من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 55
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۵: دستاوردهای یه تنبل
«باتوآنو؟»
توی قطاری که به باتوآنو میره فقط یه نفر هست که ممکنه با نیروهای امنیتی لونازل تماس بگیره. کایل لئونارد در حالی که دهنش کمی باز مونده بود و از رسیدن به موقع پلیس بهت زده شده بود، متوجهش شد.
اون زن تنبل و بیحال یه کار کاملاً ستودنی انجام داد.
یه مرد آشنا از خودروی همون نزدیکی پیاده شد. اون یکی از نه نمایندهی آژانس محافظتی تحقیقات لاورنت و سرپرست شعبهی لونازل بود.
«کاپیتان، حالتون خوبه؟ من گزارشی مبنی به یه حملهی تروریستی که به قطار ادمان مرکزی شده رو دریافت کردم. چه اتفاقی افتاده؟»
«کار یولمه. بعد از این که برای چند وقت ساکت مونده بودن، به نظر میاد یه مأموریت جدید دریافت کردن. من همهشون رو زمین نشین کردم، پس اونا رو به قرارگاه تزبا بفرستینشون که جراحی در آوردن تراشه رو روشون انجام بدن.»
«اوه... بله، متوجهم.» یأس و ناامیدی توی چشمای کلانتر شعبه و صورتش برق زد. در طرف دیگه، کایل لئونارد حتی برای اطلاع رسانی بهشون وقت پلک زدن رو تلف نکرد.
«و الان درخواست حق تحقیق در مورد یولم و وزارت جادوی لاورنت رو بکنین.»
«ببخشید؟ دپارتمان جادو و یولم؟»
همین طور که کایل لئونارد شروع به توضیح وضعیتشون کرد، چهرهی کلانتر رنگش پرید. اون به کلانتر یه ضبط صوتی که همون موقعی که وارد قطار شده بود روشنش کرده بود رو داد.
«این تحقیقات باید مخفیانه انجام بشه. تا زمانی که روابط بین یولم و وزارت جادو مثل یه راز باقی بمونه، این پرونده محرمانه باقی میمونه. به زبون دیگه، اصلاً نباید اجازه بدین که اطلاعات این پرونده به دپارتمان جادو درز کنه. متوجه حرفم میشین؟»
«بله، قربان!»
کایل لئونارد دستش رو دراز کرد و کلانتر فوراً کلید ماشینش رو بهش داد. بعدش در حالی که روی صورتش یه حالت دهن کجی پیدا بود، به کایل لئونارد نگاه کرد.
«در ضمن، قربان... در مورد گزارشی که از قطار باتوآنو بهمون رسید، همسرتون... یه پیام براتون گذاشتن که تحقیقاتتون رو ول کنین و بلافاصله دنبالش برین.»
«چی؟» کایل لئونارد که یه بار دیگه گیج شده بود، به کلانتر با اخم نگاه کرد. بعدش، متوجه شد که اون پیام از طرف نواه بوده.
کلانتر شعبه پیام نواه رو با احتیاط و با یه ظاهر پر از پشیمونی بهش گفت: «ایشون گفتن: فکر کنم کار درستی رو انجام دادم. و بعدش گوشی رو قطع کردن...»
«...»
«خب، شاید اون یه زن دیوونهس... یا شاید شما رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفته.»
کایل لئونارد وقتی کلانتر متشنج رو دید، لبخندی زد. اون یه نفر دیگه که از واکنش غیر عادی بازپرس جا خورده بود، فوراً با دست لرزونش بهش احترام گذاشت و گفت: «منو ببخشین، قربان! این پیام باید فیلتر میشد!»
«نه، اشکالی نداره. حتماً خیلی عصبی هستی.»
بعدش کایل لئونارد بهش جدول وقایعی که به طور سرسری مدارک رو توشون ضبط کرده بود، رو داد. چشمای کنجکاو کلانتر کتاب جیبی کایل رو دنبال کرد ولی هیچ حرفی ازش نزد و در عوضش هم هیچ حرفی تحویل نگرفت.
«اولاً، من این دفترچه رو به صورت موقت به بخش لونازل میدم. وقتی به لونازل برگشتین، این مدارک رو به تزبا بفرستین که به پیشرفت پرونده یه نگاه سریع بندازن.»
«بله! نگران نباشین!»
