نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 11: رو در رو شدن با رئیس (2)
هر چه قدر که محوطه ی آکادمیِ سیلونیا بزرگ بود، به همان اندازه هم نمودار شجره مانند اداری اش پیچیده بود.
اگرچه ممکن است این نمودار شبیه یک تار عنکبوت به نظر برسد، ولی این مدل نمودار ها وقتی به سمت بالا پیش می روند، ساده تر می شوند.
در نمودار دین مک دوال که از بخش جادوی سیلونیا بود، بالاترین مقام را در بین سه رئیس آکادمی داشت. او همچنین بخش ساده ی آن نمودار اداریِ شجره نامه مانند که پیچیدگی خاصی نداشت را به خود اختصاص می داد.
از بالا، نام او در ردیف یا به عبارتی شاخه ی دوم، درست بعد از معاون مدیر انشعاب پیدا می کرد.
-کارکنان بخش تحصیلی، روند اخراج شما رو طی نکردند. خب، حدس میزنم به خاطر این بوده که اونا متوجه شدن نیازی به انجام این کار نیست.
در نگاه اول، او با آن ریش های پرپشت و عینک قدیمی اش شبیه آدمی آسان گیر و بی قید به نظر می رسید. اما رفتاری که او نسبت به من داشت، هر چیزی غیر از این موضوع را نشان می داد.
می دانستم در فضای گل و سمبلی که از قضا دوستانه هم باشد نیستم پس به چایی ای که منشی اش برایم سرو کرد دست نزدم.
دین مک دوال در حالی که روبروی من نشسته بود با چهره ای سفت و سر سخت گفت:
-یعنی می خواید از طریق قوانین تحصیلی پیش بریم و با درخواست کردن از کمیته ی انضباطی شما رو محکوم به ترک آکادمی کنیم؟
با وجود اینکه این حقیقت غیر منتظره با رفتار و قدرتی که سنگينیِ کمر شکنی داشت بیان می شد، اما این یکی از رفتار های ظاهری رئیس بود و اقدامی برای سرپوش گذاشتن بر شخصیت دلسوز و ضعیف القلب او محسوب می شد.
این حقیقتی بود که موقعِ انجام مأموریت های فرعی مشخص شد.
پس به عنوان کسی که برای کامل کردن هر بخش از بازیِ شمشیرزن شکست خورده ی سیلوِنیا سختی های زیادی را به جان خریده بود، فهمیدن این موضوع تعجب آور نبود.
به هر حال، برای اینکه بتواند در مکانی مانند بخش جادو که پر از شخصیت های قوی بود دوام بیاورد، بنده خدا چاره ای نداشت جز اینکه رفتاری اجباری از خود نشان دهد.
سواری گرفتن و استفاده از افراد بی دست و پا یکی از ماهیت های سیاست آمورشی است، به همین دلیل اینکه توانسته بود با توجه به این موضوع شخصیت اصلی خود را حفظ کند، واقعاً تحسین برانگیز بود.
-خیلی سخته که بخوایم از همه ی این مراحل بگذریم، کارکنان تحصیلی شما رو بی برو برگرد اخراج می کنند.
به دو دلیل نتوانستم جلوی گیج شدنم را بگیرم. اولی، همان طور که اشاره کردم رئیس مک دوال از آن مدل آدم هایی نبود که خودش با دانش آموزان رو به رو شود پس داشتن همچین رفتار و شخصیت تهدید امیزِ خشنی اصلاً به او نمی آمد.
و دومین مورد، لقب و عنوان او به عنوان رئیس بود. او نه تنها رئیس بود بلکه بالاترین مقام را در بین رئيس های دیگر داشت. او جایگاهی داشت که در آن مجبور نبود در اخراج کردن یک دانش آموز شریک شود. بلکه او کسی بود که باید برنامه ها را تصویب می کرد، آن ها را انتقاد می کرد یا به اجرایشان می رساند.
این طور دست و پا زدن و غرولند کردن، اصلاً به مقام او نمی آمد. نشستن با یک دانش آموز و بحث کردن درباره ی اینکه باید اخراج شود یا نه....چیز عجیبی بود. مثل این می ماند که به بخش اداری بروی و مدارکی را کپی بگیری فقط برای اینکه ببینی رئیس اداره تنها کسی بوده که درباره ی شکایت ها نطق کرده است.
