من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 129
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۲۹:
نواه زیر لبی گفت:« اوه... نه. راستش نه.»
« مطمئنی؟ مریض که نشدی؟»
« خوبم.»
« پس، چرا این چند روزه عجیب غریب رفتار میکنین؟»
نواه به یه بهونهی درست حسابی نیاز داشت. اون چند وقت پیش با آدریان خیلی با بیپروایی حرف میزد. اون شجاعت کجا رفته؟ کایل که انگار میخواست موضوع رو بدتر کنه، وقتی نواه بهش مستقیم نگاه نکرد و از نگاهش طفره رفت، به نظر میومد با خودش تصمیم گیری کرده که نواه صدمه دیده.
یه دفعه، دست بزرگی به آرومی روی پیشونی نواه فشار داده شد و اونو غافلگیرش کرد. نواه زیر لبی گفت:«...من تب ندارم. صدمه هم ندیدم... نیازی نیست انقدر خودتونو نگران کنین.»
کایل به حرفش بیاعتنایی کرد و دستش رو به طرف لپش برد، ولی نواه با عجله به عقب تکیه داد و از برخورد با دستش اجتناب کرد و بعدش یه آه عمیق کشید. روشهای اندازه گیری دمای بدنش، که قبلاً براش مشکلی به وجود نمیآورد، امروز حس خطرناکی رو بهش القا میکرد.
کارای نواه رو سخت میشد اشتباه برداشت کرد. چشمای کایل مطمئناً بلافاصله باریک شد. بعدش، نواه دهنش رو با دقت باز کرد که براش بهونه بتراشه. «پس، جناب، این... موضوع این نیست که ازتون خوشم نمیاد، موضوع آم...»
«... مهم نیست.» نگرانی کاملاً از چهرهی کایل ناپدید شد و اون حالت صورت خشکی که معمولاً وقتی کار میکرد به خودش میگرفت، به صورتش برگشت. «من الان امروز اینجام که درمورد یه چیز خیلی مهمی باهات حرف بزنم، ولی تو نمیخوای به حرفم گوش کنی.»
« آه.»
« حالا میدونم زیاد درمورد نتیجهی مرور گزارش حملهی تروریستی قطار ادمان مرکزی توی آنجلیک کنجکاو نیستی، پس برمیگردم.» کایل که به سردی این حرف رو زد، از روی صندلیش بلند شد.
نواه که خجالت کشیده بود، بدون این که بفهمه چیکار میکنه، پشت سر کایل از جاش پرید و گفت:« واقعاً همهی فیلمای ضبط شده رو نگاه کردین؟ چی پیدا کردین؟»
« چیزای زیادی پیدا شدن.»
« خب، به منم بگین که بدونم، زود باشین...»
« شما درموردش کنجکاو نیستین.» کایل ژاکت لباس فرمش رو که روی صندلی گذاشته بودش رو برداشت و سرش رو به نواه تکون داد و گفت:« به خودتون بستگی داره که برید حموم یا بخوابید، پس خودتون مراقب خودتون بباشین، و خونه رو به هم نریزین. و اگه سرما بخورین، و این خونه رو به لونهی گابلینها تبدیل کنین، دیگه به این خونه بر نمیگردین.»
« چی؟»
تهدیدای کایل حتی به داخل گوش نواه هم نمیرفت، چه برسه به این که بخواد معنی اونا رو بفهمه. همین طور که کایل برگشت، و به طرف در رفت، نواه پشت سرش قدم برداشت و پرسید:« جناب، کجا دارین میرین؟»
« بهتون ربطی نداره.»
« این تقصیر منه! منم باهات میام.» نواه آستین لباس کایل رو کشید ولی این کار باعث نشد متوقف بشه. نواه که چارهای براش نمونده بود، در حالی که کنارش راه میرفت، آستین کایل رو تو دستش نگه داشت و پرسید:« به خاطر اون حرفی که زدم، ناراحت شدین؟ این طور نیست. من ازتون بدم نمیاد. منظورم رو اشتباه متوجه نشین. ناراحت نشین.»
