من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 188
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۷:
نواه با حالت خطرناکی از کالسکه بیرون پرید و با خوشحالی گفت:« بزن بریم!» ولی کایل با عجله دست اونو که با اعتماد به نفس جای اشتباه میرفت، کشید. «اون طرف نیست.» ولی همین که فهمید به طور غریزی چیکار کرده و دستش رو دور دست نواه پیچونده، اضطراب به دورن اعصابش راه پیدا کرد. کایل جلوی خودش رو از جا خوردن گرفت و سعی کرد با زیرکی انگشتای لرزونش رو آروم نگه داره.
نواه که داشت چشمای خستهی خودش رو میمالید، بهش نگاه کرد. بعدش با وجود این که قلبش با حالت غیرمنطقیای میتپید، کاملاً دستش رو از نواه کشید. «بیا بریم... احتمالاً امروز این طرف و اون طرف رفتن برای خانم نواه زیادهرویه.»
« من حالم خوبه.»
کایل اصرار کرد:« ولی اونقدرا خوب به نظر نمیای. بهتره توی مهمونخونه بری حموم و یه شب خواب کامل کنی.» اون چند روزی هست که متوجه مقاومت روحیهی افسردهی نواه شده بود. شخصاً، کایل فکر میکرد که از اونجایی که طنین نواه و موئل تا الان به سطح عالی خودش رسیده، هیچ مشکلی وجود نداره؛ ولی نواه حتی بیحالتر از حد معمولش رفتار میکرد.
یه دفعه، انگشتای گرم و لاغری دور دستش پیچیدن. این انگشتها سفیدتر و نسبت به دست الیونورا که چندین بار بدون هیچ مشکلی گرفته بودشون، گرمتر بودن. کایل حس کرد که همین طور که دست نواه رو میگیره، باید چشماش رو ببنده. بعدش، در حالی که حس میکرد بحرانی داره توی ذهنش رو پر از هرج و مرج میکنه، نگاهی به انگشتای به هم بافته شدهی خودشون کرد.
واقعاً... نمیتونم. فکر نکنم باید به اندازهی قبلاً این اتفاق رو غیرمهم جلوه بدم.
وقتی کایل ظاهر واقعی نواه رو برای اولین بار دید، حس رضایتی که از ایدهای که درمورد بالاخره خلاص شدن از شر پوستهی جادوگر منفور نشأت گرفته بود، بهش دست داد. و الان بعد از فقط سه روز نظرش عوض شد؛ چون که نمیدونست این حس بالاتر از حس رضایت بود. اگه به اندازهی کافی محتاط نباشه، چشماش فقط روی یه شخص متمرکز میشن و بعد از یه تماس پوستی معمولی قلبش به طور نامنظم شروع به تپیدن میکنه.
واقعاً که، تو اون پسر جوون دیگه نیستی.
کایل هیچوقت تو کل زندگیش به صبر خودش شک نکرده بود، ولی هروقت نواه بدون این که احتیاط کنه بهش نزدیک میشد، صبرش توی هوا محو میشد. به غیر از اون، نواه کسی بود که همیشه بیخیال بود. برای مثال، وقتی درخواست بغل میکنه و به طور تصادفی دستش رو مثل الان میگیره...
البته کایل به این کاراش عادت کرده بود، چون قبول کرده بود این کارا جزو عادت نواه هستن. از همون اولش هم نواه این جور آدمی بود. ولی الان، عادت بیتفاوتی نواه کمی برای کایل داشت خطرناک میشد.
همون طور که انتظارش میرفت.
خوب بود که نواه چون چشماش بسته بود، متوجه دستپاچگی کایل نشده بود. ولی موئل، که از روی شونهی کایل آویزون شده بود، نسبت به ارباب بیخبرش فرق داشت. بچه در حالی که لپ چپش رو گرفته بود، پرسید:« عمو، نواه، خوب...»
کایل حرفش رو قطع کرد و گفت:« ساکت باش. مو، تو هم باید دنبالمون راه بیوفتی.»
چشمای موئل در حالی که سرش رو کج کرده بود، کاملاً باز شد، ولی خیلی زود جوری که انگار میدونست چه خبر شده، لبخندی روی صورتش پدیدار شد. اون پسر بچه کامل نمیتونست معنیای که حرف کایل داره رو متوجه بشه، ولی یه جورایی اخیراً متوجه تفاوت رفتارش شده بود.
کایل در حالی که حس غریب ناراحتی رو احساس میکرد، وقتی نواه دستش رو کشید، جوری ازش دور شد که انگار دارن به طرف دیگه میکشنش. خیلی زود، با یه وضعیت غیر منتظرهای که اونو از نظر احساسی خسته میکنه، برخورد میکنه.
« چندتا اتاق دوست داری داشته باشی؟»
« یکی... نه.» کایل از روی عادت جواب داد و تقریباً داشت زبونش رو گاز میگرفت. «دوتا، لطفاً.»
ولی کلمات تغییر یافتهش رو دیگه نمیتونست عوض کنه. نواه که چشماش از تعجب باز مونده بودن، به کایل خیره شد. کایل همین طور که دو کلید رو از مالک مهمون خونه برداشت، منمن کنان گفت:« چرا... چرا این طوری برداشت کردی؟»
« و الان...»
« مگه الان چی شد؟»
کایل خبر نداشت که سوءتفاهم نواه تا چه حد پیش رفته. نگاه تعجبی که روی صورتش بود به تدریج داشت به نگاهی که انگار بهش خیانت شده تبدیل میشد.
چرا داری این جوری بهم نگاه میکنی؟
« آه... من کلید رو عوض میکنم.» مالک مهمون خونه که نسبت به اون دو نفر شک کرده بود، کلید رو از کایل قاپید و قبل از این که کایل بتونه منصرفش کنه، کلیدشون رو عوض کرد. عجیب بود، ولی وقتی که دید بازم دوتا کلید بهشون داده شد، کایل فکر کرد که اتاقهاشون از هم جدا هستن.
« اتاق طبقهی بالا توی ته سالن سمت راسته. لطفاً اگه به مشکلی برخوردین حتماً منو در جریان بذارین. میخواین غذاتون رو هم به اتاقتون بیارم؟ یا میخواین توی رستوران صرفش کنین؟»
نواه در حالی که یکی از کلیدهایی که کایل نگهش داشت بود رو گرفت، با حاضر جوابی گفت:« من چیزی نمیخورم.» کایل که گیج شده بود، چرخید و با عجله صداش زد و گفت:« شام نمیخوری؟ مگه به بهانهی این که شام میخوری از خوردن ناهار در نرفتی؟»
« من گشنه نیستم. اول میرم بالا.» نواه به سردی جواب کایل رو داد و بدون این که به پشت سرش نگاه کنه از پلهها بالا رفت.
این دیگه چه جور مخالفتیه؟ ولی بازم، این رفتار کجاش دوست داشتنیه؟ همین که کایل متوجه این موضوع شد، به زور خودش رو سرعقل آورد. حتماً خیلی دارم دیوونه میشم.
کتابهای تصادفی
