من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 189
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۸:
صدای مالک مسافر خونه توی گوشش پیچید. «اول از همه، هزینهی این جا ۹۰ پونده.»
کایل گفت:« بفرما. لطفاً غذا رو به اتاقمون بیارید.»
« خیله خب، ولی... نمیدونم. فکر نکنم اگه بهش دلداری ندین، لب به غذا بزنه.»
« ببخشید؟»
زن میانسالی که حالت چهرهی گرم و صمیمیای داشت، همین طور که بهش پول خرد رو پس میداد، لبخندش رو قایم کرد و گفت:« فکر کنم همسرتون از شما جوونتر باشه، و هر چی جوونتر باشه بهتر هم میشه.»
جوون؟
پارک نواه فقط بیست و شیش سالش بود، و کایل بیست و هشت سالش بود. نواه دقیقاً از کایل جوونتر بود، ولی فکر نمیکرد انقدر سنش کمتر باشه که نیازی باشه کایل همچین حرفی رو از بقیهی آدما بشنوه. ولی به طور عجیب غریبی، قانع شده بود. نواه جوونتر از سنش میزد.
ولی بازم یه جورایی غیر منصفانه بود. کایل سعی کرد با حالت رک و روراست اون سوءتفاهم رو تصحیح کنه، ولی مالک مسافر خونه با لبخند روشنی به حرفش ادامه داد. « قبل از این که بیاین با هم بحث کردین؟ حتی اگه با هم دعوا بکنین، این طوری سرکشی کردن کار خوبی نیست، شوهر جون. مخصوصاً وقتی پسرت داره دعوا رو تماشا میکنه.»
کایل قبل از این که این سوءتفاهم از کنترل خارج بشه، حرفش رو قطع کرد و گفت:« نه، یه لحظه صبر کنین. ما با هم ازدواج نکردیم.»
« اوه؟ امکان نداره، حتی با هم ازدواج هم نکردین...»
« میدونم دارین به چی فکر میکنین، ولی این پسر بچه، پسر من یا خانم نواه نیست. و خانم نواه هم فقط همنشین منه.» کایل فکر میکرد بهونه آوردن برای همچین سوءتفاهم بیفایدهای مسخره بود، ولی اون مالک مسافر خونه با جدیت زیادی به حرفش گوش میداد که کایل رو مجبور میکرد با این که حس آدمای احمق رو داره بیشتر براش وضعیتش رو توضیح بده. «ما فقط یه گروهیم، و قبل از این که بیایم اینجا هم با هم دعوایی نکردیم. پس اون سوءتفاهمه...»
« پس چرا اون خانمه برای این که دوتا اتاق گرفتی از دستت عصبانی شده؟ بهم نگو قبلاً همچین کاری نکردی؟»
کایل دیگه نمیدونست چی باید بگه. ما قبلاً از یه اتاق استفاده میکردیم... ولی... چروکی روی پیشونی کایل شکل گرفت و جوری که انگار مالک مسافر خونه اوضاع رو میدونست خندید.
« میدونستم. مرد جوون، اگه این کارو بکنی، زن خوشگلت خیلی زود ازت فرار میکنه. انقدر به هم دیگه میاین که همهی ما به هردوتون نگاه کردیم.»
کایل که ساکت مونده بود، به دور و بر طبقهی اول مسافر خونه نگاه کرد. پنج یا شیش جفت گوش با قاطعیت به داستانشون گوش میدادن؛ با این که داشتن تظاهر میکردن که همچین کاری نمیکنن ولی فالگوش وایسادنشون تابلو بود. یه حس ناخوشایندی به درون کایل رخنه کرد.
نواه به قدری بیفکر و بیملاحظه بود که متوجه اون چشمایی که با دقت اونا رو زیر نظر گرفته بودن نمیشد.
در حالی که کایل به خودش قول داد که نواه رو مجبور میکنه هر چقدر که دلش میخواد غرغر کنه ولی دفعهی بعد کلاه لباسش رو تا روی چونهش بزنه، مالک مسافر خونه با شادی گفت:« فعلاً برو بالا. من تو رو توی اتاق سمت راستش میذارم، پس خوب دلش رو به دست بیار. به هر حال، آقایون متوجه این چیزا نمیشن مگه این که شخصاً بهشون بگی.»
