فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 52

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۲: هیولا وقتی زنجیرها پاره شد، قطار ترق تروق کرد. نواه می‌‌ترسید که قطار چپ بشه، ولی خوشبختانه، قطار از ریل خارج نشد. کایل لئونارد که رو به روش بود، از جاش بلند شد و گفت: «فکر کنم باید همه‌ی اون قاتل‌ها رو دستگیر کنیم و به مرکز بازداشت تحویلشون بدیم.» اون قطاری که باید به باتوآنو می‌‌رفت، همونی که نواه و موئل الان روش بودن، یواش یواش از سرعتش کاسته شد. در طرف دیگه، قطاری که باید به ادمان مرکزی می‌‌رفت، با یه روند مداوم شروع به سرعت گرفتن روی ریل کرد. نواه کایل لئونارد رو که پشتش رو بهش کرد و به مردی که می‌‌خواست بهش ضربه بزنه لگد زد، رو تماشا کرد. همین طور که قطار به مسیرش ادامه داد، رفته رفته بدنشون هم کوچیک و کوچیک‌تر شد. «... ظهر سه روز دیگه.» نواه کلماتی که بازپرس بیانشون کرده بود رو زیر لبی گفت و برگشت. پچ پچ‌های گیج و منگی مسافرین بعد از هیاهوی ناگهانی شنیده شد. با وجود ترس مداومی که از اوضاع توی ذهنش بود و هنوز به بیرون رخنه نکرده بود، نواه در حالی که دستش به دست موئل بود، سرش رو بالا گرفت. بعدش، در حالی که با اون یکی دستش چمدونی که با زحمت بسته بودش رو به دست گرفته بود، در قطار رو باز کرد. «تو کی هستی؟» «دو تا از ملازم‌ها که با چشم‌های پر از شک بهش خیره شده بودن، توی ورودی باهاش رو در رو شدن. نواه دستش رو توی جیب شنلش کرد و یه بلیط مچاله شده رو بیرون آورد. نواه وقتی که بلیط رو به دست ملازم‌ها داد، با صدای نازکی گفت: «من مسافر باتوآنو هستم!» *** کایل لئونارد با چشمان مصممش گلوله‌هایی که استفاده کرده بودشون رو بررسی کرد. هفت گلوله‌ی معمولی، پنج گلوله‌ی مخصوص. گلوله‌های معمولی ارزش شمردن ندارن چون برای جلوگیری از خروج مسافران یا جلوگیری از پاشدن از روی صندلی‌هاشون شلیک شده بودن. همه‌ی پنج گلوله‌ی مخصوص توی بدن‌های قاتلین یولم، که روی زمین پر و پخش بودن، جا داشتن. کایل لئونارد دقیقاً هیچ کدوم از اهدافش رو اشتباه نمیزنه. «آخ...» کایل لئونارد بدن مردی که داشت سر پا می‌‌شد رو لگد کرد و به یه طرف دیگه پرتش کرد. بعدش، چمدونش رو که از کوپه‌ی چمدون‌ها درش آورده بود رو باز کرد. اگه چمدون نواه پر از اختراعات عجیب و غریب بود، چمدون کایل لئونارد پر از انواع اسلحه‌ها، از جمله دستبند، گلوله، خنجر و اجزای جداشونده‌ی تفنگ بود. کایل لئونارد دستبندش رو در آورد و مچ دست اون مرد رو بست. همین طور که موهاشون رو می‌‌کشید که گردنشون رو نگاه کنه، چندتا رد تراشه که توی بدنشون جاسازی شده بود رو دید. آهی کشید و بدن اونا رو توی یه اتاق خالی انبار کرد. کایل لئونارد می‌‌خواست گلوله‌هایی که توی پاها، دست‌ها و شونه‌های قاتلین فرو رفته بود رو در بیاره، ولی برای این که جو قطار به همون صورتی که آشوب شده بود ناراحت کننده باقی نمونه و از بوی گوشت بدن بدتر نشه این کار رو نکرد. کایل لئونارد می‌‌تونست به سادگی از تیم جستجوگر بخواد که گلوله‌هاش رو بهش برگردونه. یه اعلان توسط می‌کروفون‌ها به مردم اطلاع داد: «ایستگاه بعدی لِستِسه و یه ساعت دیگه بهش می‌‌رسیم. ایستگاه لستس. از لستس تا ادمان مرکزی با تندراه سفر می‌‌کنیم، پس تقاضا می‌‌کنیم مقصدتون رو چک کنین.» «...» برای بازپرس جالب بود که برای بیشتر از چهل دقیقه، صدای گلوله سرتاسر قطار پخش شد، ولی بازم، صدای ملازم آروم و بدون هیچ ردی از وحشت شنیده می‌‌شد. در همین حال، قطارها باید جدا بشن و به سمت شمال و غرب از همدیگه فاصله پیدا کنن. به خاطر همینم، باید سرعتش کم بشه و یواش یواش بایسته. ولی، سرعت تند قطار همین جور ادامه پیدا کرد. کایل لئونارد در اتاقی که بدن‌های افراد یولم رو توش جاگذاری کرده بود، رو محکم بست و به سمت موتورخونه‌ی قطار قدم برداشت. لوکوموتیوها، یا واحد قدرت قطار و واگن ریلی به وسیله‌ی زنجیر کلفتی به هم متصل شدن. کایل لئونارد به سمت لوکوموتیو یه پرش سبکی کرد و به راحتی روی زمین اومد. دود سیاهی که از دودکش قطار بیرون می‌ومد، مثل یه رد توی باد کشیده شده بود. کایل لئونارد روی سقف واگن راننده وایساد و در مقایسه با نواه ریز می‌زه، با قدم‌های سهل انگارانه از اتاق بخار قطار رد شد. جرنگ! «اوه، کی اون جاس؟» یه دفعه، پنجره‌ی واگن راننده‌ی قطار شکسته شد و متصدی از جاش پرید. بعدش، یه هفت تیر به پیشونیش فشار داده شد.

کتاب‌های تصادفی