من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 153
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۵۳:
این داستان، داستانی بود که نواه تا حالا نشنیده بود. اگه موئل کنارش میبود، با چشمش ازش میپرسید که صحت داره یا نه، ولی از اونجایی که نواه موئل رو برای پیدا کردن کایل بیرون فرستاد، دیگه هیچ راهی برای تأیید این حرفا نداشت.
حرفای دونالیان ادامه داشت. «خب، تخم اژدها توی تزبا گم شده، مگه نه؟ من شنیدم جادوگر لاورنت ارباب اژدها شده، و اژدها... خب، من شنیدم که اژدها کاخ سلطنتی رو داغون کرده.»
«آه، درسته...» نواه خندهی عجیبی کرد. اون مرده اصلاً خبر نداشت که دقیقاً همون اژدها توی دفترش بود و اربابش درست جلوی روش نشسته بود و ازش اطلاعات میگرفت.
«به هر حال، من فکر میکنم زمان از تخم بیرون اومدن اژدها و شروع ناپدید شدن بردهها به هم ربط داره.»
«بله، ولی...» وقتی این دو وقایع به هم متصل میشن، به طرز عجیبی هر دوشون با عقل جور در میان. اینم ممکنه که بیرون اومدن اژدها از تخمش به محدودهی کوهستانی که یه زمانی، در اون دور دورا، گهوارهی اژدها بود، تأثیر گذاشته. تازه، یه ماه از ناپدید شدن عجیبی که توی این معادن اتفاق افتاده میگذره، و در همین حین، سنگ مین هم به طور پیوسته از معدن استخراج شده.
«با این که بازپرسهای پایتخت از قبل چندین بار به اینجا سر زدن، ما درآمد چندانی نداشتیم. خوشبختانه، اگه به عمق معدن نرید، مشکلی براتون پیش نمیاد. از هفتهی قبل، ما منطقهای که همجوار رودخونه هست رو کاملاً قدغن کردیم، و حفاری فقط توی کارگاههای بالای اون ادامه پیدا کرده. از اون موقع، هیچ اتفاق دیگهای رخ نداد. میتونین بهم اعتماد کنین.»
«خب، که اینطور.»
«بله. پس، خانم، میخواین این معدن رو بخرین؟ قیمت خریدش به نظرتون چی باید باشه؟» دونالیان با چشمای پر از امید به نواه خیره شد. نواه که میخواست چک و چونه کنه، دستش رو به هم زد. با یه پاش که روی اون یکی پاش انداخته بود، چهرهی دونالیان رو ارزیابی کرد.
اگه شایعهای که زیر معدن یه هیولا زندگی میکنه درست باشه، طبیعیه که بترسه و بخواد معدن رو با عجله بفروشه؛ ولی، یه ابهامی هم توی حرفش وجود داشت. دونالیان گفته بود پایین نره و از بالا حفاری کنن.
معدنی که سنگ مین ازش استخراج میشه، سرتاسر قاره معدن کمیابی به حساب میاد، که معنیش اینه که مهم نیست به چه قیمتی فروخته میشه، اون قیمت به اندازهی ارزش خود اون معدن نمیرسه. با این که وقایع عجیبی اتفاق افتاده، آدمای معمولی به فکر دور انداختن این معدن نمیوفتن، ولی چرا دونالیان انقدر بیصبر بود؟ انقدر بیصبر بود که انگار میخواست زود از شرش خلاص بشه و از اونجا فرار کنه...
وقتی نواه پشت سر هم به چهرهی دونالیان و کلکسیون کانالهای توزیع سنگ معدن مائوبیانایی که بهش داده بود، نگاه کرد، دونالیان با اضطراب بهش کنایه زد. «قیمت... به هر اندازهای میتونه باشه که خودتون بگین. ولی بر اساس اندازه و ارزشی که در آینده داره، هنوزم ده میلیون پوند میارزه...»
«اوه، چه قدر ارزون.»
«همین طوره، مگه نه؟ هر سال، پولی که از فرستادن سنگ مین به وزارت جادوی لاورنت میره بسیار زیاده، خانم. اتفاقای ناخوشایندی رخ داده، ولی همون طور که خودم گفتم، خود معدن هیچ مشکلی نداره. خریدن این جور معدن کمیابی با این قیمت تقریباً غیر ممکنه.»
اینم عجیب بود. نواه که دهنش پشت اون آرشیوها پنهان شده بود، زیرلبی گفت:«اگه انقدر خوبه، نگهش دار. چرا...»
«بله؟»
«نه، من یکم دیگه با شوهرم صحبت میکنم. آقای کالتون، از توضیح صمیمانهای که بهم دادین ممنونم.»
وقتی دونالیان حرفای نواه رو شنید، مثل این که فکر کرده بود که داره باهاش چک و چونه میکنه که گفت:«پس هشت میلیون پوند چطوره، خانم؟» روی صورتش عزم مصممی بود که انگار نمیخواست پایتخت نشین بزرگ، لئونارد، رو از دست بده. نواه به حالت شیرینی خندید و بدون معطلی گفت:«چهار میلیون.»
«ببخشید؟»
«بیشتر از چهار میلیون نمیتونم پول بدم.»
قیمت چهار میلیون پوند برای معدنی که مطمئنا ارزشش رو نداشت. حتی اگه کسی تاجر باهوشی نباشه، متوجه میشد که این قیمت به بیان ساده مسخرهس.
«... هفت میلیون پوند.»
«خب، اگه چهار میلیون پوند هم براتون زیادی کمه. پس چهار و نیم میلیون پوند. دیگه بیشتر از اون نمیتونم. برام خیلی ریسک داره. ظاهراً، معدنچیای زیادی تو این منطقه وجود ندارن که حاضر باشن به زیر معدن مائوبیانا برن، پس باید کمبود نیروی انسانی رو هم در نظر بگیرین.»
رنج توی صورت دونالیان دیده شد. اون مرد لبش رو گاز گرفت و به نظر اومد توی ذهنش داشت چرتکه مینداخت. «باشه... چهار و نیم میلیون پوند.» همین طوری، جوری معدنش رو فروخت که انگار خاک بیارزشه. نواه با خودش فکر کرد، مطمئناً، یه چیزی اون پایین هست. واضح بود که دونالیان میخواست هر جور شده از این معدن فرار کنه.
«چهار و نیم میلیون پوند. قرارداد خوبی میشه.» نواه بعد از این که افکارش رو سر و سامون داد، لبخند خوشحالی رو به دونالیان نشون داد. بعدش، نواه کلاهش رو که نصف صورتش رو پوشونده بود، برداشت و پرسید:«اجازه هست قرارداد رو امضا کنیم؟» ببخشید، ولی من نیاز دارم که تو چند وقتی بمیری.
کمتر از نیم ساعت طول کشید که قرارداد رو امضا کنه، و البته دونالیان بعد از این که نواه صورتش رو بهش نشون داد، رنگش پرید و همین که یه چک خالی که توش قیمت زده بود با کارت شناساییش رو دید، جیغ کشید.
«تو الیونورایی... آه!»
«هیس، هیس، هیس. آدمای اون بیرون صدات رو میشنون.»
همون لحظهای که اون مرد هویت نواه رو تشخیص داد، طناب جادویی با پتویی که یواشکی روی زمین پهن کرده بود، به بدن دونالیان برخورد کرد.
کتابهای تصادفی
