من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۴۴: بازپرس در حال انجام وظیفه
کایل لئونارد انگشتش رو به لب زن فشار داد، لبخندی زد و گفت: «هیس، یه زوج مسن توی اتاق کناریمون هستن، پس بهتره آروم حرف بزنیم. و باید زودتر میگفتم جملهای که میگی بر اساس اظهاراتت قضاوت میشه.»
«...»
«یولم برای اینکه جلوی حرف زدن افرادی که دستگیر میشن رو بگیره، اونا رو میکشه. با توجه به اینکه نتونستی خوب چاقوت رو پنهان کنی و نگهش داری، به نظر میاد چاره دیگهای نداری. میخوای یولم دستگیرت کنه و بکشتت، یا اینکه بقیهی عمرت رو توی زندون آب خنک بخوری، یا تحت حفاظت نمایندگی تحقیقات امنیتی لاورنت باشی؟»
«داری جوک میگی. اگه حرفی بزنم یه ثانیه طول نمیکشه تا بمیرم.»
«پس، اعتراف میکنی که میکشنت. همه چی بستگی به خودت داره. مرگ یا زندان.» یه هفت تیر نقرهای به پیشونی اون زن فشار داده شد، و بلافاصله رنگ از صورتش پرید. نواه دوباره دلش برای اون زن سوخت.
با وجود صدای لرزونش، زن موفق شد ادعا کنه: «هی، فکر میکنی با این کارا میترسم؟ میدونم اینجا نمیتونی منو بکشی. بازپرسها حق ندارن حکم مرگ کسی رو اجرا کنن. ها!»
ولی، کایل لئونارد گول ظاهر زن رو نخورد. با تهدیدی که توی لحنش بود، دوباره از اون پرسید: «یعنی رئیست در مورد مردی که کنار زنی که باور دارن الیونورا آسیله، هیچ اطلاعاتی نداده؟»
«داری از چی...»
«فقط 4 نفر هستن که حق دارن فوراً وارد عمل بشن: امپراتور، وزیر تحقیقات و امنیت، جانشین وزیر و آخرین نفر ژنرال مدیره، که یعنی، من میتونم هر مجرمی رو توی هر شرایطی به صلاح خودم نابود کنم.»
قطرات عرق در حالی که رنگ صورت زن پرید، از پیشونیش به پایین چکید. خندهی تمسخرآمیزی از لبهای بازپرس خارج شد و گفت: «بد شانسی آوردی، مگه نه؟»
نواه که به خودش یادآوری میکرد که از حالا به بعد سر به سر کایل لئونارد نذاره، سر جاش نشست. موقعی که کایل لئونارد به طرفش اسلحه نشونه رفته بود رو به یاد آورد، و بدنش لرزید.
اون زن در حالی که لبهاش بطور واضحی میلرزید، با لکنت گفت: «آه، آه، دستور این بود که فقط به اون صورت نگاه کنم! وظیفهی من نگهبانی بود!»
«به خاطر همین چاقو داشتی؟ میخواستی همین که در رو باز میکنم منو با چاقو بزنی.»
«آه... من اصلاً قصد نداشتم کسی رو بکشم. فقط میخواستم مطمئن بشم اون الیونورا آسیل واقعیه. اگه اون همون الیونورا آسیل واقعی بود، دیگه از کارم صرف نظر میکردم!»
«به اینکه چه قصدی داشتی اهمیتی نمیدم. چیزی درمورد رئیست میدونی؟»
«نه...»
«به کس دیگهای هم این مأموریت داده شده؟»
زن در حالی که چشم غره میرفت، دهنش رو بست. کایل لئونارد که هیچ اثری از ترحم توی چشماش نبود، از جاش بلند شد و با دست به گردن زن زد. زن غش کرد و روی زمین سرد افتاد.
