من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۴۶: زوج مخفی
بعد از یه دقیقه تأمل، نواه افکارشو جمع و جور کرد و با احتیاط گفت: «فقط اون چیزی که میدونستم رو بهت گفتم، ولی ممکنه احتمالات دیگهای هم وجود داشته باشه. شاید یه نفر که اینجا زندگی میکرده برای تحسین تو و لنیا اون رمان رو نوشته... من حتی کامل مطمئن نیستم لنیا دزد تخم هست یا نه. همون طور که توی رمان نوشته، اون ارباب فرضی اژدها بود، به خاطر همین من سعی کردم موئل رو براش بفرستم.»
«فعلاً، اون مظنون اصلی ماس. تا الان هیچ اتفاقی صورت گرفته که دقیقاً با محتوای کتاب مو نزنه؟»
«تا حالا که نه. ولی وقایعی که اخیرا اتفاق افتاده، از داستان اصلی خیلی فاصله داره.»
کایل لئونارد در حالی که توی دفترچهی یادداشتش خط خطی میکرد، زیر لبی گفت: «که این طور... به هر حال، برای رجوع بهش اینو مینویسم.»
نواه در حالی که با شک و تردید چشمش رو باریک کرده بود، یکم به بازپرس نزدیک شد و گفت: «ولی، قربان، این سوالو فقط از روی کنجکاوی میپرسم، تا حالا حس متفاوتی نسبت به لنیا داشتین؟»
چون صدای بازپرس در حین گفتن: «خانم نواه، من لنیا والتالیر رو به عمرم ندیدم.»، به سردی یخ بندون وسط زمستون بود، همهی خیال پردازیهای نواه خرد و خاکشیر شد. توی زندگی قبلیش، چون مشتاق لحظات عاشقانه بود، کتاب این داستان رو تا صفحهی آخرش زیر و رو کرد. هنوزم، توی دنیای خودشون لحظات عاشقانه به نظر غیر ملموس میان.
صدای کایل لئونارد با گفتن: «چیز دیگهای هست که درموردش ندونم، خانم نواه؟»، افکار غمگینش رو از هم پاره کرد. نواه که لبهاش رو به هم فشرده بود، شونههاش رو بالا انداخت.
«شما هر چیزی که باید در مورد من بدونین رو میدونین.» و درستش هم همین بود، بازپرس از همه چیزش خبر داشت؛ این یه اغراق نبود. کایل لئونارد در حالی که از حالت صورتش رضایت معلوم بود، بالاخره آروم شد.
«این عالیه. به این کارت که بدون مخفی کردن، همه چی رو بهم بگی، ادامه بده.»
نواه با لحن صدای یکنواخت گفت: «بله، بله.» و با این کارش یه نگاه ناخوشایند از کایل لئونارد دریافت کرد.
«کاش زودتر به حرفت گوش میدادم...»
همین طور که گفتگوی توی کابین ادامه داشت، سرعت قطار کم شد. وسط شب فقط دشت و دمن مشخص بود، ساختمونهای پراکنده رفته رفته به هم نزدیکتر شدن، و یواش یواش فرم یه روستا رو به خودشون گرفتن.
صدای ملازم سرتاسر قطار با میکروفونهایی که به سقف هر اتاق وصل شده بود، منعکس شد.
«این ایستگاه اولین محلهی لونازله. به ایستگاه لونازل رسیدیم. مسافرانی که به پایتخت شهر تزبا میرن، لطفاً توی این ایستگاه پیاده بشن!»
کایل لئونارد به بیرون از پنجره نگاه کرد و از جاش بلند شد و گفت: «بیاین اول برای پیاده شدن حاضر بشیم. هیچ وقت شنل خودتون رو در نیارین. نمیدونین وقتی در مورد الیونورا بفهمن، چند نفر دنبالتون راه میوفتن.»
«متوجه هستم. ولی، مگه خودتونم آدم مشهوری نیستین؟» ظاهر جادوگر سرتاسر لاورنت پخش شده بود؛ اون یکی از عناوین محبوب روزنامه بود. بازپرس، در طرف دیگه، به اون اندازه شناخته شده نبود. ولی، یولم حتماً به اندازهی کافی درموردش تحقیق کرده.
نواه در حالی که غرق در فکر و خیال بود، ناخنش رو گاز گرفت. چشمهای گوی مانند آبیش رو به طرف کایل لئونارد باریک کرد و گفت: «نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. هیچ چارهی دیگهای جز استفاده از اون روش ندارم.»
