فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ما هستیم...

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سرده... 

" هی بیاین اینجا، یچیزی تو آب میبینم " 

صداهای کمی رو میشنیدم... 

" اون یه آدمه..زود بی..." 

ولی اون صداها هم دوباره محو شدند 

...... 

به ارومی پلک هام رو باز میکنم 

" یک سقف ناآشنا.." 

به آرومی سعی میکنم بشینم..یه ملافه بزرگ سفید رنگ روم بود 

" هومم..یه اتاق کاملا خالی.." 

در حال بررسی اتاق بودم که صدای باز شدن در توجه من رو به خودش جلب کرد...چند لحظه بعد یک مرد با موهای سیاه رنگ و ریش سیاه بلندی در چهاچوب در ظاهر شد 

" پس بیدار شدی.. " 

_" من کجام؟ " 

مرد نگاه اجمالی ای به من انداخت و بعد گفت 

" توی رودخونه پیدات کردیم..شانس آوردی که پسرم دیدت" 

پس بعد بی هوش شدنم انداختنم تو رودخونه..این نشون میده که هنوز جرئت اینکه مستقیما من رو بکشه نداره 

هنوزم میتونم ازش سوء استفاده کنم 

( POV ??? ) 

" هی، شنیدی چه اتفاقی افتاده؟ " 

به آرامی نگاهم رو از کتابی که رو به روم روی میز بود گرفتم و به سمت صدا  چرخواندم 

" مگه چی شده؟ " 

پسر نگاهی به صفحه گوشیش کرد و بعد با لبخند کجی که هر لحظه ممکن بود به قهقهه تبدیل بشه گفت 

" کوین مرده " 

با این حرفش انگار یک سطل آب یخ روم خالی کردند.. 

" ک..وین..مرده؟ " 

سعی میکنن که آرامش خودم رو حفظ کنم..ولی خب..الان یکم موقعیت.. 

" آره..میا دستورش رو داده..بالاخره از دستش راحت شدیم " 

میا..چرا این کارو کرده؟..مگه نامزدش نبود؟.. 

پسر دوباره شروع به صحبت میکنه 

" حالا دیگه هیچ مانعی بین من و تو قرار نداره..لیا خانم، بهتره بری یه لباس خوشگل بخری، به زودی قراره عروسیمونو جشن بگیریم و بعد تو مال من میشی. " 

و بعد شروع به قهقهه کرد.. 

از این پسر متنفرم..یه بچه لوس و از خود راضی که فقط چشمش پی ثروت بابامه..اما متاسفانه به دلیل اینکه اون پسر یکی از کارخونه دار های بزرگ این شهره نتونست درخواست نامزدی رو رد کنه...من پدرمو درک میکنم ولی... 

انگشتای که چونمو گرفت و به بالا آورد، باعث شد که از افکارم بیرون بیام..نفسای نفرت انگیزشو روی صورتم حس میکردم..فقط چند سانتی متر صورتش با صورتم فاصله داشت... 

" به زودی همه چیزت مال من میشه.." 

" دستت رو از من بکش عوضی!! " 

این رو گفتم و محکم بهش یه سیلی زدم.. 

" حق نداری تا قبل از ازدواج به من دست بزنی! " 

فیلیکس که از این واکنشم عصبانی شد فقط به زمین تف کرد و بعد از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست 

_بومم 

وقتی از اتاق خارج میشه چهره محکم و سرسختی که سعی میکردم به خودم بگیرم در هم میشکنه... 

_هق..هق 

" کوین تو زنده ای‌..مگه نه؟..خودت قول دادی تا آخرش پیشمی.." 

در حالی که سعی میکردم جلوی قطرات اشک رو بگیرم داشتم به خودم امید واهی میدادم..اما میدونستم که حقیقت چیز دیگه ایه... 

.

.

.

‌. 

(POV کوین ) 

به کمک اون مرد تونستم زنده بمونم..خیلی اسرار کرد که تا وقتی حالم خوب بشه اونجا بمونم ولی خب..یه سری کار های ناتموم دارم 

باید به چند نفر سر بزنم 

.... 

به ساختمان بلندی که رو به رومه نگاه میکنم..خب خب..اینم از اولین نفر..با قدم های آهسته وارد ساختمان میشوم 

" هوممم..چه شرکتی برای خودش دست و پا کرده" 

_" ببخشید آقا ولی شما نمیتونید وارد بشید " 

ها؟ 

با یک لبخند پاسخ میدم 

" من با رئیس شرکت کار دارم بهش بگید که کوین اومده" 

انگار که مرد نمیخواست این کار رو انجام بده ولی چند لحظه بعد یک بیسیم از جیبش در آورد و چیز های نا واضحی گفت 

" خب همینجا منتظر بمون تا هویتت تائید بشه "

کتاب‌های تصادفی