من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 202
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۰۲:
« از الان به بعد، اگه دیدی زیادی به کایل نزدیک میشم، میخوام مانعم بشی، باشه؟ میدونم ما به هم نزدیکیم، ولی مشکلمون هم همین جاس.» نواه با یه دست پر از لباس که شامل کمربند و چند جفت کفش هم بود، بهش نزدیک شد. « میتونی این کارو برام بکنی؟»
موئل سرش رو به نشانهی تأیید تکون داد و نواه همین طور که به سرش دست میکشید، بهش لبخند زد. در اون لحظه، مغازهدار به طرفش اومد و تپهی بزرگ لباسایی که جمع کرده بود رو بررسی کرد.
« انتخاب کردنتون تموم شد، خانم؟ کدومشون رو میخواین پرو کنین؟»
« من... بله، در واقع میخوام همهشون رو پرو کنم، ممنون.» نواه هیچوقت بهش فکر نکرده بود که بررسی کنه ببینه همه چی واقعاً اندازهش میشه که بخرشون یا نه. اون چندتا لباس رو تو دستش جمع کرد و در حالی که مغازهدار پشتش داشت بقیهی لباسها رو میآورد، به طرف اتاقهای پرو رفت.
بعد از این که هر جور وسیلهی پوشیدنیای که انتخاب کرده بود، که همهشون خداروشکر اندازهش بودن، رو پرو کرد، یه بلوز آبی بچهگونه و یه جفت شلوار سیاه راحت به همراه چند جفت چکمهی چرمی رو برای پوشیدن انتخاب کرد. در اون صورت، اگه میخواست یه راه فرار داشته باشه، میتونه راحت بدوه.
در طول پروسهی پرو لباسهاش، به هشدار کایل برای درنیاوردن شنلش فکر کرد، و این که چقدر به این نصیحتش بیتوجه بوده. اون فکر کرد اگه کایل ندونه چیزی نمیشه.
« من همهشون رو میبرم، ممنون.» نواه دستش رو به طرف کیفش دراز کرد که کیف پولش رو دربیاره. چون هیکلش از هیکل الیونورا کوچولوتر بود، مجبور بود لباسایی رو بگیره که در واقع اندازهش باشه.
« همه رو میبری؟ مطمئنی؟» مغازهدار مکث کرد که به مقدار لباسی که نواه داشت نگاه بندازه. « اگه مطمئن هستین، میخواین همه چی رو براتون تو ساک خرید بذارم؟»
« اوه، نه ممنون.» نواه به مغازهدار لبخند زد. « من خودم از پسش برمیام.» اون اتیکت رو از روی لباس کند و به مغازهدار دادشون که به حساب اضافه کنه. با هم، مجموعه لباس جدیدش رو به همراه لباس قدیمیش که یه طرف نگه داشته بود بیرون بردن که درست حسابی بتونن پولش رو بدن. همین طور که مغازهدار همهی وسایل رو دید، نواه که منتظر بود موئل جادوی خودش رو انجام بده، اونا رو به شکل یه کوه لباس تا کرد.
بعد از این که همهی بیست و پنج دست لباس، شیش جفت کفش و لوازم مربوطهی اونا بررسی شدن، نواه پول رو داد و به موئل سرش رو تکون داد. موئل هم که میدونست نواه منظورش از این کار چیه، در واکنش بهش سرش رو تکون داد. اون چشمهاش رو بست و انگشتانش رو به هم زد و گویی که بالای لباسها پدیدار شد رو احضار کرد. اون گوی به قدری بزرگ شد که همهی لباسهای نواه رو در برگرفت و بدون معطلی آب رفت و ناپدید شد.
مغازهدار در واکنش به اتفاقی که همین الان جلوی روش افتاده بود، با وحشت خیره نگاه کرد. همین طور که به نواه رسید خرید و بقیهی پولش رو پس داد، دستهاش داشتن میلرزیدن. نواه در حالی که موئل رو بلند کرده بود و از مغازه بیرون رفت، فقط تونست لبخند بزنه و ازش تشکر کنه.
بقیهی آت و آشغالا هم توی همون گوی ناپدید شدن. نواه، رسید رو گرفته بود و بقیهی پول رو از منشی دریافت کرد و همراه موئل از مغازه بیرون رفت. با کمال ناباوری، فقط پونزده دقیقه گذشته بود. اون مطمئن بود که با وجود لباسایی که پرو کرده بود، بیشتر از این وقت صرفش کرده. نواه به این فکر کرد که به هتل برگرده و دوباره بخوابه، ولی نظرش رو عوض کرد و به جاش تصمیم گرفت دور میدون شهر یه نگاهی بندازه.
رایحهی گوشت کبابی نواه رو به طرف یه دکه که بهش دو نوع سیخ کبابی که ادعا میکرد تازه از رو زغال درش آورده رو تعارف کرد. وقتی نواه یکیشون رو گاز زد و آب گوشت تا زیر چونهش به جریان افتاد، حرف اون بنده خدا رو باور کرد. نواه دوتا سیخ برای خودش و دوتا برای موئل خرید، و به طرف نونوایی که کنارش بود سر زد که یکم نون گرم بخره که بتونن پیکنیک یهویی بگیرن.
در حالی که غذاشون توی دستشون بود، به طرف خیابونی که کنار نونوایی بود و یه نمایشگاه بیرونی داشت توش برگزار میشد، رفتن. دیوارهای خیابونهایی که دور و برش بودن با نقاشیهای روشن رنگ شده بود که نفس رو از نواه میگرفت. ولی نمیتونست این حس که انگار یه نفر داره تعقیبش میکنه رو بیخیال بشه. و میدونست اون شخص که دنبالش اومده موئل که روی شونههاش نشسته و ساندویچش رو میخوره نیست.
اون از کنار نقاشیای که غروب خورشید رو از اون طرف نمای دریا نشون میداد که شبیه وقتی بود که موئل برای اولین بار به شکل اژدهای سیاه در اومد بود، رد شد. بعدش، همین طور که به گوشه چرخید، به داخل چهارچوب در رفت.
نواه در حالی که به اطراف چهارچوب در نگاه میکرد که ببینه کسی دنبالش میاد یا نه، به موئل زمزمه کرد:« موئل، میتونی منو نامرئی کنی؟» بعدش، حس خارشی رو توی انگشتای پاهاش احساس کرد. اون به پایین نگاه کرد و دید سطح روی چکمهش داره ناپدید میشه. طولی نکشید که نواه به همراه لباسش کاملاً ناپدید شد. اون میدونست جادوی اژدها قدرتمنده، ولی هیچ ایدهای درمورد قدرتی که دارا بود نداشت. حالا که صحیح و سالم نامرئی شده بود، به طرف نمایشگاه هنر رفت و در حالی که داشت سعی میکرد کسی رو ببنه که داره شک برانگیز رفتار میکنه و میخواد اونو به دام بندازه رو پیدا کنه، به اطرافش نگاه کرد.
با کمال ناباوری، نتونست همچین آدمی رو پیدا کنه. ولی بازم نمیتونست بیخیال این حسی که انگار دارن دنبالش میکنن بشه.
کتابهای تصادفی
