من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 54
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۴: دشمن غافل
کایل لئونارد هفت تیرش رو به سمت متصدی جا به جا کرد و دستور داد: «ادامه بده.»
با نگاه سردی که داشت، اون مرد میدونست کایل لئونارد برای شلیک بهش معطل نمیکنه. «آه، اون یه جادوگری بود که توی وزارت جادو ثبت شده بود! من با چشمای خودم نشانی دپارتمان جادویی که زیر رداش بود رو دیدم!»
«دپارتمان جادو...»
«دستوری که گرفتم، گرفتن الیونورا آسیل بود نه کشتنش! اصلاً با عقل جور در نمیاد که یولم بخواد اونو بکشه!»
«با عقل جور در نمیاد که یولم بخواد اونو بکشه؟ اصلاً از اون وقتی که این دستور رو گرفتی تا حالا بهش نزدیک شدی؟»
«اون زنیکه دیوونهس! ما اصلاً جرأت نداریم بهش دست بزنیم!»
«هوم...» کایل لئونارد همین طور که سوال پشت سوال ذهنش رو پر میکرد، به فکر عمیقی فرو رفت. اون کسی که توی وزارت جادوئه همون مجرمیه که مسئول مرگ جادوگره؟
کایل لئونارد با تلفیق اطلاعاتی که تا حالا گیر آورده بود، نتیجه گرفت: وقتی اون مجرم فهمید الیونورا آسیل از اون حمله جون سالم به در برده، یولم رو استخدام کرده که اونو دستگیر کنه. ولی وقتی خودش قبلاً این کار رو کرده چرا به یولم نیاز داشته؟ کایل لئونارد فقط تونست به یه چیز فکر کنه و اون اینه که اونا میخواستن یه چیز دیگه رو همراه الیونورا آسیل گیر بندازن.
اون قاتلی که الیونورا آسیل رو کشته میدونست که اون دیگه اون آدم سابق نیست. و این نقشهی اون نبود. به خاطر همینم، اون میخواد یولم نواه، که بدن الیونورا آسیل رو به تن داره، رو دستگیر کنه.
«... این خیلی سرگرم کنندس.» به طرز عجیبی، یه نیشخند به روی لبهای بازپرس پدیدار شد.
در همون لحظه، در حالی که ترق تروقهای قطار تندتر و بلندتر میشد، قطار داشت به سویچ راه آهن نزدیک میشد. کایل لئونارد در حالی که چشماش رو باریک کردن بود، نگاهش رو از روی اون مرد برداشت و به سمت ریل برگشت.
با حساب درست زاویه، که با اون موقعی که به مسیر سفر قطار، مسافتی که در یه ثانیه قطار طی میکنه و فاصلهای که رفته، بستگی داره کمی متفاوته، هدفت رو نشونه بگیر.
متصدی که نقشهی دوبارهی بازپرس رو متوجه شد، اون دستش که صدمه ندیده بود رو به شدت تکون داد و گفت: «بس کن، عوضی دیوونه!»
وقتی کایل لئونارد ماشه رو کشید، همهی هیاهویی که راه انداخته بود، بیمعنی شد.
بنگ!
گلوله با رد شدن از وسیلهی فلزیای که به لبهی ریل وصل شده بود، از هفت تیر خارج شد. ولی، کایل لئونارد میخواست اون اهرمی که به متصدیها اجازه میداد به طور دستی مسیر ریلی قطار رو در صورت بروز مواقع اورژانسی، تغییر بدن رو هدف بگیره.
اون وسیلهی فلزی جا به جا شد و روی اهرمی که به لبهی راه آهن بود افتاد. همین طور که اهرم به پایین فشار داده شده بود، یواش یواش راه آهن شروع به حرکت کرد. خیلی زود، از ریلی که بهش متصل شده بود جدا میشه و به اون یکی راه آهن قفل میشه.
مسیر خط راه آهن، که به سمت چپ هدایت شده بود، به راه مستقیم تغییر پیدا کرد و در یک زمان کوتاه، قطار با سرعت مهیب کاملاً پیچ خورد.
جادو کنترلش رو روی راه آهن از دست داده بود. چشمهای متصدی از تعجب و حیرت باز موند. قطاری که از همون وقتی که از لونازل حرکت کرد خراب شده بود، یواش یواش شروع به ایستادن کرد.
متصدی همین طور که موفقیت ایدهی بدون فکر قبلی بازپرس رو دید با لکنت گفت: «چی، چی، این چیه...»
