فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 128

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۲۸:

نواه طبیعتاً آدریان رو کنار زد و برگشت که با پسر بچه‌ی کوچولو حال و احوال کنه. موئل که دویده بود داخل و با پاهای گلیش فرش رو لکه‌دار کرده بود، نواه رو یه بغل گنده کرد.

نواه ازش پرسید:« همه چی رو برگردوندی؟»

« بله! تمیزه!»

« گفتی معذرت میخوای، نگفتی؟»

« گفتم!»

آدریان که فقط یه قدم با نواه و موئل فاصله داشت، یواش دهنش رو باز کرد و گفت:« همون طور که گفتی، بذار کلاس امروزمون رو تموم کنیم. مو باید هفته‌ی بعد با ما باشه. قراره باهاش جلوگیری از ادغام ذهنی رو تمرین کنیم.»

«... درموردش فکر میکنم.»

چشم آدریان به اژدهای جوون و پراشتیاق افتاد. با همکاری موئل و نواه، چون توی دفتر سلطنتی حداقل هر دو هفته‌ای یه بار انفجار رخ میداد، دفتر به خرابه تبدیل شده بود.

همین که نواه وارد دفتر شد، برای بقیه اصلاً غافلگیر کننده نبود که ستون‌ها بیوفتن یا دیوارها ترک بخورن. بعدش، وظیفه‌ی بازسازی به موئل داده میشد، و در حالی که موئل با خوشحالی این طرف و اون طرف رو دوباره میساخت، نواه با آدریان توی کلاسش شرکت میکرد.

دلیلی که چرا نواه باید این جور دنگ و فنگی رو تحمل کنه البته اینه که اون مرد مو بلوند جذاب براش مشکوک بود. نواه اصلاً نمیدونست توی ذهن آدریان چی میگذره و میخواد با اژدها چیکار کنه، به خاطر همینم هر وقت نواه به دپارتمان جادو میرفت، موئل کوچولو رو از آدریان دور نگه میداشت.

نواه در حالی که به طرف در دفتر اوال دستش رو دراز کرده بود، پشت سرش به آدریان نگاه کرد. اون هنوزم سر جاش وایساده بود و به دستش که موئل رو لمس کرده بود نگاه میکرد. همین طور که نواه میخواست از اونجا بره، در حالی که محتاط بود، صدای آدریان رو پشت سرش شنید.

« هفته‌ی بعد، نمیذارم بری، الیونورا. قولی که بهم دادی رو نگه دار.»

منظور آدریان به کلاسی که هفته‌ی آینده برنامه ریزی شده، بود که بهش لحظه‌ی سرنوشت سازی رو عطا میکنه که از نزدیک اژدها رو بررسی کنه. اون مرد هنوزم به قدرت اژدها علاقه‌مند بود، و میخواست خودش شخصاً اونو تجربه کنه.

نواه در رو بدون این که بهش جواب بده بست.

***

« من فکر کنم آدریان مشکوکه.»

اون بعد از ظهر، نواه با کایل که به عمارت الیونورا سر زده بود، صحبت کرد. کایل در حالی که ابروهاش رو جوری بالا برده بود که به نظر میومد ناراحته، روی صندلی مقابل میز دراز نشسته بود.

« از این جا نمیشنوم چی میگین.»

نواه همین طور که توی دو دستش چاقو و چنگال رو نگه داشته بود، جیغ زد:«... آدریان رو میگم! نخست وزیر...!» وقتی دید که کایل از جاش بلند شده و داره بهش نزدیک میشه، جا خورد و ناگهان صندلیش رو عقب کشید و گفت:« نزدیکم نیا!»

«...؟» کایل که نیمه‌ی راه به میز بود، سر جاش وایساد. سپس، با چشمای شک برانگیز به نواه نگاه کرد و در حالی که دستش رو به سینه‌ش زده بود، گفت:« این چند روز چت شده؟»

« چی؟» نواه صندلیش رو برگردوند و بهش نگاه کرد. انقدر غافلگیر شده بود که قلبش داشت بلند بلند میزد. نواه که حس میکرد آدم رقت انگیزیه، از نگاه کایل طفره میرفت.

کایل با اصرار پرسید:« این چند روز به نظر میاد بهم نزدیک نمیشی، نکنه من اشتباه متوجه شدم؟»

« آره... فکر کنم اشتباه متوجه شدی...؟»

« خیله خب پس، میتونم کنارت بشینم؟»

« آه، آره. بله؟»

بدون معطلی، در حالی که نواه لکنت گرفته بود، کایل فاصله‌ی بینشون رو کم کرد. در همون حین، نواه مثل یه موشی که توی شیشه گیر افتاده باشه، سر جاش خشکش زد و تنها تونست به سالاد ذرتی که روی بشقابش بود نگاه کنه.

از خواب غفلت بیدار شو، پارک نواه. الان فقط خدمتکارت کنارت نشسته. همون خدمتکار سرسخت با غرغرهای ترسناکش...

ولی همین که کایل روی صندلی کنارش نشست، همه‌ی تلاش نواه مثل دود رفت تو هوا. بدون مهار کننده، ممکن بود میز بشکنه و به دو قسمت تقسیم بشه.

« باورم نمیشه وزیر راسینل مشکوکه. فکر کنم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم، ولی اول از همه، امشب کجا قراره بریم؟ خانم نواه. وقتی یه نفر حرف میزنه، باید به چشم طرفی که باهاش داره حرف میزنه نگاه کنه.»

همین طور که نواه با لجبازی از نگاهش طفره میرفت، کایل دستاش رو روی میز گذاشت و به طرف نواه متمایل شد. حتی اگه نواه چشمش رو کج کنه، کایل بازم تو کارش مصمم بود. آخر سر، نواه از دهنش بیرون اومد:« صورتمو نشستم.»

« برام مهم نیست.»

« خونه هم خیلی کثیف شده.»

« جوری حرف میزنی انگار اتفاق تازه‌ای افتاده.»

به نظر میومد خیلی وقته که کایل به کثیفی نواه عادت کرده. خب، حتی وقتی که نواه رو به جای الیونورا اشتباه گرفته بود هم خودش خونه‌ش رو تمیز میکرد.

« اگه هنوزم صورتت رو نشستی، میتونی بری حموم، و از همون اولش هم در اصل تمیز کردن خونه کار من بود، پس این دلیل هم دلیل خوبی نیست.»

نواه ساکت شد. متاسفانه، نواه اصلاً تو بهونه دادن کارش خوب نبود.

« چرا داری ازم دوری میکنی؟»

نواه که هنوزم جواب نداده بود، با چنگالش به استیک زد.

« خانم نواه.»

«...بله؟»

« کار اشتباهی ازم سر زده؟»

کتاب‌های تصادفی