من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸: یه اژدهای افسرده
امروز، بچه بهطور غیرمعمولی عجیبوغریب بهنظر میاومد. اون یه شیشهشیر رو توی دستش گرفته بود ، همون شیشهای که محبوبترین شیشهی خودش بود، ولی بازم انگار خوشحال نبود. پارک نواه یکم به طرفش خم شد و لکههای اشک رو روی لپش دید. نواه که غافلگیر شده بود، نون تستش رو کنار گذاشت و ازش پرسید: «عزیزم، گریه کردی؟»
«اوه، من گریه نکردم!»
«منظورت چیه گریه نکردی؟ چشمات که قرمز شده!» پارک نواه دستش رو دراز کرد که بچهی موفرفری رو بگیره، ولی بچه فقط سرش رو تکون داد. اون با خودش فکر کرد «عجیبه». اون تاحالا هیچوقت خودش رو از من دور نمیکرد.
«عزیزم، بیا اینجا.» نواه درحالی که با دستش حالت بغل رو تداعی میکرد، دوباره سعی کرد.
بچه که سرش رو پایین انداخته بود، ساکت موند، و از چشمتوچشم شدن با جادوگر طفره رفت. ولی این دفعه، یواشیواش به طرفش یه قدم آهسته برداشت.
حالا که بهش فکر میکنم، تا پریروز، تمام ساعت روز بهم چسبیده بود، ولی دیروز وقت کمتری رو باهام گذروند.
«امروز زیاد رشد نکردی. نکنه به خاطر کمبود نیروی جادوییه؟»
بچه، که هنوز از نگاه کردن بهش طفره میرفت، یه «نه» آروم رو زمزمه کرد.
«چی داری میگی؟ این که تابلوئه. انقدر جلوی من تظاهر نکن، بیا اینجا و بغلم کن.» بچه آخر سر مجبور شد جادوگر رو بغل کنه. پارک نواه اونو روی پاهاش گذاشت، و به خوردن صبحانهش ادامه داد. یه دفعه، کایل لئونارد، که یه پیشبند به تن داشت و گردگیر پردار به دستش گرفته بود، به آشپزخونه برگشت.
«اون بچه رو بذار پایین.»
پارک نواه به حرفش بیمحلی کرد و رو به بچه گفت: «ده دقیقه نگهت میدارم.»
هروقت میدید که بچهی بیچاره از جدا شدن ازش انقدر غمگین میشه، قلبش به درد میاومد. برای این چند روز گذشته، نواه خوب استراحت کرده و غذا خورده و تونسته مقداری از قدرتش رو برگردونه؛ پس باور داره با این که برای ده دقیقهی کامل ازش نیروی جادویی کشیده شده، دیگه مثل عروسکهای پارچهای غش نمیکنه.
ولی، طرز برخورد کایل لئونارد نسبت به همیشه سردتر شده بود. «من دیشب اونو بردم و به اتاق خودم فرستادمش که جلوی کشیده شدن همهی نیروی جادویی تو رو بگیرم. و حالا میخوای برای ده دقیقه نیروی جادوییت رو بکشه؟»
آخه کی ازت خواسته بود همچین کاری کنی؟
پارک نواه بدون صدا با خودش غرولُند کرد: «حقا که مرد خونسردی هستی که بلد نیستی هیچ اشکی بریزی.»
«چی گفتی؟»
«اونجا، اون طرف روی پنجرهی چپی یه لکه دیدم.»
با سرعت تمام، کایل سرش رو چرخوند و پنجره رو برای شناسایی هر نوع گردوغباری، بادقت نگاه کرد. از اون طرف هم، پارک نواه بچه رو گرفت و به طرف اتاقش فرار کرد. ولی قبل از این که بتونه در رو قفل کنه، کایل لئونارد پاش رو جلوی در گذاشت.
«وقتش رسیده بریم قدم بزنیم.»
کایل لئونارد در طول اقامتش، یه روال کاری برای پارک نواه مقرر کرده بود که زود بتونه نیروی جادوییش رو دوباره به دست بیاره. بعد از صبحانهش، فعالیت بعدی قدم زنی صبحگاهیه.
نواه روی تختش پرید و به طرف بچه غِل خورد و یه بهونهی مسخره از خودش ساخت و گفت: «قربان، من یه بیماری مزمن دارم که هردفعه میرم زیر نور آفتاب باعث میشه غش کنم و از حال برم.»
انقدر چرتوپرت نگو. همین الان باید پاشی و دنبالم بیای.» کایل لئونارد سعی کرد دستش رو بگیره، ولی این کار رو ادامه نداد. نواه درحالی که ابروهاش از تعجب بالا رفته بود، با چشمای کنجکاو بهش نگاه کرد. یهو، کایل لئونارد درحالی که اخم کرده بود، مچ دست نواه رو بالا برد و جوری که انگار ناراحت شده، گفت: «این مچه یا شاخهی درخت درحال مرگه؟... از دو سال قبل حداقل پنجکیلو کم کردی.»
«مگه تو میدونی وزنم چقدره؟»
«هیچی نیست که درموردت ندونم. سنت رو میدونم، میدونم کی به دنیا اومدی، قد و وزنت رو میدونم، تازه گروه خونیت و اثر انگشتت، صورت فلکی تولدت و همین طور طول قدمهایی که برمیداری رو هم میدونم.»