« اصلاً هیچ برداشت اشتباهی وجود نداره و منم ناراحت نیستم. بذارین من برم. پنلوپه منتظرمه.»
« کی منتظرتونه؟» پنلوپه همون بازجو خوشگله نیست؟ زیردست فوری کایل.
این دفعه، منطق نواه درست کار کرد. کایل بیشتر از یکی دوتا شغل داشت و نواه تنها کسی نبود که به حفاظت نیاز داشت. غیر ممکنه کایل بتونه در آن واحد به همهی کاراش برسه، پس طبیعیه که از کمک زیردستش استفاده کنه.
این اون چیزی بود که کایل میگفت... ولی چرا انقدر محکم گرفتمش؟
نواه در حالی که بهش چشم غره میرفت، محکم گرفتش و ازش پرسید:« الان تو این وقت؟ شما دو نفر تنهایی؟» کایل که انگار براش عجیب نبود، ابروهاش رو بالا برد و پرسید:« مگه مشکلی هست؟»
«... نه، هیچ مشکلی نیست.» آره، به من چه ربطی داره؟ بذار به ارباب واقعیای تبدیل بشم که به خلوت خدمتکارش احترام میذاره، نواه.
ولی نتونست کایل رو ول کنه که بره. اگه کل داستانش که در طول اومدن به تزبا چه اتفاقایی براش افتاده رو بشه، معلومه که باید بدونه!
کایل که حتی یه ذره هم درمورد کشمکش درونی نواه خبر نداشت، با صدای سردی بهش گفت:« فقط وقتی توی این وضعیتی دنبالم میگردی. انقدر آدم ناپیدایی هستی که باید بگم خوبه.»
« این... این طوریا که میگین نیست.»
« یه گزارشی براتون آوردم که به مافوق بدین، پس به پنلوپه میفرستمش. اون گزارش برای حل کردن کنجکاوی خانم نواه کافیه.»
نواه هیچ چیز دیگهای نداشت که بگه.
واقعاً انقدر بهت برخورده؟ وقتی نواه سرش رو پایین آورد، کایل بهش نگاه کرد و یه قدم عقب رفت. نواه که حس تلخی داشت، به پشت کمر کایل نگاه کرد. تقصیر خودمه که چند روزه ازت دوری میکردم...
از منظر دیگه، کارای نواه به نظر توهین آمیز میومدن. ولی این کاراش این جمله رو هم نمیگفتن که 'چون تو این چند روز به بدن و ذهنم آسیب میزنی، سخته که بهت نزدیک بشم'؟ در طول شام، نواه انقدر مضطرب بود که تازه الان یه نفس عمیق کشید.
« نواه؟» موئل که آخرای میز نشسته بود و پاهای کوچولوش رو بالا و پایین میکرد، سرش رو کج کرد. نواه به طور ضعیفی بچه رو صدا زد و گفت:« مو، بیا بریم بالا.»
« باشه.» بچه پاهاش رو دراز کرد و خیلی زود ایستاد، و بعدش در حالی که به نواه خیره شده بود، همین طور که کمر کایل رو میدید که داره از در بیرون میره، سرش رو کج کرد.
« چیکار داری میکنی؟ بیا بریم.»
« آه... ولی نواه.» به جای این که موئل از روی میز بیاد پایین و بره دنبالش، نواه داد زد:« من روی گردنم یه جای زخم دارم!»
دری که نزدیک بود محکم بسته بشه، ناگهان سر جاش ایستاد. نواه که وحشت کرده بود به گردنش دست زد. نواه یادش رفته بود که آدریان پانسمانها رو باز کرده و زخمها در حال برگشتن روی پوستش بودن.
کتابهای تصادفی
