من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۶۴: شمشیر دو سره
تصمیم پارک نواه مبنی به تحمل همراهی آدریان یه شمشیر دو سره بود؛ بعضی وقتا یه تصمیم عالی بود، بقیهی اوقات بدترین تصیمیمی بود که میشد گرفت. اگه به نیمهی پر لیوان نگاه کنیم، اون در مقایسه با کایل لئونارد به روش خیلی خیلی تمیزتر و آرومتری ترتیب قاتلها رو داد.
از همون موقعی که برگشته، موئل هیچ هشدار دیگهای رو بهشون نداده. پارک نواه با خودش فکرکرد، استفاده از آدریان بهترین روش برای دست و پنجه نرم کردن با قاتلهای مزاحم بود. در این صورت، پارک نواه بدون این که یه صدم درصد هم انرژی مصرف کنه، همهی دشمنهاش رو از بین برده.
ولی متاسفانه، برای پارک نواه منجر به خستگی ذهنی قابل توجهی شد.
« اگه کارم رو به نحو احسن انجام دادم، نباید بهم همون چیزی که قول داده بودی رو بدی؟»
« به خاطر همینم بود که اسمت رو صدا کردم. آدریان. آدریان. آدریان. آدریان.»
« اون قدر صادقانه نبود. واقعا منظورت از این که بهم اجازه میدی دنبالت بیام همین بود؟»
« چی دیگه میخوای؟»
« من فکر کردم تو به اون اندازهای که قبلاً برام شیرین بودی همون جور میشی. برای مثال، اجازه دارم انقدر به هم نزدیک...»
پارک نواه حتی یه سانت هم از جاش تکون نخورد. به جاش، موئل چونهی آدریان رو هل داد و گفت:« برو گمشو. نواه از این کارا خوشش نمیاد.»
« منظورت چیه که خوشش نمیاد؟ اون که شکایتی نکرد.»
« نواه هر وقت هر چیزی براش غیر قابل تحمل بشه، ازش خسته میشه. همین الان تو داری برای نواه مزاحمت ایجاد میکنی.»
همین طور که روزها میگذشت، بچهی مو فرفری بیشتر و بیشتر وراج میشد. و برای پارک نواه ترسناک بود که چقدر اونو شناخته.»
نواه از قطار پایین اومد، و کار دست به سر کردن اون مرد مو بلوند رو به موئل محول کرد. من تونستم به باتوآنو برسم.
این اولین باری بود که پارک نواه به اینجا سر میزنه. دو سال پیش، وقتی به سورنت سفر کرد، همون قطاری که به ادمان مرکزی میرفت رو سوار شد.
باتوآنو بخش غربی لاورنته و همین طور غربیترین شهر ساحلی کل اون اقلیمه. همون لحظهای که پارک نواه از قطار پیاده شد، بوی شور دریا رو تنفس کرد. توی اون دوردستها، جیغ و داد پرندههای ساحلی شنیده میشد.
اون فوراً از ایستگاه قطار، جدول زمانبندی به مقصد تزبا رو بررسی کرد. قطار سریعالسیر به تزبا دو روز یه بار حرکت میکنه: یه بار وسط روز و دفعهی دیگه ساعت ۶ عصر. پارک نواه تصمیم گرفت که اول به بیمارستان بره، و کنار نیروی امنیتی باتوآنو بایسته و با کایل لئونارد تماس بگیره، و بعدش فردا صبح از باتوآنو بره.
آدریان فکرش رو قطع کرد و گفت:« به غیر از قطار، کشتی مسافربری از باتوآنو به تزبا هم میره.»
« کشتی مسافربری؟»
به نظر میومد آدریان متوجه شده که اطلاعات مفید به نواه بده نسبت به زل زدنهای بیپایان به نواه روش بهتریه که ازش پاسخ دریافت کنه.
آدریان با اشاره به نقشهای که روی دیوار آویزون شده بود، بهش گفت:« توی این آب و هوا بیشتر زمان میبره، ولی امکاناتی که داره اصلاً قابل قیاس با قطار نیست. هر کدوم از اتاقهای فرست کلاس گرونش از لاکچریترین اتاق هتل هم لاکچریتره. وسایل زندگی اونا خیلی خوبن و غذاهای زیادی هم اونجا سرو میشه.»
