من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۹: بیشرم
نواه در حالی که دندون قروچه میکرد، اصرار کرد: «من دزد تخم اژدها نیستم.»
«...»
«فکر کردم اون یه تخم معمولیه. اونو گوشهی بازار ولش کرده بودن و فکر کردم یه تخم شترمرغ بزرگ و معمولیه. حتی از دیدنش تعجب کرده بودم. ولی وقتی روز بعدش از خواب بیدار شدم و خواستم باهاش املت درست کنم، به جای زرده و سفیده یه اژدهای کوچولو ازش بیرون اومد و به نظر میاد فرایند الگوپذیری از همون موقع فوراً شروع شد...»
«اصلاً میدونی ارباب اژدها چه مسئولیتهایی داره؟ فکر نکن فقط موضوع شریک شدن توی نیروی جادویی باشه.»
نواه که حس بیچارگی میکرد، منمن کنان جواب داد: «میدونم...» اون هنوزم از اینکه کایل لئونارد یه دفعه به خونهش هجوم برده و بدون هیچ معطلی و رحمی به طرفش هفت تیر گرفته بود، از دستش ناراحت بود. اون یه دفعه و بیمقدمه به بدن الیونورا آسیل تناسخ پیدا کرده بود و اتفاقی با تخم اژدهایی که کایل لئونارد دنبالش میگشت برخورد کرده بود. الان، دوباره هرج و مرج به داخل خونهش که یه روزی آروم بود، رخنه کرده بود.
کایل لئونارد و نواه با چشمایی که از شک و تردید باریک شده بودن، به هم خیره شدن و با هم حرف زدن.
«تو اینو چطور میدونی؟ تو که مال این دنیا نیستی.»
«تو چطور میدونستی مو یه اژدهاس؟»
فوراً بعد از این حرفا، نگاهشون رو از همدیگه گرفتن و رو به طرف دیگه برگردوندن.
لعنتی. چرا هیچ وقت نمیذاره ازش قسر در برم؟ باید بهش در مورد دلیلی که چرا کل این داستان رو میدونم و رمانی که در رابطه با این دنیا بود و این مطالب رو ازش خوندم، بگم؟ یا شاید باید بهش بگم همه چی رو درموردش میدونم، یا اینکه میدونم همسر آیندهش کی میشه؟
نه، این طور نیست که باید همه چی رو یه باره براش رو کنم. به هر حال، دیگه مظنونش نیستم. نواه، بیا مثبت فکر کنیم.
«تقریباً 2 سال از اون موقعی که تناسخ پیدا کردم گذشته... البته که از اون موقع همه چی رو میدونم. ولی تو کی فهمیدی مو یه اژدهاس؟ فکر کنم میدونستی الگوپذیری باعث شراکت جادوی اژدها و اربابش میشه...»
«...»
«بهم نگو از همون اول میدونستی. و بهم نگفتی الگوپذیری باعث میشه حس بهتری داشته باشم؟»
کایل لئونارد به موئل که کنار نواه نشسته بود و چشماش رو برای بازپرس بالا انداخت، نگاه کرد.
نواه که از دیدن کنش و واکنش این شکلی اون 2 نفر غافلگیر شده بود، گفت: «چی، نکنه شما 2 نفر...» بین این 2 نفر چه خبرا شده؟
مو در حالی که لباش رو غنچه کرده بود، منمن کنان جواب داد: «اون بهم گفته بود اگه دردسری درست نکنم، کمکم میکنه از نواه الگو بگیرم.»
کایل لئونارد با حاضر جوابی بهش گفت: «ولی تو بهم گفته بودی اگه کمکت نکنم منو میکشی.»
«من که نمیخواستم تو رو بکشم.»
«مگه با دهن خودت نگفتی 'تنها کاری که باید بکنم اینه که کسی رو نکشم'؟»
بچهی 3 ساله و یه آدم بالغ به هم محکم چشم غره رفتن. در همون حین، نواه که از تعجب شاخ در آورده بود، در حالی که ابروهاش خم شده بود به کایل لئونارد نگاه کرد و گفت: «اوه، پس تو برنامه ریخته بودی کاری کنی بنیهی من قوی بشه که از من الگو نگیره؟»
جواب کایل لئونارد چند ثانیه دیرتر اومد. «... به هر حال که از این کارم شکایتی نکردی. در همون حین...»
«معنیش اینه که خبر داشتی.»
«تو هم خبر داشتی.»
جوابش نواه رو صامت کرد. «تو گفته بودی هیچی نمیدونی. ولی اسمم، صورتم، وجود اژدها و هر چیزی در مورد الگوپذیری این اژدها رو میدونستی.»
به خاطر اینه که تو بازیگر نقش اصلی رمانی بودی که من خوندم و مو اژدهای خونگی قهرمان زن داستانه!
نواه که از این مواجهه ناراحت شده بود، سعی کرد موضوع بحث رو عوض کنه. «این کافی نیست، پس حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای منو دستگیر کنی؟»
کایل ادامه داد: «فعلاً... قراره مسیر تحقیقاتم رو تغییر بدم. ولی قبل از اون، میخوام یه چیزی رو چک کنم.»
«و اون چیه؟»
«باید منو ببخشید.» یه دفعه، بازپرس به طرف نواه خم شد. با یه دست بزرگ به شکم نواه دست کشید. انگار داشت چیزی رو حس میکرد که چشماش رو بسته بود.
«آه...»
نواه با لمسش، حسی شبیه به موقعی که دکتر معاینهش کرد رو احساس کرد. اون جریان نیروی جادویی که تقریباً مثل موج دریای طوفانی این طرف و اون طرف میشد، رو سرتاسر بدنش به روشنی حس کرد.
کایل لئونارد با اخم چشماش رو باز کرد و گفت: «جریان نیروی جادوییت هنوز نامیزونه. ضربان قلبت هنوز خیلی تنده. فکر کنم تب داری.»
«بله... بله.»
«ترسیده بودی؟»
هاه؟ نواه مبهوت از سوال ناگهانی که پرسیده شد، به مردی که جلوی روش بود خیره شد. چی، نکنه اختلال رفتاری داره؟
ولی، بلافاصله متوجه شد کایل لئونارد از روی نگرانی یا پشیمونی به سمتش اسلحه نگرفته بود. به جاش، همون طور که همیشه هم گفته بود، برای تحقیقاتش این کارو کرده بود.
«هنوزم میخوای با من مثل یه مظنون رفتار کنی؟ مگه نشنیدی همین الان چی گفتم؟ بهت گفتم یه کارمند دفتر ساده و معمولی بودم! وای، 'ترسیده بودی'؟ هاه، یه شخص بیگناه به سرقت متهم بشه و با اسلحه تهدید بشه، معلومه که میترسه. هنوزم با عقلت جور در نمیاد؟»
«منظورم اینه که، تا حد مرگ ترسیده بودی؟»
نواه دیگه نمیدونست چی باید بگه.
تا حالا با آدم بیشرم برخورد داشتین؟ این یکیشونه.
کتابهای تصادفی


