من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 149
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۴۹:
بیشتر زمینای نویسکوشا، که بزرگترین منطقهی لاورنته ولی درعین حال کمترین جمعیت رو داره، با کوهستان نوک تیزی پوشیده شده.
ولی، نویسکوشا نه تنها توی لاورنت بلکه سرتاسر قاره، یه محلهی معروف استخراج سنگه چون تعداد زیادی سنگ مین توش مدفون شده و سنگ آهن، سنگ جواهر و هر گونه سنگی از این معادنش استخراج میشه.
این داستان که گفته میشه فقط اگه خونوادهای یه معدن کوچولو توی نویسکوشا داشته باشن، سه نسل از خونوادهشون تأمین میشه، یه افسانه نبود.
به طور طبیعی، نویسکوشا همیشه منبع تاجران سرتاسر لاورنت که به امید پیدا کردن رگهی طلا، هجوم ناگهانی ثروت یا به فکر داشتن سرمایهی خوبن، بوده. اونجا، نسبت به نواحی پیشرفته، نواحی توسعه نیافتهی بیشتری وجود داره، و به خاطر همینم، همیشه معدنچیهایی استخدام میکنن که درِ محدودهی کوهستانای ناشناختهای رو بزنن که هیچ کسی تا حالا به اونجاها پا نذاشته بود.
از اونجایی که معدنهای داخل نواحی توسعه نیافته توسط سنگی که داخلشونه با یه پرچم که روشون اسم نوشته شده شناخته میشن، دولت شهر نویسکوشا با شعار "رویای زندگی، به نویسکوشا بیاین!" توسعهی معادن رو تشویق کرد.
البته، تاجرای زیادی نبودن که صندوقهای طلایی که شمشهای طلای بیصاحبی رو توش داشتن، پیدا کردن.
اغلب اوقات، اون تاجرا مثل اشرافزادههایی که انبوه کارگرانی که از پایتخت میان رو استخدام میکنن که توی معدن براشون کار کنن، منابع این چنینی ندارن که پا به پاشون بیان و افراد معمولی بیقدرت و نفوذ، اگرم طلایی پیدا کنن، توانایی راه اندازی معدن رو ندارن، به خاطر همینم اشرافزادهها یا خاندان سلطنتی بهشون پول میدن که مالکیت معدنشون رو به اونا بسپارن.
ولی، فقط یه معدن اونجا هست که تاجر قشر متوسط مسئول کشف، استخراج و توزیع سنگها برای سه نسل پیاپیشه: مائوبیانا، معدن بزرگی که توی قلب نویسکوشا قرار داره.
« مائوبیانا؟ اونجا همون جاییه که این شایعهی کثیف این چند روزه ازش بلند شده.» متصدی موتور قطار با وحشت سرش رو کج کرد و به حرف زدن ادامه داد، «از ماه پیش یا کمی اون طرفتر، یه شایعهای به وجود اومده که بردههای معدن دارن به طرز مرموزی میمیرن. به خاطر همینم هست که مالک معدن تو دردسر افتاده. با اینکه اونا میخوان حقوق روزانهی معدنچیا رو دوبرابر کنن ولی بازم کسی حاضر نیست براشون کار کنه.»
بردههای معدن به معنی بردهی واقعی نبودن، قشر پایین جامعه از زمانهای کهن هم وجود داشتن. این کلمه، واژهای بود که خود معدنچیایی که توی معدن کار میکردن و توی معادن تاریک نویسکوشا به دنیا اومده بودن و با نور روز بیگانه بودن، برای توصیف افرادی مثل خودشون به کار میبردن.
« کشته شدن جمعی بردههای معدن که تموم عمرشون کلنگ به دست بودن، یه مشکل جدیه. ادارهی دفاع نویسکوشا نتونست این مشکل رو حل کنه، به خاطر همینم آخر سر مجبور شد از پایتخت درخواست کمک کنه، و الان حتی بازپرسهای تزبا هم دارن با این موضوع دست و پنجه نرم میکنن.»
« که اینطور.»
« این موضوع مهمیه. شاید آقای کالتون تا الان دیگه معدنو بسته باشه. مقدار سنگ مینی که تزبا میخواد، حدود چند تنه، ولی نمیتونیم اون مقدار رو تهیه کنیم. اونا حقوقمون رو بیشتر میکنن و مجبورمون میکنن بیشتر کار کنیم.»
پوف. دود خاکستریای از انتهای پیپی که بین لبهای متصدی بود، به شکل یه پیراشکی حلقهای در اومد. اون در حالی که مقدار زیاد دود رو به طرفش پس میداد، به مرد باهوشی که پشت پنجرهی ماشین وایساده بود، نگاه کرد.
« ولی تو حتماً ارباب یه خونوادهی نجیب زادهای، و این دفعه قرار نیست توی مائوبیانا کار پیدا کنی. مشکل چیه؟»
« شغلی برای من هست؟»
« ما که همیشه در حال استخدام هستیم. نه، واقعاً میخوای بری اونجا؟»
« بله.»
متصدی موتور جوری به اون مردی که یه کت با کلاه پوشیده بود و در دید اول آدم شیکپوشی به نظر میومد، نگاه کرد که انگار عقلش رو از دست داده.
همین طور که کلاه چشم اون مرد رو پوشونده بود، اون یکی نمیتونست صورتش رو کامل ببینه، ولی میتونست فقط با دیدن چونهی تختی که داره، تشخیص بده مردی که جلوی روشه، ظاهر باوقاری داره. متصدی موتور صداش رو پایین آورد و زمزمه کرد.
« در آینده تو به نظرم به شکل یه میلیون دلارپول درمیای. چرا میخوای به مائوبیانا بری؟ اگه میخوای یه بیزنس استخراج معدن راه بندازی، با لئونارد تماس بگیر. اون خونواده سه معدن طلا داره.»
اون مرد وقتی بحث 'لئونارد' وسط اومد خندید.
« من علاقهای به معدن طلای لئونارد ندارم. اون چیزی که من درموردش کنجکاوم، معدن سنگ مینه.»
زیر اون کلاه، لبهای اون مرد به شکل لبخند ملیحی در اومد. بعدش، به متصدی دستش رو برای خداحافظی تکون داد و گفت:« به هر حال برای نصیحتی که کردی، ممنون. راه مائوبیانا این طرفه؟»
« بله... بله. اون طرفه. اگه مستقیم بری و بعدش به چپ بپیچی، یه قطاری که مسیر کوتاهی به مائوبیانا میره رو میبینی. اگه توی آخرین ایستگاه پیاده بشی، دفتر کالتون رو میبینی.»
« پس ازتون ممنونم.»
متصدی موتور همین طور که پیپش رو روشن کرد، به کمر اون مرد که داشت میرفت نگاه کرد، بعدش به سمتش داد زد:« مراقب خودت باش! صدای هیولاهایی که زیر معدن زندگی میکنن همیشه میاد! اون بردههای معدن رو میخوره!»
مشخص نبود که صداش به اون مرد جوون رسیده بود یا نه. با کشیدن یه آه عمیق، متصدی موتور یه بار دیگه پیپش رو مکید و به طرف لوکوموتیوش برگشت. ساعت دقیقاً دو رو نشون میداد. حالا که سوخت دستگاه رو پر کرده، وقتش رسیده بود که قطار رو دوباره راه بندازه.
توی نویسکوشا، قطاری که ادمان مرکزی به تزبا رو متصل میکرد، یواش یواش در طول راه آهن شروع به حرکت کرد.
کتابهای تصادفی