-هیچ بهونه ای برای این موضوع داری؟
اگر یک دانش آموز عادی بودم، احتمالاً نمی توانستم تا این حد فکر کنم. احتمالاً از اینکه یک اشراف زادهی رتبه بالا مرا فرا خوانده بود تا اعلام کند از آکادمی اخراج شده ام، کرک و پرم می ریخت. بعد از یه عالمه فکر کردن و سوزاندن فسفر، توانستم نیت واقعی او را متوجه شوم.
او فقط سعی داشت تا مرا دست پاچه و آشفته کند. تصمیم گرفتم با چیز ساده ای جواب دهم تا زمان بیشتری برای فکر کردن پیدا کنم.
-این منطقی ترین چیزیه که میشه گفت.
من اکنون در یک اتاقِ پذیرایی مجلل و شیک گیر افتاده بودم، آن هم به دلیل قرار گرفتن در یک موقعیت غیرعادی و ضایع، که به خاطرش مجبور شدم یک رویداد عمومی که همان مراسم ورودی بود را ترک کنم. و در حال حاضر با این تیپ دختر کشم، در یک جلسه خصوصی با فردی مقام بالا گیر افتاده بودم؛ در این موقعیت رفتار تهدید آمیز و سرسخت رئیس و احتمالِ غمگین انگیز اخراج شدنم با هم ترکیب زیبایی تشکیل داده و درست جلوی چشمانم پروانه وار رژه می رفتند.
هرچه مقام یک فرد بالاتر بود، در ایجاد این نوع فشارهای موقعیتی بهتر عمل می کرد.
او فقط سعی می کرد واکنش مرا نسبت به این قضیه ببیند.
اما بعد، این سؤال برایم پیش آمد.
که چرا؟
اِد راثستیلر فقط یک دانش آموز معمولی از یک خانواده ی اصیل و نجیب زاده بود. او نه در استعداد جادویی، آش دهان سوزی بود و نه از نظر نویسندگی و چیز های دیگر کار شاخی می کرد.
و افراد اشراف زاده چیزی بیشتر از یک کارت یا مهره ی تجاری در سیلونیا محسوب نمی شدند. دانشآموزان زیادی از خانوادههای اصیل یا ثروتمند در آکادمی حضور داشتند. حتی خود شخص پرنسس هم دانش آموز آکادمی بود.
بنابراین چگونه اِد راثستیلر برای یک مکالمه خصوصی انقدری مهم در نظر گرفته شده بود که وقت گرانبهای رئیس را تلف کند؟
فقط چند احتمال این وسط وجود داشت.
آه عمیقی کشیدم. دل را به دریا زدم و بدون هیچ دلیلِ واضحی گفتم:
-میخوام از پرنسس پنیا به خاطر اینکه حتی توی آکادمی هم مراقب آدماست تشکر کنم. مهم نیست که موضوع چقدر بی اهمیت یا کوچیک باشه، اون همیشه به همه چیز با دقت زیادی توجه می کنه.
حرف زدن ناگهانی درباره ی پرنسس آن هم حین صحبت در مورد اخراج احتمالی ام... مسخره به نظر می آمد که پای موضوعی غیرمرتبط با گفتگو را وسط بکشم. مطمئنم حرفم الان عکس العمل های زیر را به دنبال داشت.
داری درباره ی چی صبحت می کنی؟ چرا الان داریم درباره این موضوع صحبت می کنیم؟
ولی-
-تو الان چی گفتی؟
و در یک لحظه ی کوتاه، پیشانی رئیس را دیدم که باریک شده بود. خیلی سریع اتفاق افتاده بود اما من واکنشش را دیدم.
-فقط الان در مورد چی داری صحبت می کنی؟
کمتر از یک ثانیه برایش طول کشید تا حالت صورت خود را به پوکر برگرداند. اما همین چند لحظه ی کوتاه برای من کافی بود تا حقیقت را بفهمم.
درست همان طور که فکر میکردم.