« هومم...»
فایدهی قطار سرعتشه. قطارها از انواع وسایل نقلیهای که توی این دنیا هستن سریعترن و تا وقتی راه آهنی اونجاها کشیده شده باشه میتونن به راحتی از هر گونه کوهستان ناهمواری عبور کنن.
ولی حرکت نزولیش خوشایند نبود، مخصوصاً توی مسافرتهای طولانی. مسافرها میتونن از صندلیهاشون استفاده کنن، ولی برای یه چرت کوتاه به درد بخوره. تازه، غذاهایی که توی قطار سرو میشه به زور میتونه یه شکم خالی رو سیر نگه داره. در نتیجه، مسافرهای زیادی وقتی قطار داخل ایستگاهش میایسته، ازش خارج میشن، و فقط وقتی داره حرکت میکنه به قطارشون برمیگردن.
در مقایسه با قطار، کشتیها مطمئناً از نظر امکاناتی که برای تجهزیات بینقصشون دارن گزینهی جذابتری هستن. اگرچه سرعتش از اون سرعتی که قطارها دارن آرومتره، ولی فرق زمانی اونا یکی دو روزه.
بعد از یه فکر طولانی و سبک سنگین کردن این دو گزینه، پارک نواه تصمیمش رو گرفت:« نه کشتی نمیخوام، ولی بهتره یه روز رو اینجا استراحت کنیم و بعدش با قطار حرکت کنیم.»
« چرا؟»
« اگه توی کشتی بهمون حمله بشه، هیچ راه فراری وجود نداره. اگه اتفاقی وسط دریا برامون بیوفته، پس پردازشش از اون چیزی که روی زمین اتفاق میوفته پیچیدهتر میشه. و مهمتر از همه...»
« مهمتر از همه چی؟»
« من دریا زده میشم.»
«... یه بهونهی غیر قابل تکذیب آوردی.»
در حقیقت، این تنها چیزی بود که پارک نواه بهش فکر کرده بود. بعدش، اونا به طرف شهر رفتن که دنبال مسافر خونه بگردن. آدریان همهی اون راه رو تا لنگرگاهی که صدها کشتی مسافربری، قایقهای کوچولو، و قایقهای ماهیگیری به صف ردیف شده بودن، دنبالش اومد.
پارک نواه با عصبانیت از اخطار بلندی که از جیب آدریان به صدا در میومد، گفت:« من تا حالا ساکت بودم ولی چند وقتیه که داره اذیتم میکنم... میشه یه کاری برای اون صدای زینگ زینگ بکنی؟ خیلی رو اعصابه.»
« خوب این اخطار به خاطر اینه که آدمای زیادی دارن دنبالم میگردن. اونا هی بهم زنگ میزنن و منم ازش خوشم نمیاد.»
« حتماً خیلی آدم مشهوری هستی. چرا پیش اون آدمایی که سراسیمه دنبالت میگردن نمیری؟»
« من نمیخوام درست همون موقعی که بهم میگن بیا برم پیششون. اگه به تو میگفتم برو، تو ممکن بود بخوای همینجا بمونی.»
« ببخشید ولی من فکر میکنم چند وقتی میشه که از بلوغ هم رد کردم.» این مرده چه کارایی میکنه؟ من احمق بودم که بهش اجازه دادم دنبالم بیاد. خب، به نظر میاد که خوب از پس حل و فصل مشکل قاتلهای یولم برمیاد، ولی به هر حال اون استاد هر کاری که نیست.
پارک نواه به عقب نگاه کرد و دید که اون مرد با لبخند بهش نگاه میکنه. از همون موقعی که همدیگه رو دیدن، به غیر از همون اولین برخوردی پارک نواه بهش اجازهی حمله رو داد، هیچ صدمهی دیگهای بهش نزد.
ولی به طرز عجیبی، اصلاً بهش اعتماد ندارم.
کتابهای تصادفی