«کدوم روش؟» کایل لئونارد با شک و تردید نگاهش کرد. یه دفعه، نواه لبخند شرورانهای رو نشون داد. بازپرس فوراً اخم کرد و گفت: «خانم نواه، وقتی این جوری لبخند میزنین حس خیلی بدی بهم دست میده.»
نواه در حالی که به طرفش خم شده بود، پوزخندی زد و گفت: «انقدر مضطرب نباشین. فعلاً لازم نیست نگران باشین.» بعدش، یکی از دکمههای لباس فرم کایل لئونارد رو باز کرد.
«چرا قبلش اینو در نمیارین؟»
***
«جناب، یعنی نمیتونین بهتر از این رفتار کنین؟»
«چه جوری باید بهتر از این رفتار کنم؟»
«صورتتون رو شل کنین. دستاتون رو بندازین. دارین این تغییر چهره رو لو میدین!»
کایل لئونارد بنا به دستورات نواه لباسش رو در آورد و تنها یه پیراهن سفید معمولی براش باقی موند. نواه لباس فرمش رو گرفت، و ازش انواع ابزار، از جمله دستبند، خنجر و گلوله رو پیدا کرد. توی ذهنش، کایل لئونارد رو برای اینکه تونسته این جور چیزا رو بدون اینکه کسی بفهمه قایم کنه، تحسین کرد.
کایل لئونارد عینک آفتابیش رو بالا زد و بهش شکایت کرد: «من اصلاً راحت نیستم.»
نواه در حالی که موهای صاف و جمع و جور کایل لئونارد رو پخش و پلا میکرد بهش اطمینان داد: «چیزی نیست. این طوری بهتون میاد.» با اینکه این فقط یه حقهی ساده بود ولی به نظرش بهتر از این بود که انجامش نده.
بعد از اینکه تغییر چهرهش رو کامل کرد، نگرانیش به خودش جلب شد. سخت میشد موهای مواج زردآلویی الیونورا آسیل و چشمای خیره کنندهی گوی مانند آبیش رو مخفی کرد. خوشبختانه، نواه شنلی پوشیده بود که میتونست باهاش موهاش رو بپوشونه.
چون نمیتونست رنگ چشماش رو تغییر بده، یه چیزی رو از چمدونش بیرون آورد؛ وسیلهای که فکر میکرد بیفایدهس.
کایل لئونارد در حالی که سرش رو تکون میداد، بهش نگاه کرد و گفت: «...داره بهم سرگیجه میده.»
«خیالم راحت شد، چون اگه واقعاً بهت سرگیجه بده، به بقیهی آدما هم سرگیجه میده.» نواه که احساس پیروزی میکرد عینکهای زشتش رو درست روی قوس بینیش قرار داد. این یکی از اختراعات الیونورا آسیله که توی خونه جا مونده بود و به هر کسی که بهش خیره میشد سرگیجه میداد.
بازپرس که براش غیر قابل باور بود، پرسید: «اینا رو دیگه برای چی با خودت آوردی؟»
«در بدترین حالت، موئل میتونه بهم کمک کنه، ولی نمیخوام شما از شوک بمیرین. به خاطر همینم یه چیزایی آوردم که بهم کمک کنه. جناب، لطفاً تکون نخورین و یکم بیشتر بهم نزدیک بشین. حالا، این ما رو مثل زن و شوهرا میکنه؟»
نواه چون میخواست تغییر چهرهشون رو بیشتر کنه، یه ایدهای به سرش زد: اونم این بود که تظاهر کنن عاشق و معشوق هستن. موئل هم میتونه به نفعشون، نقش بچهشون رو بازی کنه. تازه، نواه قصد داشت از تنفر کایل لئونارد نسبت به الیونورا آسیل، یا همون مرض الیونورافوبیا، که خودش براش اسم گذاشته، به عنوان تاکتیکش استفاده کنه.
از اونجایی که الیونورا آسیل دشمن طبیعی بازپرسه، اگه تغییر چهرهشون برملا بشه، بین رقباشون شک و تردید میندازه و بهشون وقت کافی برای فرار رو میده.
البته، کایل لئونارد اولش کاملاً نظر نواه رو رد کرد. ولی، اگرچه شک داشت اینو بگه، بالاخره اعتراف کرد که این روش خیلی مفیده.