نواه که گیج شده بود، پرسید: «چرا سوال بیشتری نپرسیدی؟»
«یولم نزدیک سر یا قلب افرادی که از اعضای اجرایی نیستن، یه وسیلهی خودنابودگر جاسازی میکنه. اگه از رئیسشون، قراردادشون، یا سازمانشون حرفی بزنن، اون تراشه فوراً منفجر میشه، و قلب و سر اون طرف رو از هم میپاشه. اون حرفی نمیزنه، برای همین فکر میکنم توی بدنش اون وسیله رو جاسازی کردن.»
اون اطلاعات مخوف، بدن نواه رو به لرزه انداخت. خیلی خشن بود، ولی کلماتی که بعدش از دهن کایل لئونارد در اومد، باعث ترس بیشتر نواه از یه چیزی به غیر از یولم شد.
«اون وسیله، یکی از ابزارهای اولیهایه که الیونورا آسیل اختراعشون کرده. یه تراشهی انفجاری که به اندازهای کوچیکه که توی بدن یه فرد زنده قابل جاسازیه.»
«...»
«الیونورا آسیل برای اینکه طراحی اون تراشه رو در عوض مقدار زیادی پول به یولم داده، به مرگ محکوم شده.»
مگه الیونورا آسیل چقدر شرور بود؟ حالا میفهمید چرا کایل لئونارد از اون جادوگر کینه و نفرت عمیقی به دل گرفته.
نواه سرش رو که درد میکرد توی دستاش گرفت و گفت: «در این صورت، هیچ اطلاعاتی از اون زن بدست نمیاری.»
«یه راهی هست، باید اونو به قرارگاه نمایندگی تحقیقات امنیتی بفرستیم که روش جراحی کنن و تراشهای که توی بدنش جاسازی شده رو در بیارن.»
«...»
«اگه اون تراشه توی مچ دستش جاسازی شده بود، میتونستم بهش شلیک کنم، ولی به نظر میاد بالای گوشش باشه. در آوردنش یکم قلق داره. اگه تصادفی به سرش دست میزدم و فکر میکردم این طوری میتونم اطلاعاتی به دست بیارم، فقط خودم رو گول میزدم.»
نواه که واقعیت جهان رو به چشم دیده بود، متوجه شد این سفر از اونی که فکرشو میکرد براش سختتره. بدنش توی کابین بیحرکت وایساده بود و هیچ کلمهای برای به زبون آوردن نمیشناخت.
کایل لئونارد بدن زن رو به گوشهی اتاق کشوند و نگاهی به نواه انداخت. بعدش لبخند زد و گفت: «ممطمئنم بهت هشدار داده بودم. شدت سختی فرایند حل کردن پروندهای به این پراهمیتی خیلی زیاده.»
«...»
«ولی با توجه به اینکه این زن که این همه راه رو از سورنت دنبالت اومده، هیچ ضمانتی وجود نداره که اگه خانم نواه توی سورنت میموند، جاش امن بود. پس تصمیم درستی گرفتین.»
نواه که درمونده شده بود، با خودش کلنجار میرفت که باید برای اینکه تصمیم درست رو گرفته خوشحال باشه یا ناراحت.
کایل لئونارد که بحران درونی نواه رو قطع کرده بود، گفت: «برای اینکه منتقلش کنن، باید پیش نیروهای امنیتی لونازل بریم و اونو به قرارگاه بفرستیم. حداقل ۱۵ روز طول میکشه که اون تراشه رو از بدنش خارج کنیم و بفهمیم کی پشت اون ماجراس.»
«به نظرتون زیادی طول نمیکشه؟ اگه دوباره یه عملیات این طوری صورت بگیره چی؟»
«همین که پامون به تزبا برسه، فورا برامون اسکورت میفرستن. ولی، مشکل اینه که میتونیم صحیح و سالم به تزبا برسیم. همین که بدونن ما تونستیم اون زن رو دستگیر کنیم، قاتلهایی با مهارت بیشتر سراغمو میفرستن.»
«چی...؟»
اوه، مامانییی. دارم از ترس زهره ترک میشم.
کتابهای تصادفی