به هر حال او توانسته بود برای بیشتر از پنج سال مقام خود را به عنوان رئیس آکادمی حفظ کند و تنها سه نفر در آکادمی بودند که از دین مکدوال مقام بالاتری داشتند: مدیر اوبل، معاون و نایب رئیس رئنا و پرنسس پنیا.
از آنجایی که نه با مدیر و نه با معاون آکادمی ارتباطی نداشتم، دلیلی وجود نداشت که آنها به من اهمیتی بدهند. و همین باعث شد احتمال اینکه گزینه ی موردنظر پرنسس باشد، بیشتر شود.
مهم نیست که در آکادمی، فضیلت و ابهت یادگیری بر مقام اشراف زادگان اولویت دارد، با اینحال نمیتوان صرفاً حرف های پرنسس را نادیده گرفت.
به نوعی، این خیلی شبیه همان رفتاری بود که از پرنسس پنیا سر می زد.
چرا او سربازانش را جمع نکرد تا مرا ببندند و از من باج گیری کنند تا با فاش کردن تمام اسرارم آن هم با جزئیات، مرا مجبور به اخراج کند؟
او که فکر نمی کرد می تواند کاری کند من چهچه زنان همه چیز را اعتراف کنم.
یا شاید همچین کار وحشیانه ای از استایل خانوم نبود؟ یا شاید این کار ها را بی معنی می دانست؟
احتمالاً هر دو مورد را شامل می شد. اما با نگاه کردن به نتایجی که این کار در پی داشت، قضاوت درستی به نظر می رسید.
حتی اگر مرا ببندند و باجگیری هم کنند، نمیتوانستم اعتراف کنم که فقط خود این بدن مال من است و اِد راثستیلر فردی جدا از من است.
هیچ راهی وجود نداشت که آنها حرف هایم را باور کنند؛ آخرش هم با من مثل یک مرد دیوانه رفتار می شد.
به خاطر همین بود که او با چیزی دیگری جلو آمد.
-هیچی، فقط همین طوری یه چیزی از رو هوا پروندم، معذرت می خوام. معذرت می خوام... اصلاً دارم دربارهی چی حرف میزنم... احتمالاً به خاطر اینه که عصبی ام.
زمزمه کردم و پشت سرم را خاراندم، انگار که مثلاً خجالت کشیدم.
بعدش مثل یک احمق خندیدم، اما چشمان دین مک دوال با خشم مرا نشانه گرفت.
او به این موقعیت ها عادت کرده و قبلاً با این طور موارد سر و کار داشته است. من از قبل این موضوع را فهمیده بودم.
اما این…. کشمش دیگر داشت بیش از حد ادامه دار می شد.
-من فقط... داشتم با خودم فکر می کردم که جواب درست چی می تونه باشه.
تصمیم گرفتم با اطمینان و اعتماد به نفس جلو بروم و بتازونم.
-و توی این فکر بودم که چه دلیلی می تونه داشته باشه که منُ صدا بزنید تا اینجا بنشینم و در همون حالت مقدار پتانسیلی که من دارم رو بسنجید... و برای گرفتن "جواب درست" چی باید بگم.
میدانستم که اینکه کسی را محکوم به اخراج کنند، فقط برای این بود که درس عبرتی برای دیگران باشد.
این فقط واقعیتی بود که بر اساسِ شرایط طبیعی ایجاد شده بود، و منظورش می توانست این باشد که "من با امتحان کردنت سعی میکنم تا جایی که می تونم تو رو بشناسم."
اگر او او فردی زورگو و ظالم بود، این نوع عملکرد می توانست نتیجه ی معکوس داشت، زیرا ممکن است آن ها اینگونه تصور کنند که من دارم تلاش می کنم هم سطح آن ها باشم و غرورشان را خدشه دار کنم.
اما من از قبل می دانستم که دین مک دوال به طور عجیبی چنین فاز و اقتداری ندارد.
-می دونم کاری که انجام دادم اشتباه بوده... اما فکر نمی کنم اشتباهم اونقدری بزرگ بوده که مستحق اخراج شدنم باشد.
-اگر به آیین نامه ی آکادمی نگاه کنی، می بینی که دلایل کافی برای اخراج شدنت وجود داره.
