ما هستیم...
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با قدم هایی آرام ولی مقتدر وارد شد
" درود بانوی جوان، کاری که خواسته بودید رو انجام دادم" مرد جوانی که کت و شلوار کاملا سیاهی پوشیده بود این رو با صدای بلندی گفت
" آفرین..به زودی پاداش خوبی بهت میدم، حالا اون کجاست؟ "
مرد سیاه پوش بعد از شنیدن این جمله، سریعا صورتش رو به طرف من چرخوند و با چهره ای که انگار به سختی خودش رو کنترل میکرد که قهقهه نزنه، به من اشاره کرد
دختر، رد دست مرد رو گرفت و در نهایت با من چشم تو چشم شد..در اون لحظه پوزخندی روی لبش نقش بست
صدای هر قدمی که بر میداشت، توی اتاق خالی طنین انداز میشد
بعد از چند ثانیه صدای قد ها قطع شد..او حالا رو به روی من ایستاده بود
با یک حرکت سریع دستش رو میون موهام برد و با کشیدن موهام باعث شد که توی چشماش نگاه کنم، یه چهره نفرت انگیز
" ههههه "
_" بازم اون خنده بی موقعت، یکی از دلایلی که ازت متنفرم همینه" این رو با لحن سردی گفت
" خب..چیزی که الان اتفاق افتاد خنده دار بود دیگه، این خنده دار نیست که تو فکر میکنی همه چی تموم شده؟ " این رو با همون لبخند دندون نمای همیشگیم گفتم
_" تچ..عوضی" این رو گفت و موهام رو رها کرد، و بعد کُلتی که به کمرش بسته بود رو برداشت و لوله کلت رو درست در مقابل پیشانی من گرفت
" اگه اون کاری که من میخوام رو انجام ندی همینجا میکشمت، خوب میدونی که اجازه این کارو دارم "
پیشونیم رو جلوتر میبرم و به سر کلت میچسبونم و میگویم
" میدونم که اجازشو داری..ولی اینم میدونم که جرئتشو نداری "
همونطور که با لبخند دندون نمای همیشگیم تو چشماش زل زده بودم
میا انگشتش رو به ماشه نزدیکتر میکرد...نگاه سردی توی چشماش بود..ولی درست موقعی که انگشتش رو روی ماشه گذاشت، نگاه سردش برای یک لحظه متزلزل شد و دستش لرزید
" هههه-گفتم که، تو جرئت کشتن منو نداری "
با گفتن این جمله باعث شدم که چهره اش در هم بشه و بعد اونکلتش رو بلا برد و با بغل کلت یک ضربه محکم به ناحیه گیجگاهیم کوبید
" عوضی..ازت متنفرن..همیشه همینجوری ای، چرا؟ چرا نمیتونی..."
همینطور که داشت با صدایی آرام این ها رو میگفت، دنیا کم کم جلوی چشمام تار میشد و هوشیاریم رو به خاموشی بود
و این باعث شد که نتونم آخرین کلماتش رو بشنوم...
.....
(POV میا)
با انگشتم، قطره اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو پاک میکنم
دوباره به جسم بی هوش کوین که روی زمین افتاده نگاه میکنم..لعنت بهت آشغال عوضی..
