فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 45

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴۵: کشف خواستگاه

ترس نواه، وقتی موئل انگشتای لرزونش رو گرفت، فروکش کرد، در حینی که با اون یکی دستش یه شعله‌ی کوچولو رو روشن کرده بود، با چشمای درشتش با اطمینان خاطر بهش نگاه می‌کرد. با کشیدن یه نفس عمیق، خودش رو جمع و جور کرد. در حالی که یه لبخند روی صورتش نشست، به بچه‌ای که روی پاهاش بود نگاه کرد.

آره، من جوجوی شماره‌ی یک دنیا رو توی دستم گرفتم، از چی می‌ترسم؟ تازه، کنارم بازپرس بی‌رحمی وجود داره که می‌تونه سر رقبا رو مثل یه سیب زمینی از هم متلاشی کنه...

در همون لحظه، با اینکه نواه از رقیب خودش می‌ترسید، از رفقای فعلی‌ که داشت بیشتر از بقیه وحشت داشت.

کایل لئونارد که دفترچه‌ی یادداشتش رو از لباس فرمش بیرون آورده بود، گفت: «مو، شعله‌های دستت رو خاموش کن. خب خانم نواه، می‌خواین رازتون رو بگین یا نه؟»

نواه آهی کشید. فکر کنم دیگه وقتش رسیده.

«بهتون می‌گم. در عوض، باید بهم قول بدین هر چیزی که بهتون می‌گم رو مزخرفات مسخره تلقی نکنین.»

کایل لئونارد فورا گفت: «قول می‌دم.»

نواه افکارش رو جمع و جور کرد و خودش رو برای حرف زدن آماده کرد و بعد گفت: «فقط 2 ساله که اینجام، و ازم پرسیدی چطور لنیا والتالیر رو می‌شناسم... خب من از یه کتاب درموردش خوندم.»

یه اخم قابل انتظاری توی صورت بازپرس آشکار شد و گفت: «یه کتاب. چه جور کتابی بود؟»

«کتابی که داستان این دنیا رو تعریف کرده بود. هر چیزی که اینجا بود توی اون کتاب نوشته شده بود. لنیا والتالیر، الیونورا آسیل، اژدها و تو، یعنی کایل لئونارد، هم بود. توی اون کتاب، لنیا ارباب اصلی اژدهاس. الیونورا توی کاخ گم می‌شه، و تصادفی به تخم اژدها دست می‌زنه. همون موقع اژدها از تخم میاد بیرون.»

«داری می‌گی که این دنیا زاییده‌ی ذهن یه نفر دیگه‌س؟»

«تا اونجایی که من می‌دونم همین طوره.» وقتی حقیقت از دهن نواه بیرون اومد، حتی خودش هم فکر کرد این یه افسانه‌س.

«کی اینو متوجه شدی؟»

نواه با اطمینان از اینکه کایل لئونارد تک تک کلمه‌هایی که می‌گه رو متوجه می‌شه، یواش یواش توضیح داد: «تقریباً بعد از یه هفته که به بدن الیونورا آسیل تناسخ پیدا کردم؟ اولش، شک داشتم، ولی بعد متوجه شدم هر چیزی که توی این دنیاس با اون چیزی که توی کتاب بود مو نمی‌زنه، لنیا، تو و این کشور.»

«که این طور. اگه این یه داستانه، پس داستان طولانی بوده. اگه ارباب اصلی اژدها لنیا والتالیره، چه اتفاق‌های پررنگ دیگه‌ای توی کتاب رخ می‌ده؟»

«اون داستان در مورد لنیاس، که قهرمان داستان می‌شه، و بعد از چند وقت، تو هم توش دخیل می‌شی.»

«من؟»

«آره. خب، تو نقش مرد اصلی داستانی. اوه، اون قیافه رو به خودت نگیر. همین جوریش شبیه دیوونه‌ها دارم حرف می‌زنم، ولی اگه این واکنش رو نشون بدی، مثل روانی‌ها به نظر میام!»

کایل لئونارد به هر کلمه‌ای که از دهن نواه در می‌یومد و می‌شنید، دهن کجی می‌کرد. چون داشت سعی می‌کرد این حقیقت مسخره رو هضم کنه، به شوخی گفت: «تا حالا هر نوع داستان شگفت انگیزی رو شنیده بودم. به هر حال، بعدش چه اتفاقی افتاده؟»

«تا آخرش، یه داستان کلاسیک شایسته‌ی اخلاقیه. شخصیت‌های پرافتخار و با اخلاق و عدالت، افراد شروری که باعث و بانی شر بودن رو شکست می‌دند. حتی می‌تونن الیونورا آسیلی که بیشتر از بقیه اونا رو شکنجه می‌داد، رو شکست بدن. بعد از اون پیروزی، شخصیت‌های اصلی داستان... قلب همدیگه رو به دست میارن... آره، خب، همین بود دیگه.»

«همین؟ پس، آخرش چی می‌شه؟»

«آه... مو، نه، اژدها لنیا رو می‌دزده و بدون اینکه هیچ ردپایی جا بذاره از اون جا می‌ره. آخرش اینه.»

«این دیگه چه جور رمانیه؟»

«واقعاً به نظرت بد نبود؟ ولی این سوالو نباید ازم بپرسی، من نویسنده نیستم.»

تعجبی نداشت که کایل لئونارد وقتی کشف کرد زندگیش از جوهر یه خودکار بوجود اومده شگفت زده بشه؛ تازه وقتی شنید سرنوشتش این طور پیچ و تاب داره بیشتر متحیر شد. اون در حالی که افکارشو جمع و جور می‌کرد، برای یه لحظه به هوا نگاه کرد. بعدش، یه آه عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.

«من اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم و این مسئله کاملاً آدمو گیج می‌کنه، ولی می‌فهمم. آدمایی که توی دنیای خانم نواه هستن آدمای عجیب غریبی هستن که از روی زندگی یه نفر دیگه رمان می‌نویسن.»

بعد از این صحبت بازپرس، نواه به یه چیز عجیبی پی برد. اون در حالی که توی فکر عمیقی بود، بهش خیره شد. کایل لئونارد اخم کرد و گفت: «این طوری بهم نگاه نکن. نمی‌دونم دیگه چی می‌خوای بهم بگی.»

«نه، فقط داشتم به این فکر می‌کردم عنوان بازپرس نخبه برازنده‌ی توئه.»

کایل لئونارد با صدای تیزی پرسید: «تو اینو از اون کتاب خوندی؟» به نظر می‌یومد شنیدن حقیقت برای گوشش ناراحت کننده بود.

نواه به فکر فرو رفت؛ اون چیزی که کایل لئونارد گفته بود قابل باور بود. شاید، نویسنده‌ی اون رمان داستان رو بر اساس وقایع واقعی نوشته باشه. اون دنیا برای اینکه تصورات یه شخص باشه که توی این دنیا زندگی کرده، خیلی دقیق و حقیقی بود، کسی که به کره‌ی جنوبی توی قرن بیست و یکم سفر کرده، و اون رمان رو بر اساس واقعیت نوشته. ولی، اون رمان توی دنیاییه که بر اساس تاریخ ما نوشته نشده.

کتاب‌های تصادفی