من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 150
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۵۰:
دقیقاً پنج روز بعد، متصدی موتور با زن جوونی که همون سوالایی که چند روز پیش دریافت کرده بود رو میپرسید، برخورد کرد.
« خب، آقا. برای این که به معدن بائوباب برم باید کدوم طرف برم؟»
« معدن بائوباب؟»
اون شخصی که این سوالو پرسید، زن جوونی بود که از بالای سکو داشت باهاش صحبت میکرد. اون زن موهای آویزونش که مثل آبشار بود رو پیچید و داخل کلاهش فرو کرد. روی قوس بینیش یه عینک قرار داشت که اگه کسی بهش خیره میشد، به اون شخص حالت تهوع میداد. متصدی موتور بلند و در حالی که نگاهش رو از عینکای مسخرهی اون زن به جاهای دیگه عوض میکرد، جواب داد:« هیچ معدنی به اسم بائوباب اینجا نیست. به نظر میاد یه چیزی رو اشتباه فهمیدی.»
« اگه بائوباب نیست... پس حتماً یه اسمی شبیهشه.» زنی که انگار یه خانم بیدست و پا بود، یواش یه تیکه مچاله شدهی کاغذ رو از جیبش آورد و گفت:« یه معدن بزرگه. اسمش... آه، مائوبابه.»
«... شاید منظورتون مائوبیاناس. این چند روز آدمای زیادی درمورد معدن مائوبیانا کنجکاو شدن.» متصدی نوچ کرد و نگاهش رو روی پسر بچهی مو سیاهی که روی شونهی اون زن آویزون شده بود، متمرکز کرد. «شما یه بچه داری. چرا میخوای به همچین جای خطرناکی بری؟»
اون زن سرش رو کج کرد و جواب داد:« جای خطرناکیه؟»
« بله. مگه اون شایعه رو نشنیدین؟ توی معدن مائوبیانا، یه گروه از بردههای معدن به طرز مشکوکی مردن. این موضوع برای یه ماه هم هست که طول کشیده.»
« اوه...»
متصدی به خاطر عینکی که اون زن زده بود، نمیتونست صورتش رو ببینه، ولی اون زن به جای این که بترسه، فریادی سر داد که براش خیلی جالب بود و پرسید:« پس حالا باید کجا برم؟»
«... اون طرف برید، بعدش مستقیم برید به جلو، به چپ بپیچید، و یه قطاری رو میبینین که اون طرف میره.»
« آها. ممنون. جایی توی مائوبیانا هست که به نیروی کار انسانی نیاز داشته باشه؟ من باید یه چند روزی اونجا بمونم.»
متصدی با خودش فکر کرد، اون زن میخواد توی معدن شغل پیدا کنه؟ متصدی از این که نگران شده بود، سعی کرد به اون زن پیشنهاد بده این کار رو نکنه، ولی چند روز پیش رو به خاطر آورد که اون مرد جوون حتی برای شنیدن نگرانیهاش یه لحظه هم پیشش نموند و فقط آه کشید. جوونای امروز به نظر میاد خیلی ماجراجو شده باشن.
« همیشه کمبود نیروی انسانی هست. به دفتر کالتون که جلوی معدنه برید. چون اونجا یه دفتر حفاری هست که مختص معدن مائوبیاناس.»
« دفتر حفاری؟»
« آره، خب. گرفتن کار اونجا سخت نیست چون زن، بچه، و آدمای مسن رو در ازای مقدار زیاد پول استخدام میکنن. ولی خانم، شما باید مراقب خودتون باشین.»
« به خاطر نگرانیتون ممنون.» اون زن، به همراه بچهش، سرش رو براش به نشونی تعظیم خم کرد و با قدمهای سبکی که به طرف همون معدنی که پنج روز پیش اون مرد جوون داشت میرفت، گام برداشت.
نواه به شهر جزئی نویسکوشا رسیده بود. اون که محتاط دور و برش بود، کلاه لبه پهنش رو کمی بلند کرد.