خیله خب، این دیگه به طور مخوفی عجیبوغریبه. نکنه منو زیر نظر گرفته؟
وقتی پارک نواه با حیرت بهش خیره شد، کایل لئونارد گیج شد و گفت: «نمیدونم چرا تظاهر میکنی غافلگیر شدی. اگه تموم وقتایی رو با هم جمع کنی که ما باهم توی یه مکان محصور بودیم، حداقل به اندازهی یه ماه میشه. مگه یادت رفته، بانو الیونورا آسیل تا حالا ۱۵ فقره جرم مرتکب شده؟»
اگه کایل لئونارد این کلمات رو «بانو الیونورا آسیل تا حالا ۱۵ فقره جرم مرتکب شده» بلغور نکرده بود، مردم ممکن بود فکر کنن که توی شرایط فعلیمون بین دو نفر از خدایان خشم و انتقام، قراره رابطهی عاشقانه شکوفه بزنه.
«یا نکنه جرمت بیشتر بود؟ نه، درست گفتم، همون ۱۵تا بود.»
نواه ساکت مونده بود، که این باعث شد کایل لئونارد بیشتر گیج و منگ بشه. اون بهش عجیبوغریب نگاه کرد، و یه دفعه اخمش توهم رفت.
تو دیگه از چی خوشت نمیآد؟ از وجود منم خوشت نمیآد؟ خب، به اندازهی کافی برای این دوسال مثل یه سوسک زندگی کردم. هدف من اینه که یه زندگی آروم و باصلح و آرامش داشته باشم، ولی فکر کنم تو کاری میکنی که به راحتی نتونم بدستش بیارم.
بعد از گذشتن یه دورهی سکوت، پارک نواه بلاخره به نشانهی تأیید سرش رو تکون داد و گفت: «میرم قدم بزنم. ولی بهجاش بچه رو هم با خودم میبرم.»
«بچه...»
نواه به بچهای که از پشت پای کایل داشت بهش یواش نگاه میکرد، گفت: «یه لحظه صبر کن، خداوندا. فقط همونطور که گفتم بیا دنبالم راه بریم.» هنوزم یه نگاه غمگین توی صورتش بود.
«من... من خوبم، ولی...»
«هاه؟»
«من تو خونه میمونم...»
چرا انقدر افسرده شده؟
رفتار عجیبوغریب بچه بعد از اون لحظه تموم نشد. درواقع، درطول شب، بدتر هم شد.
وقتی ساعت به ده شب رسید، پارک نواه منتظر موند که کایل بخوابه و یواشکی بچه رو که توی تخت بچهگونهش توی اتاق نشیمن بود بلند کرد و به اتاق خودش منتقلش کرد.
«نه.»
ولی بچه با کارش مخالفت کرد.
«من میتونم بدون نواه تنهایی بخوابم.»
«چی؟» چشماش از جملهی غیرمنتظرهی بچه باز شد. اون بچه داشت با چشمای محکم و مصمم بهش نگاه میکرد. نواه که مطمئن نبود درست شنیده یا نه، دوباره ازش پرسید: «نمیخوای پیش من بخوابی؟»
«من دیگه یه بچه نیستم. از وقتی از تخم اومدم بیرون ۱۵ روز میگذره. به خاطر همینم، میتونم خودم تنهایی بخوابم.» وقتی با تموم قدرتش چیزی میگفت، انگار واقعاً منظورش همونه. ولی از طرف دیگه، پارک نواه تنها تونست با تعجب سرش رو تکون بده.
«آه... آره...»
بچه که از نگاه جادوگر طفره میرفت، به سمت پهلوش غل خورد.
نواه که موفق نشده بود، درحالی که شونههاش از ناراحتی به پایین افتاده بود، به طرف اتاق خوابش یواشیواش قدم برداشت. در، پشت سرش بسته شد. امشب اتاق تروتمیزش یکم بهش احساس حال بههمزنی میداد.
اوضاع جوری شده که انگار یهدفعه پسر عزیزم از من که مادرشم، درخواست استقلالش رو کرده.
نواه که ناامید شده بود، به احساس عجیبوغریبش محلی نذاشت و با خودش گفت: «اوه، من چه میدونم. بذار فقط برم بخوابم.» شاید دیگه دلش نمیخواد با من بخوابه. نواه که هنوزم حس غریبی داشت، به زیر پتو پرید. تقریباً برای یه ساعت، درحالی که خوابش نمیبرد، این دست و اون دست شد. ولی بالاخره، از جاش بلند شد.
میبینی، بچهای که ۱۵ روزه به دنیا اومده، هنوزم نمیتونه خوب بخوابه!
نواه یواشکی به طبقهی اول رفت و بچه رو برگردوند توی اتاقش. بچه با چشمهای خوابآلود، آهوناله کرد و گفت: «من میتونم تنهایی بخوابم...»
«من نمیتونم تنهایی بخوابم. بذار فعلاً بریم توی تختم. بیا بریم بخوابیم.»
و بعد از سهثانیه که به همراه بچه تو بغلش روی تخت دراز کشید، فوراً خوابش برد.
کتابهای تصادفی