مالک مسافر خونه پشت کایل رو با قدرت بسیار زیادی که باعث شد کایل قبل از این که سوءتفاهم مالک رو که فکر میکرد اون و نواه با هم عاشق و معشوق هستن، حل نکرده و به خودش بیاد، به طور غیر ارادی به طرف پلهها حرکت کنه، هل داد. ولی میلش برای برطرف کردن سوءتفاهمش از قبل نابود شده بود. بعدش در حالی که نصحیت اون زن رو آویزهی گوشش کرده بود، به طرف اتاقشون قدم برداشت.
« خانم نواه؟»
قرار بود دو اتاق داشته باشن. کایل با حالت بیفکری در اتاقی که به سمت راست بود رو باز کرد و تقریباً از هوش رفت. نواه مثل یه عروسک کاغذی روی تخت پهن شده بود.
« قربان؟» نواه که صورتش رو بین ملافهها مدفون کرده بود، به تندی سرش رو چرخوند. کایل با شرم به دستگیرهی در نگاه کرد. معنیش این بود که این دو اتاق به هم راه داشتن؟ کایل خجالتش رو سرکوب کرد و جواب داد:« خانم نواه، قبل از این که بخوابین باید برید حموم.»
« دوست دارم این کارو بکنم، ولی هیچ اتاق حموم و دستشوییای اینجا ندارم.»
« هیچ حمومی نیست؟»
حالا که بهش فکر میکرد، یه چیزی عجیب بود. اتاق نواه یه حال و پذیراییای که به طور عجیب بزرگ بود رو تو خودش داشت، ولی هیچ دستشوییای نداشت، و اون اتاقی که کایل بازش کرد کمی از مال نواه کوچیکتر بود، ولی به جاش یه حموم و دستشویی داشت.
« آه... مالک مسافر خونه بهمون یه خونهی کامل رو داده؟»
کایل نتونست اخمی که روی صورتش بود رو قایم کنه. در همون حین، نواه از روی تخت خودش رو بلند کرد و ایستاد. « اون طرف میرم حموم.» نواه در حالی که لباسی که کایل با دقت زیاد اون رو بسته بود، در آورد، همین جور به سمت حال و پذیرایی قدم برداشت.
ولی کایل که همون حالت چهرهی بهت زده رو وقتی نواه یه کار بیفکر میکرد به خودش میگرفت، رو دوباره به خودش گرفت و همین جور روی زمین باقی موند. چشمای فندقی خوابآلود نواه چندین بار به طرف کایل پلک زد. البته که از اون پلک زدنها منظورش 'برو بیرون' بود.
کایل کمی دیرتر سیگنال نواه رو گرفت و از جلوی دری که راهش رو سد کرده بود، کنار ایستاد. زنی که با حالت عادی به اتاق کایل وارد شده بود، مستقیم به سمت دستشویی که خیلی زود درش با صدای تق کوچیکی بسته شد، رفت.
موئل که از زیر تخت اتاق کناری بیرون اومد، با خوشحالی به طرف دستشویی دوید. کایل قبل از این که بتونه در دستشویی رو باز کنه، فوراً اون بچه رو گرفت و گفت:« تو لازم نیست حموم کنی.»
« منم میخوام همراه نواه حموم کنم!»
« نه.»
این یه موضوع جزئی و نرمال بود که یه بچهی سه ساله و یه زن بالغ که به عنوان مادرش شناخته شده بود، با هم حموم کنن. ولی، کایل سرسخت بود.
موئل با حالت قهرآمیز و با لب و لوچهی آویزون زیر لبی گفت:« عمو، میتونم حدس بزنم که تو نواه رو خیلی دوست داری.»
اگه اژدهای کوچولو چیزی رو مشاهده میکرد، تا چه اندازهای اونو درک میکرد؟ کایل حس به شدت نگرانی داشت.
کتابهای تصادفی