صورتم رو از اون برمیگردونم، به هر حال این آخرین شبیه که اون زندست
" اون رو توی رودخونه بندازید "
_" ولی بانو، بهتر نیست که اون رو همینجا بکشیم، حتی اگه احتمالش کم باشه، ولی بازم ممکنه که از عرق شدن جون سالم بدر ببره..و این ممکنه یکم دردسر ساز باشه"
اون درست میگفت، این آشغال عوضی بعد از اون کار هایی که کرد، لیاقت نداره حتی یک ثانیه بیشتر زندگی کنه
ولی...بخاطر قولی که به مادرش دادم نمیتونم مستقیما در مرگش دخیل باشم...این حداقل کاریه که میتونم انجام بدم
" درود بانوی جوان، کاری که خواسته بودید رو انجام دادم" مرد جوانی که کت و شلوار کاملا سیاهی پوشیده بود این رو با صدای بلندی گفت
" آفرین..به زودی پاداش خوبی بهت میدم، حالا اون کجاست؟ "
مرد سیاه پوش بعد از شنیدن این جمله، سریعا صورتش رو به طرف من چرخوند و با چهره ای که انگار به سختی خودش رو کنترل میکرد که قهقهه نزنه، به من اشاره کرد
دختر، رد دست مرد رو گرفت و در نهایت با من چشم تو چشم شد..در اون لحظه پوزخندی روی لبش نقش بست
صدای هر قدمی که بر میداشت، توی اتاق خالی طنین انداز میشد
بعد از چند ثانیه صدای قد ها قطع شد..او حالا رو به روی من ایستاده بود
با یک حرکت سریع دستش رو میون موهام برد و با کشیدن موهام باعث شد که توی چشماش نگاه کنم، یه چهره نفرت انگیز
" ههههه "
_" بازم اون خنده بی موقعت، یکی از دلایلی که ازت متنفرم همینه" این رو با لحن سردی گفت
" خب..چیزی که الان اتفاق افتاد خنده دار بود دیگه، این خنده دار نیست که تو فکر میکنی همه چی تموم شده؟ " این رو با همون لبخند دندون نمای همیشگیم گفتم
_" تچ..عوضی" این رو گفت و موهام رو رها کرد، و بعد کُلتی که به کمرش بسته بود رو برداشت و لوله کلت رو درست در مقابل پیشانی من گرفت
" اگه اون کاری که من میخوام رو انجام ندی همینجا میکشمت، خوب میدونی که اجازه این کارو دارم "
پیشونیم رو جلوتر میبرم و به سر کلت میچسبونم و میگویم
" میدونم که اجازشو داری..ولی اینم میدونم که جرئتشو نداری "
همونطور که با لبخند دندون نمای همیشگیم تو چشماش زل زده بودم
میا انگشتش رو به ماشه نزدیکتر میکرد...نگاه سردی توی چشماش بود..ولی درست موقعی که انگشتش رو روی ماشه گذاشت، نگاه سردش برای یک لحظه متزلزل شد و دستش لرزید
" هههه-گفتم که، تو جرئت کشتن منو نداری "
با گفتن این جمله باعث شدم که چهره اش در هم بشه و بعد اونکلتش رو بلا برد و با بغل کلت یک ضربه محکم به ناحیه گیجگاهیم کوبید
" عوضی..ازت متنفرن..همیشه همینجوری ای، چرا؟ چرا نمیتونی..."
همینطور که داشت با صدایی آرام این ها رو میگفت، دنیا کم کم جلوی چشمام تار میشد و هوشیاریم رو به خاموشی بود
و این باعث شد که نتونم آخرین کلماتش رو بشنوم...
.....
(POV میا)
با انگشتم، قطره اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو پاک میکنم
دوباره به جسم بی هوش کوین که روی زمین افتاده نگاه میکنم..لعنت بهت آشغال عوضی..
صورتم رو از اون برمیگردونم، به هر حال این آخرین شبیه که اون زندست
" اون رو توی رودخونه بندازید "
_" ولی بانو، بهتر نیست که اون رو همینجا بکشیم، حتی اگه احتمالش کم باشه، ولی بازم ممکنه که از عرق شدن جون سالم بدر ببره..و این ممکنه یکم دردسر ساز باشه"
اون درست میگفت، این آشغال عوضی بعد از اون کار هایی که کرد، لیاقت نداره حتی یک ثانیه بیشتر زندگی کنه
ولی...بخاطر قولی که به مادرش دادم نمیتونم مستقیما در مرگش دخیل باشم...این حداقل کاریه که میتونم انجام بدم
کتابهای تصادفی


