من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 203
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۰۳:
یکی داشت دنبالش میومد؛ نواه مطمئن بود. افرادی بودن که توی سایهها و دور از نگاه عموم براش کمین کرده بودن. حتی اگه دلیل قانونی برای بودن توی اون مکان رو داشته باشن، نواه بازم بهشون مشکوک بود.
ولی اون دیگه الان توی بدن الیونورا نبود. اون پارک نواه بود. به غیر از کایل و موئل، هیچ کس دیگهای قیافهش، اسمش و حتی وجود اونو نمیشناخت. اون موئل رو که از زمانی که از هتل خارج شدن تا الان تغییر چهره داده بود، رو به دست گرفته بود. نواه حتی لباسهاش رو عوض کرد و خودش رو با یه شنل پوشونده بود. کی دنبالش اومده؟
اون در حالی که اطرافش رو با دقت بررسی میکرد، به دوروبرش نگاه کرد. با این که کسی نمیتونست اونو ببینه، ولی وسط نمایشگاه وایساده بود. برای این که جلوی برخورد مردم با خودش رو بگیره، به یه طرف رفت ولی تا به خودش اومد دیگه دیر شده بود، چون نمیتونست پاهای خودش رو ببینه؛ نمیتونست ببینه کجا داره قدم برمیداره.
وقتی توی قوطی رنگی که کسی که داشت نقاشی دیواری رو باهاش روی دیوار سفید رنگ میکرد پا گذاشت، به زور تونست جلوی خودش رو از افتادن بگیره. خوشبختانه، برای این که صدمهای که دیده رو بررسی کنه، به یه خیابون دیگه رفت. نواه وحشت کرده بود، چون متوجه شد رنگ آبیای که بهش برخورد کرده، روی کفشهاش و پایین شلوارش پاشیده و مکانی که اون توش پا گذاشته رو برای همگان مشخص کرده.
در طی چند ثانیه، پنج هیکل سایهدار به طرف اون راه خیابون پایین اومدن. دونفرشون آخرای کوچه رفتن که راه فرارش رو سد کنن. دو نفر دیگهشون از سقف داشتن بهش نگاه میکردن، و آخرین نفر با سرعت به شدت آروم و رنجآوری بهش نزدیک میشد.
نواه هیچ گزینهی دیگهای جز فرار نداشت، و فقط یه راه بود که میشد باهاش فرار کرد. اون موئل رو محکم تو بغلش گرفت.
نواه که چشمش رو از روی مردی که بهشون نزدیک میشد تکون نمیداد، رو به مو زمزمه کرد:« موئل، من میخوام برام یه کاری کنی. یه طلسم تلپورت از معجزات کهن وجود داره. میخوام همین الان اون طلسم رو برام اجرا کنی.»
جادوی تلپورت یکی از طلسمهایی بود که نواه نمیتونست یادش بگیره. مهم نبود چقدر براش تمرین میکرد، مهم نبود چقدر خط و خولههای موئل رو مطالعه میکرد، بازم هیچیش رو یاد نمیگرفت. اگه طومار تلپورت رو در دست داشت، میتونست راه فرار خودش رو پیدا کنه. ولی نداشت و برای همینم باید روی کمک موئل تکیه میکرد.
موئل در حالی که جادوی تلپورت رو حاضر میکرد، سرش رو برای نواه تکون داد. فوراً، نشانهای جادویی رنگی روشنی زیر پای نواه پدیدار شدن و اونو منور کردن و باعث شدن افرادی که دنبالشون میکردن چشمهاشون رو در برابر اون نور بگیرن. نواه که خوشحال شده بود اونا موقتاً متوقف شدن، خودش رو محکم گرفت و منتظر شد اون طلسم به طور کامل تأثیرش رو بذاره.
نواه به موئل دستش رو تکون داد و گفت:« باید به کایل خبر بدیم کجاییم.»
موئل انگشتانش رو به هم زد که همون گویی که همهی متعلقاتشون رو نگه داشته بود رو احضار کنه و به نواه اجازهی دست دراز کردن و پیدا کردن چیزی که دنبالش بود رو بده. نواه بطریای که حاوی یه پری کوچولو که روی یه برگ خوابیده بود، رو بیرون آورد. اون یواش روی بطری ضربه زد، پری بیدار شد و به بیرون از بطری پرواز کرد.
اون به پری که بهش سر تکون میداد، گفت:« به کایل بگو دنبالمون بیاد.» و بعدش پری به شکل یه پروانهی زرد در اومد. همین طور که به طرف شهر پرواز میکرد، تماشا میکردنش و بعدش نواه توجهش رو به خیابونی که قبلاً توش بود برگردوند.
در یه چشم به هم زدن، نواه حس کرد پاهاش دارن از روی زمین بلند میشن. اون خیلی راحت داشت توی هیچی شناور میشد، ولی با این حال فشار زیادی روی بدنش وجود داشت. خوشبختانه، اون حس فقط تا وقتی که به روی زمین محکم برخورد کنه، یه چند ثانیه بیشتر دووم داشت. نواه که به پشت سرش دست میزد، سر جاش نشست که ببینه کجا فرود اومده.
اون خیابونی که نمایشگاه هنر توش برگزار شده بود و وسط شهر بود، از بین رفته بود. حالا اون یه جای کاملاً متفاوت بود. در دو طرف جادهی ترک برداشته، دو ردیف خونهی خرابه که روی سطح خیلیاشون پیچک رشد کرده بود و تا سقف پوشونده بودشون، قرار داشت. علف از بین ترکهای جادههای سنگفرش شده بیرون زده بود.
چراغهای خیابونی که هنوزم قابل استفاده بودن به نظر میومد وحشتناک به لامپهای جدید نیاز دارن. و در اون دوردستها چیزی که بالای خونهها نمایان بود، کارخونههای رها شده بودن. همین طور که نواه خودش رو از روی زمین بلند کرد، اولین قطرات بارون از آسمون افتادن، و در حالی که خودش رو میتکوند جادوی نامرئیش داشت از بین میرفت.
نواه که به پایین که موئل بود نگاه میکرد، پرسید:« موئل، میدونی الان ما کجاییم؟» وقتی مو فقط شونههاش رو بالا انداخت کمی آزرده خاطر شد، چون اون کسی بود که از همون اول نواه رو به این مکان آورده بود. ولی، نمیتونست برای مدت زیادی از دستش عصبانی باشه، چون اون جونش رو نجات داده بود.
کتابهای تصادفی


