من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۴: اون داره از چی حرف میزنه؟
بعد از این که دکتر چندتا دارو بهشون داد و رفت، پارک نواه بچه رو برداشت و میخواست به طرف اتاقش، جایی که فقط دوتاییشون اونجا باشن، بدوه که بتونن بدون هیچ مزاحمتی با هم حرف بزنن و بفهمن موضوع از چه قراره.
پارک نواه شک کرده بود که فرایند الگوپذیری داره پیشرفت میکنه. در غیر این صورت، به شکل انسانی دراومدن اژدها براش غیر ممکن بود. ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم که وقتی من کنارش باشم رشد میکنه!
«داری کجا میری؟ بیا این جا بشین.»
ولی، سعی و تلاش نواه، وقتی حس کرد که دستی لباس خوابش رو پایین کشید و اون رو به طرف صندلیش کشوند، با بیچارگی شکست خورد.
اوه، خدا.
نواه به لئونارد، که با حالت چهرهی عجیبوغریبش، بچه رو روی صندلی نوپاها گذاشت، نگاه کرد.
کایل لئونارد یه بازپرس خشنه. توی ذهنش، حتماً یه پروندهی سنگین به اسم پروندهی "الیونورا آسیل" داره. یعنی ممکنه توی اون پرونده یه جملهی دیگه به عبارت، «مجرمی که پشت گم شدن تخم اژدهای سورنت بود» هم اضافه بشه؟
لئونارد که انگار متوجه سنگینی نگاهش شده بود، برگشت و چشمش رو بهش دوخت، و بعدش به طور غیرمنتظرهای ازش پرسید: «صبحونه خوردی؟»
«آه... نه من معمولاً صبحونه نمیخورم.»
«کارات واقعاً خیلی دیدنیه.» لئونارد نوچ کرد و ادامه داد: «فعلاً از جادوت استفاده نکن. با این که این حرفو زدم، ولی شک دارم به حرفم گوش کنی.»
پارک نواه چشماش رو بالا انداخت و بهش جواب داد: «نگران نباش. دارم با جفت گوشام حرفاتو میشنوم.»
«حالا که اینو ازت شنیدم، خیالم راحت شد.»
«آره...»
«میدونم، مثل بقیهی جادوگرا، تو هم از انرژی جادویی طبیعت استفاده میکنی، نه از نیروی جادویی بدنی. ولی اگه جادوهای اون شکلی رو استفاده کنی، باید به هر روشی که بتونی جلوی خودت رو بگیری.»
پارک نواه یواش سرش رو تکون داد. به هر حال دیگه نمیتونم از جادو استفاده کنم. «واقعاً نیازی نیست که درموردش نگران باشی.»
«فقط یه مشکل دیگه مونده.»
دوباره، هر دوشون همزمان به بچهی مو مشکی فرفری نگاه کردن. بعدش کایل با لحن محکم و عبوسی پرسید: «این بچه، دقیقاً کیه؟»
نواه درحالی که از نگاه کورکنندهی بازپرس طفره میرفت، خندهی عصبیای کرد و گفت: «یه بچهی سه ساله ست ... یه روز، یه دفعه، از آسمون افتاد تو دامنم...»
بازپرس با لحن تندی گفت: «مطمئنی از آسمون افتاد؟»
حتی خودمم اون دروغی که گفتم رو باور نمیکنم. پارک نواه چشمهای خستهی خودش رو چلوند. یه جورایی حس کرد که لپ چپش گرم شده. به سمت چپ خودش نگاه کرد و بچهای که آروم روی صندلی نشسته بود رو دید که به لئونارد زل زده بود.
آه... فکر کردم از طرف اون یه گرمایی به این طرف اومد. اگه بو بکشم هم یه بوی ملایم دود رو حس میکنم.
نواه ازش پرسید: «میخوای دستهات رو باز کنی؟»
بچه که با قصد و نیت مشخص داشت به بازپرس نگاه میکرد، درحالی که چشماش عبوس بود، نگاهش رو به سمت پارک نواه چرخوند. دستاش رو به طرف جلو باز کرد. به طور غافلگیرانهای، هیچ شعلهای اون جا نبود. نواه هم بیخیالش شد. شاید فقط به خاطر بدنم دارم این چیزهای عجیبوغریب رو حس میکنم. دارم ضعیف میشم.
یه چند دقیقه بعد، کایل لئونارد با احتیاط گفت: «بله. پس بیاین تظاهر کنیم که از آسمون افتاده تو دامنت.»
«چی؟»
لئونارد با خودش ورور کرد: «فکر ول کردن بچه... رو باهاش موافق نیستم. بله، که اینطوریا ست.» طوری بهنظر میاومد که انگار داره یه بحران درونی رو حلوفصل میکنه. بعدش، به صورت بچه بهشدت نگاه کرد.
این مرده مجبوره جلوی یه بچه این قیافهی عبوس رو به خودش بگیره؟ نواه بچه رو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت. بچه با بغض و ناراحتی توی بغلش پچپچکنان گفت: «اینطوریا نیست...»
«...»
بچه زمزمه کرد: «ببخشید...»، و سرش رو پایین انداخت.
پارک نواه یه نفس عمیق کشید و گفت: «...میدونم. نمیخواستی همچین کاری کنی.» و موهای فرفری سیاه بچه رو ناز کرد.
نکنه این بچه مشکلی داره؟ اگه دنبال یه آدم مشکلدار هستین، تقصیر من بود که اشتباهی تخم یه اژدها رو برداشتم. حالا باید چیکار کنم؟ اگه بگم میخوام بفرستمش یه جای دیگه، دردسر برام درست میکنه. در حال حاضر نمیتونم اونو جای دیگهای ببرم.
پارک نواه فقط یه چاره براش باقی مونده بود، اونم این بود: که بچه رو خودش به پایتخت ببره که قهرمان لنیا رو ملاقات کنه.
نواه با خودش گفت: «اگرچه خوب میشد اگه خودش نظرش رو عوض میکرد و میرفت مادر واقعیش رو ببینه.»
یا شاید باید به فکر یه چارهی دیگهای باشم...
وقتی متوجه سنگینی نگاه کایل لئونارد شد، فکر و خیالش هم پایان پیدا کرد. به بالا نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده، آقا؟»
«... میدونم داری به چی فکر میکنی، ولی من نمیتونم همچین کاری کنم. ممکنه من توی این سن بهخاطرش جونمو از دست بدم.»
«چی؟»
اون داره از چی حرف میزنه؟
کتابهای تصادفی

