فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۱: پیمان بین دو غریبه

خشم اژدهای جوونی که غریزه و منطقش هنوز کامل تکامل پیدا نکرده، از یه آدم بالغ مخرب‌تره، چون هیچ چیزی نمی‌تونه جلوش رو بگیره.

اگه کسی که بهش وابسته شدی، پست بزنه، چه احساسی بهت دست می‌ده؟ اون بچه برای این که حس خیانت رو بچشه، خیلی جوونه.

خوشبختانه، نواه زیادی بهش تند نشده بود. اون مدام سعی می‌کرد اژدها رو جای دیگه‌ای بفرسته، ولی همیشه بهش می‌گفت «به یه جای بهتر از این جا برو.» اون ساحره حتی بهش اجازه داد که درحال حاضر پیشش بمونه.

«درحال حاضر...»

ولی، این شرایط فقط موقتیه. هروقت دیگه‌ای که بخواد، می‌تونه حرفشو پس بگیره.

اگه دوباره منو بندازه بیرون، می‌کشمش. نمی‌خوام بکشمش. نواه هم بهم گفت که نباید همچین کاری کنم. بچه به مرد نگاه کرد که داشت توی صورت اژدها کوچولو دنبال دلیل می‌گشت.

از نگاه نافذش لرزه به تن لئونارد افتاد. این نگاه یه بچه‌ی سه ساله نبود؛ چشماش به رنگ سرخ خون بود، و هیچ احساسی توشون نبود.

«کنجکاوی که بدونی من کیم؟»

«اگه بگم کنجکاو شدم بهم می‌گی کی هستی؟»

«نه نمی‌گم. نواه بهم گفته که هیچ کسی نباید مچ منو بگیره. نواه بهم گفته که نباید توجه مردم رو جلب کنم.»

بچه یه دفعه با صورت خیلی جدی با خودش پچ‌پچ کرد: «ولی نواه گفته که نباید بدون اجازه‌ی اون، آدما رو بکشم...»

لئونارد مطمئن بود که این حرفو شنیده. از ترس برای یه لحظه سر جاش ثابت موند. مگه چه انتظاری ازش داشتی؟ به خاطر خدا اون یه اژدها ست! باید اونو از الیونورا آسیل بگیرم.

بچه لبخندی زد، دست‌هاش رو باز کرد و گفت: «پس حالا آقای محترم، چرا باهام یه پیمانی نمی‌بندی؟»

لئونارد با احتیاط بچه رو توی دستش نگه داشت. بچه به طرف گوشش خم شد و توش زمزمه کرد: «نباید بذاری نواه منو ول کنه. اگه این کارو بکنی، دیگه با کسی مشکلی ندارم و ساکت می‌شم...»

«...»

« آقای عمو می‌دونه من کی هستم، پس براش کمک کردن بهم آسون می‌شه. درست می‌گم؟»

البته، شخصیت بچه اژدها وقتی پیش نواهه کاملاً متفاوت از اون چیزیه که پیش لئونارده. جادوگره از مردی که جلوی روشه متنفره، و اون کسی که جادوگر ازش متنفر باشه، بچه اژدها هم ازش متنفر می‌شه.

ولی، علی‌رغم میل به کشتنی که داره، چون الیونورا بهش گفته به غیر از اون کسی که خودش بهش دستور می‌ده، نمیتونه روی کسی دست بلند کنه، اژدهای کوچولو نمی‌تونه اونو بکشه.

بچه اژدها در حالی که تظاهر به معصوم بودن می‌کرد، به بازپرس لبخند زد.

«...هوم.»

لئونارد درمقابلش به بچه نگاه کرد و بهش یه لبخند تحویل داد. متأسفانه، اون اصلاً نمی‌خواست بذاره که الیونورا آسیل اون‌طور که خودش دلش می‌خواد کاری کنه که اژدها کوچولو ازش الگوبرداری کنه. حتی الان هم، لئونارد وقتی به جادوگره فکر می‌کنه استرس جونش رو فرا می‌گیره، و ممکنه که چون هنوز یه بچه اژدها ست که باید ازش مراقبت کنه، کاملاً خسته شده.

اگه اون به شرط و شروطی که بچه می‌گه موافقت کنه، به هدف تحقیقاتش نزدیک می‌شه، جوری که انگار یه جور نفوذ به هدفش کرده باشه. اون به مظنون می‌رسه و می‌تونه کاری کنه که جلوی الیونورا آسیل رو از الگوبرداری این اژدها بگیره.

بعد از چند لحظه تأمل، لئونارد سرش رو تکون داد و گفت: «باشه، قرارمون همینه، بیا همین کار رو انجامش بدیم.»

اون روز، داخل قلمروی جادوگر، پیمانی بسته شد که هیچ‌وقت حتی خوابش رو نمی‌دید. هردوطرف اون پیمان از قصد و نیت مکارانه‌ی همدیگه خبری نداشتن. ولی، این پیمان یه جورایی، شبیه یه اتحاد به‌نظر می‌اومد.

***

تقریباً عصر شده بود که پارک نواه از خواب بیدار شد. نصف روز گذشته بود؛ دیشب برای ۱۲ ساعت خوابش برده بود.

«...»

به این طرف و اون طرف تلوتلو خورد، و با چشمای نیمه‌باز به اتاق نگاه کرد، و دید که بچه‌ی مو مشکی فرفری کنارش خوابیده. با این که تازه از خواب بیدار شده بود، از خنده پوکید، چون هنوزم ذهنش قاطی‌پاتی و درگیر باقی مونده بود.

مثل یه فرشته خوابیده. فکر می‌کردم این بچه یه مزاحم مسخره باشه، ولی الان فکر می‌کنم این بچه‌ی مهربون و آروم، برای بزرگ کردن شخص مناسبی باشه. البته بهتر می‌شد اگه یه بچه‌ی آدم می‌بود.

حالا که بهش فکر می‌کنم، متوجه می‌شم که از دیروز یکم بزرگ‌تر شده، اگه با این سرعت رشد بکنه، به زودی یه کودک می‌شه نه یه نوپا.

نواه که نمی‌خواست بچه رو بیدار کنه، با احتیاط از تخت پایین اومد. خیلی حس سنگینی دارم. نکنه به خاطر اینه که زیادی خوابیدم؟ تو فکرم که یه وان آب گرم می‌تونه حالمو بهتر کنه یا نه.

بعد از چند دقیقه، داخل وان حمومی که پر از آب گرم بود— که دوای اعصاب متشنجه— شد و با لحن آروم، درحالی که چشماش بسته بود، آه کشید و تو لذت غوطه‌ور شد. یهو، به خودش اومد، و اون مردی که دیروز بسته بودش رو یادش اومد.

«درسته، همون مرده کایل لئونارد!»

اون درحالی که موهاش خیس ‌و کف‌آلود بود، فوراً با یه حوله از حموم اومد بیرون. وقتی از پله‌های پیچ پیچی اومد پایین، یه مرد که جلوی میز آشپزخونه نشسته بود، بدون این که به طرفش نگاه کنه باهاش حال و احوال کرد.

«بانو، شما زیادی می‌خوابین.»

کتاب‌های تصادفی