من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 130
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۳۰:
شاید... نواه بدون این که بفهمه به در نگاه کرد، و وقتی هیچ صدایی نشنید، کمی ناامید شد، ولی تصمیم گرفت ناامیدیش رو از خودش دور کنه. نواه به موئل گفت:« میتونی زودتر از من بری بالا. من میرم پماد بزنم. چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی.»
من که یه بچه نیستم که نتونم بدون وجود اون روی زخمم پماد بزنم. از کی تا حالا برای این زخم ناچیز به یه خدمتکار نیاز دارم؟
نواه احساس تلخش رو فرو داد و دری که به طرف سالن میرفت رو باز کرد. همین که میخواست پاشو از اتاق بذاره بیرون...
«آه...!»
یه نفر شونههاش رو گرفت و بدنش رو به طرف دیگه چرخوند. قبل از این که درست حسابی از این وضعیت سر در بیاره، دست بزرگی سرش رو به عقب کج کرد.
« واقعاً که...» کایل که به نظر میومد عصبانی شده، چشمش رو به روی نواه متمرکز کرده بود.
«...»
همین که نواه سر جاش خشکش زد، نگاه کایل از صورتش به گردنش منحرف شد. کایل به زخمش خیره شد و خیلی زود چشمش به مچ دستش برخورد کرد. خوشبختانه، دست چپ نواه که به اندازهی دست راستش استفاده نمیشد، خراشی ندیده بود.
بالاخره، کایل یه آه کوتاه کشید و زیر لبی گفت:« مجبورم میکنی چشمام رو باز نگه دارم.»
وقتی نواه این کلمات رو شنید، متوجه این وضعیت شد. اوه... باید چند روز سخت کار کنم که ازش دور بشم.
« برو روش دارو بزن، روش یکم گاز بذار و بخواب. اگه میخوای روی گردنت جای زخم بمونه، جلوت رو نمیگیرم.»
فکر کنم کایل لئونارد رو به اندازهای دوست دارم. نه فقط به عنوان یه خدمتکار، بلکه به عنوان یه مرد.
« نمیدونم از چی ناراحتی، ولی اگه عصبانی شدی، بهم بگو، و لطفاً قوانین سادهی زندگیت رو توی ذهنت نگه دار. همهی اینا برای نواهس. تا کی باید دنبالت بیام و ازشون مراقبت کنم؟»
مردی که این طوری حرف میزنه، چیش خوبه؟
« اگه هی به این کارا ادامه بدی، من بیشتر حواسم پرت میشه و نمیتونم کار کنم. خواهش میکنم باهام همکاری کنین، لطفاً.»
من باید از این جور آدمی خوشم میومد؟ ذهن نواه کاملاً گیج و منگ شده بود، ولی با این حال دست کایل رو گرفت و ازش پرسید:« سرتون شلوغه؟»
« چی؟»
« سرتون شلوغه؟ به نظر میاد انگار به یه مسافرت کاری میرین. همین الان باید برین؟»
فقط بعد از این که کایل جوابش رو داد متوجه اشتباهش شد. پنلوپه تا الان مطمئناً مدت طولانی منتظرش شده.
«... این طور نیست.»
مردم میگن نباید احساسات رو با ذهنمون قضاوت کنیم، ولی فکر نمیکنم رابطهی ما دوتا کاملاً یک طرفه باشه.
این فقط یه توهمه؟ ولی چه تصورش غلط باشه چه نباشه، در آیندهی دورتر تایید میشه. سوزش بینام و نشونی که نواه رو به حرکت وامیداشت، در حالی که یه حس عجیب رو براش خلق میکرد، به امید تبدیل شد. نواه آب دهن خشک خودش رو قورت داد و دستش رو براش تکون داد و گفت:« پس، بیاین بریم. بریم همونجایی که قرار بود با من برید.»
***
خوشبختانه، کایل تسلیم نواه شد، ولی البته، برای این کار هم هزینهای بود که باید پرداخت میشد. نواه اجازه داشت باهاش بیاد، ولی فقط وقتی میتونست این کار رو بکنه که کایل گردن و دستش رو دوباره پانسمان کرده باشه و محکم گرفته باشش.
«خانم نواه، لباس.»
« میپوشم!»
« ممکنه افرادی باشن که بشناسن...»
« لباس کلاهدار میپوشم!»
اگه بیشتر از این نواه به عصبانیت کایل دامن میزد، احتمالأ واقعاً از عمارت الیونورا بیرون انداخته میشد، به خاطر همینم نواه تصمیم گرفت کاری کنه کایل احساس بهتری داشته باشه.
ولی کایل همین طور که به نواه که با چشمای بزرگش که اشتیاق توش موج میزد، نگاه میکرد، بهش مشکوک شد و پرسید:« نمیشه هر روز یه رفتار درست داشته باشی؟»
« از حالا به بعد میتونم یه دونه داشته باشم.»
موئل هم حرف نواه رو تکرار کرد و گفت:« منم از حالا به بعد میتونم یه دونه داشته باشم!»
کایل، طبق معمول، آه سطحی کشید و بچه رو ازش گرفت و گفت:« آره. بیاین بریم. قراره به محلهی لِندیا ادارهی تحقیقات و امنیت بریم. نسبت به قرارگاهها کمتر چشم آدمو میگیره، و ساختمون جدیدیه، پس امنیتش بیشتره. من همهی مدارک و شواهد رو اونجا میفرستم.»
کایل نواه رو به عجله به داخل ماشین فرستاد و در رو بست. بعدش، به جلوی ماشین برگشت و موتورش رو روشن کرد. ترمز دستی رو پایین آورد و ماشین به آرومی شروع به حرکت کرد.
بیست دقیقه براشون زمان برد که به ساختمون فرعی آژانس تحقیقات امنیتی لندیا برسن. همین طور که واردش شدن، کایل که با پنلوپه قرار مدار گراشته بود، به نظر میومد برای نواه بهونه نیاورده بوده. پنلوپه در حالی که یه مشت مدارک و دستگاه ضبط رو به دست گرفته بود، منتظرشون وایساده بود.
« پس اون شورشی چی میشه؟»
« اوضاع اون قدرا بد نیست. حالا پائول داره ازش بازجویی میکنه، و احتمالاً تا سپیده دم کارش تموم میشه.»
« باشه.»
کایل زیردستش رو مرخص کرد و بعدش به نواه نگاه کرد. همین طور که صداش زد، نواه با عجله پشت سرش قدم برداشت و اونا به طرف پلهها رفتن.
کتابهای تصادفی