دفتر کالتون، وضع حفاری.
یه تابلویی روی در یه ساختمون سه قسمتی آویزون شده بود. گفته میشد که یه تاجر قشر متوسطی به اسم دونالیان کالتون مالک بزرگترین معدن مائوبیانای نویسکوشاس. حروفی که روی اون تابلو قرار داشت، کلمهی 'دفتر کالتون' رو هجی میکرد؛ به نظر میومد نواه جای درستی اومده.
اون مواد اولیهای که برای تولید ماشینهای آدمنمایی که کایل برای به دست آوردن آنالیز باجزئیات، دستور تحقیق رو توی ادارهی تحقیقات و امنیت بهشون داده بود، ازشون استفاده میشد، سنگ مین بود که یه سنگ معدن متراکمه که حاوی ۷۸ درصد قدرت جادوئه.
به این صورت، فقط یه جا توی نویسکوشا وجود داره که همچین سنگ معدن قدرتمندی ازش برداشت میشه. معدنی که هر ماه مقدار معین این سنگ رو به وزارت جادوی پایتخت، تزبا، میده که اسمش مائوبیاناس.
اگه کسی میخواست به طور غیر قانونی ارتباط وزارت جادو با مالک معدن رو به دست بیاره براش کار به شدت آسونی بود.
طبیعی بود که نواه این مکان رو به عنوان اولین مقصدش انتخاب کرده. نواه اینجا رو از روی لیست منطقهای که بیشتر به نویسکوشا نزدیکه که توسط خود امپراتور درست شده، انتخاب کرد، جایی که بتونه کارای داوطلبانهش رو انجام بده. اون موقع، نواه مجبور شد مسافرخونهای رو با یکی از افسرای سلطنتی که منصوب شده بود که مبادا فرار نکنه دنبالش میکرد، شریک شد، و فوراً تو مسیر نویسکوشا افتاد.
نواه با نوارای کلاهش بازی کرد و با اعتماد به نفس وارد دفتر کالتون شد. کارکن مردی که پشت پیشخون نشسته بود، باهاش حال احوال کرد و گفت:« خانم، چی شما رو به اینجا کشونده؟»
« من برای معدن جدید اینجام. من میخوام منطقهی توسعه نیافتهی پشت مائوبیانا رو حفاری کنم. اومدم اینجا که از آقای کالتون اجازه بخوام.»
« اوه فکر کنم دارین درمورد درهای که اون پشته حرف میزنین... اونجا یکی از جاهاییه که توی مائوبیانا حفاری توش ممنوعه.»
« واقعا؟ چرا؟»
« اونجا یه منطقهی صخرهایه، و جاییه که وزارت جادو ممنوعش کرده. اول باید از خاندان سلطنتی تأییدیه بگیرین.»
نواه با خودش فکر کرد، خیلی مشکوکه. دقیقاً چه مناطقی رو وزارت جادو مستقیماً قدغن کرده؟ اخم روی صورتش پدیدار شد و اون کارکن با دقت پرسید:« به هر حال، خانم. اگه برای توسعهی معدن اومدین... میتونم بپرسم متعلق به کدوم خونواده هستین؟»
« اوه، من...»
جواب اون سوال از قبل براش آماده بود. همین طور که نواه شنلش رو پایین آورد، لباس بنفشی که با نوار و گل سینه مزین شده بود، به همراه یه گردنبند مروارید خیره کنندهای که دور گردنش انداخته بود، مشخص شد. چیزی که به ظاهر جذابش اضافه میکرد، یه کلاه بزرگ مخملی بود که با پری که نصف صورتش رو پوشونده بود، تزیین شده بود.
بعدش، گوشههای دهنش به فرم لبخند دوستانهی گرمی بالا رفت.
« لئونارد، من از طرف دوک پایتخت اومدم.»
تا الان این موضوع باید قابل دید میبود. تصور کلی از نواه بانوی پولداری بود که برای دیدن زمینا به اونجا اومده بود.
کتابهای تصادفی