بعدش بعد از گفتگوی لازم، کایل لئونارد کلانتر رو مرخص کرد. ولی، براش مقدر نبود که سوار قطار باتوآنو بشه چون جادویی که به ریلی گذاشته شده بود، هیاهوی بزرگی رو به راه انداخته بود و باعث تعلیق همهی خدمات راه آهنیای که دور لونازل و ادمان مرکزی بود، شده بود.
***
توی بخش فرست کلاس دو تا از مسافرین خسته داشتن استراحت میکردن. معلوم نبود که حق با بازپرسه یا نه، ولی قطار باتوآنو واقعاً آروم بود.
«آه، بالاخره...»
وقتی هجوم آدرنالین از رگهای نواه خارج شد، خستگی بیپایانی جاش رو گرفت. فقط اون موقع بود که درد تیزی که بر اثر برخورد با نردهی فلزیای که وقتی افتاد بهش برخورد کرد، رو توی شونهش حس کرد؛ اگه جاش کبود بشه تعجب نمیکرد.
نواه هیچوقت خوابش رو هم نمیدید که بالای قطار بدوه. برای مدتی، به وقایعی که اخیراً براش اتفاق افتادن و هرج و مرج رو وارد زندگیش کردن، فکر کرد.
من چه طور توی این راه پست و بلند قدم برداشتم؟ بهتره که توی سورنت مثل یه ملخ زندگی کنی و اون دور و بر بپری، حتی اگه یه سری سختیهایی رو هم سر راهت بیاره بهتره تا این که گردنم از بدنم جدا بشه. من الانش هیچ کاری نمیکنم، ولی نمیخوام کاری انجام بدم که بیشتر از این شدید باشه.
«فایدهی فکر کردن بهش چیه؟ بذار در مورد هیچی فکر نکنیم. بذار نوری که توی این هست رو پیدا کنیم...» نواه میخواست بخوابه، ولی با این که انرژیش هم تموم شده بود نمیتونست. انقدر خسته بود که ممکن بود بمیره، ولی هنوزم بیدار مونده بود. قدرت جادوییش انگار به تدریج کم و کمتر میشد ولی با یه سرعت آرومی جاگزین میشد. چه بدن تحت فشاری دارم من.
نواه به بچهای که کنارش بود نگاه کرد و به آرومی گفت: «مو، خوابیدی؟»
بعدش، یه خر و پف کوچولویی از دهن از هم جدا شدهی بچه بیرون اومد و به سوالش جواب داد. اون هم به اندازهی نواه زیر فشار بود. موئل روی صندلیش با پاهای باز نشسته بود و به آرومی خوابش برده بود.
ولی نواه که برای وضعیت موئل نگران بود، یکم جلوتر اومد که اژدهایی که داشت خر و پف میکرد رو تماشا کنه، به نظر نمیومد که خسته باشه. نفسش پایدار و یکنواخت بود انگار چند لحظه پیش هیچ اتفاقی نیوفتاده.
حتماً یه اژدهای خیلی سالمی هستی که این حالت رو داری نشون میدی حتی اگه سلامتی اربابت افتضاح باشه، ولی تو میتونی این مقدار رو انجام بدی. ما باید زود به پایتخت بریم و طنینی که با لنیا داری رو قطع کنیم. البته اگه بتونیم صحیح و سالم به تزبا برسیم...
افکار نواه به تدریج به کلمات آخری که از دهن کایل لئونارد در اومد، حرکت کرد.
«توی ظهر سه روز دیگه تو رو توی ایستگاه باتوآنو میبینم.»
اون میدونست که نگرانیهاش بیفایده هستن، ولی اصلاً نمیتونست با اضطرابی که وجودش رو پر میکرد دست و پنجه نرم کنه. با این که کایل لئونارد به اندازهی زیادی با مهارت بود، هنوزم آدم بود. به خاطر همین هم، برای این که اضطرابش رو از بین ببره متصدی قطار رو تهدید کرد که با نیروهای امنیتی لونازل تماس فوری بگیره.
پس، کایل لئونارد تو باید بلافاصله دنبالم بیای. با این که من با مو هستم، چون یه آدم تازهکارم، استرس دارم! من به یه کهنه سربازی مثل تو نیاز دارم...!
«... خب، به زودی به هم میرسیم.»
نواه که تصمیم گرفت استراحت کنه، ذهن مشغولش رو خالی کرد، از اون جایی که برای رسیدن به باتوآنو با قطار نصف روز زمان لازمه. بعد از یه مدت شمارش تعداد ترق و تروقهای قطار، نواه به چرت فرو رفت. خیلی زود، وقتی بیدار شد، منظره فرق کرده بود.
کتابهای تصادفی