با این که اون وسیلهی فلزی بیشتر از هفتاد متره، بازپرس بازم تونست بهش شلیک کنه و در نتیجه تونست اون اهرمی که زیرش بود رو به پایین بکشه. توی لاورنت فقط یه نفر بود که مهارتهای بینظیر تیر اندازی رو داشت و میتونست این حقهها رو به کار بگیره.
خیلی زود، قطار ایستاد. کایل لئونارد هفت تیرش رو با یه حرکت سریع به غلافش زد و به متصدی نزدیک شد و گفت: «بهتره این دفعه که میزنمت به هوش نیای.»
این دفعه کایل لئونارد گردن اون مرد رو با قدرت بیشتر و روی جای مناسب زد. بنگ! اون مرد بدون این که زمانی برای مقابله داشته باشه از هوش رفت.
کایل لئونارد قبل از این که از راه پنجرهای که شیشهش خرد شده بود، فرار کنه، دهن متصدی رو پر از اسفنج کرد. شیشههای عینک کج و موجی که روی بینیش بودن، در زد و خردی که با پنج قاتل داشت خرد شده بودن و دیدش رو مختل میکردن.
«دیگه نمیتونم از این استفاده کنم.» عینکش رو در آورد و توی موتورخونه انداختش. حالا که بهش فکر میکنم، این عینک رو نواه بهم داده بودش.
«نوچ...» کایل دستههای عینک رو تا کرد و در حالی که نوچ نوچ میکرد توی جیب لباس فرمش گذاشتش. فکر کنم بهتر باشه توی شهر عوضش کنم.
اون که یه مأموریت براش باقی مونده بود، به قطار بیحرکت نزدیک شد.
همین که قطاری که برای ادمان مرکزیه از ریل ساخته شده خارج بشه، سازمان یولم و کارکنانش هم گزارش شکست دستگیری الیونورا آسیل رو میدن.
در طرف دیگه، قطار باتوآنو امن گزارش شده، به خاطر همینم اونجا بودن برای نواه امنه. وقتی نواه به باتوآنو برسه، مشکلها شروع میشه.
اون تنهایی صحیح و سالم میمونه؟
نگرانی به ذهن بازپرس رخنه کرد، ولی همین که یادش اومد که همراه نواه یه اژدهاییه که خودش رو وقفش میکنه، با کشیدن یه آه، بیخیال همهی این نگرانیها شد. اگه هدف مجرم دستگیر کردن و نه کشتنش باشه، بعدش جسد خفه شدش پیدا نمیشه.
ولی بازم برای این که نگرانیهاش کاملاً از بین بره کافی نبود. نواه اصلاً تو دیدش آدم توانا و قابل اعتمادی نبود.
مهارتهای ورزشکاریت در سطح پایینتر از معمولیه، اشتیاقت پایینتر از سطح معمولیه، عملکرد مغز و حس ادراکت به نظر میاد بالاتر از حد معمولی باشه، ولی...
یه دفعه، یه تصور زیبای تنبل خانمی که به شعاع دو کیلومتر از خونهش توی دو سال رسیده بود، به ذهن کایل لئونارد خطور کرد و باعث شد حس کاملاً گیج کنندهای رو داشته باشه. کایل سرش رو تکون داد و به طرف قطار قدم بردلشت. همون موقع بود که حس خستگی کرد.
توی همهی هشت واگن هیاهو بود، شاید ترس مسافرینی که بعد از چند صدای شلیک ساکت شده بود دوباره بالا گرفته بود.
«قربان! حملهی تروریستی شده؟»
«چرا چند لحظه پیش صدای گلوله اومد؟»
«حالا جامون امنه؟ نکنه قطار منفجر بشه؟»
رادیوی قطار و تماس اورژانسی راه آهن بینالمللی همه قطع شده بودن، پس باید منتظر قطار بعدیای که سه یا چهار ساعت بعد میرسه باشن.
کایل لئونارد با تغییر نور سبز راه آهن به قرمز زمانش رو محاسبه کرد. فکر کنم فاصلهی زمانیش چهار ساعت باشه...
خوشبختانه، اون چهار ساعت صبر نکرد که مسئولیت ۲۰۰ مسافری که اون دور دورا بودن رو به گردن بگیره، چون نور چراغ ماشین پلیس به طرفش برق زد. کلانتری که روی صندلی مسافر نشسته بود توی میکروفونش داد زد.
«از طرف تلفنی که از قطار باتوآنو بهم شد، یه تماس اورژانسی رو دریافت کردم.»
کتابهای تصادفی