-مگه آیین نامه ها و مقررات همیشه مبهم و چند پهلو بیان نیستن؟ و هر کدوم تفاسیر زیادی دارن. به همین دلیل یه کمیته انضباطی وجود داره که به دانشآموزان فرصت صحبت میده.
تصمیم گرفتم با یک پاسخ اساسی جلو بروم.
-با این اوصاف، فکر میکنم چارهای جز استفاده کردن از همه ی فرصت هایی که در اختیارم هست رو ندارم - تا جایی که بتونم سعی می کنم اعضای کمیته انضباطی را متقاعد کنم، پوسترهایی رو روی دیوارای کارکنان آموزشی نصب می کنم و همکلاسیهام رو ترغیب میکنم. به خاطر اینکه باهام ناعادلانه رفتار شده، درخواست تجدید نظر میدم.
مطمئناً این قضیه برای آکادمی دردسرساز می شد.
-داری منُ تهدید می کنی؟
با اطمینان گفتم:
-نه اصلاً این چیزیه که بهش اعتقاد دارم.
والا در مقامی نبودم که بخواهم کسی را تهدید کنم. آخه دانش آموزی که در آستانه ی اخراج شدن بود، چگونه می توانست یکی از رئیس های آکادمی اش را تهدید کند؟
اگر واقعاً می خواستند مرا اخراج کنند، می توانستند به سادگی این حرف های بی اهمیت را نشنیده بگیرند. شاید کمی آزاردهنده و ناراحت کننده باشد اما همین جا، همه چیز ختم بخیر می شد. به هر حال، هیچ راهی وجود نداشت که دانشآموزان دیگر با اد راثستیلر همدردی کرده و او را حساب پشه کنند.
-من فقط هر کاری که از دستم بربیاد رو انجام می دم. اگر اخراج بشم... کاری نمی تونم انجام بدم، اما فکر می کنم اگه آکادمی رو بدون هیچ تلاشی ترک کنم بعداً پشیمون میشم.
یک جرعه از چایی ای که به من داده بودند، را نوشیدم.
-آیا این مقدار از حرفام ... برای "یه جواب درست" کافیه؟
احساس می کنم در حالتی با او صحبت می کردم که به صورتم ماسک زده بودم. مطمئنم برای او هم همینطور بوده است.
مدتی سکوت حاکم بر فضا شد. مک دوال برای مدتی طولانی به من نگاه کرد و دستش را زیر چانه اش قرار داد. بعد از لحظه ای بالاخره به حرف آمد.
-پرنسس پنیا گفت یه چیزی در مورد تو وجود داره که فهمیدنش سخته. توی این قضیه یه جورایی با حرفاش موافقم.
نعمت بینش چشمانی که انسان ها را قضاوت می کند و گفتگوی مخفیانه ی رئیس با پرنسسی که با همان چشم ها متولد شده است، این واقعیت را نشان می داد که پرنسس پنیا قرار بود همیشه ی خدا حواسش به من باشد... و بدون هیچ اشاره ای به این موضوع، هر دو از قبل آن را می دانستیم.
-تو مثل یه روباه حیله گری، اما من هیچ نیت بدی رو توی وجودت احساس نمی کنم.
-اگر شما این رو می گید، به نظر نمی رسه که من دارم سعی می کنم شما رو فریب بدم؟
-تو خیلی آروم تر از دانشآموزایی هستی که فقط با نشستن توی دفتر من، تن و بدنشون می لرزه.
یعنی خیلی آرام رفتار کرده بودم؟ این همان چیزی بود که حدسش را می زدم ولی الان کاری از دستم بر نمی آمد.
-به هر حال، بهتره این بحث رو اینجا تموم کنیم. من از گفتن اینکه جوابت درست بود یا نه خودداری می کنم.
-پس اخراج من ... چی میشه؟
دین مک دوال با صدای بلند خندید و نیشش را تا بناگوش باز کرد، اولین بار بود که رئیس را اینطور می دیدم.
-تازه خیلی آب زیر کاه و موذی هم هستی.
با گفتن جمله ی قبلی داشت با زبانی بی زبانی و پیچیده ای طعنه میزد که:
یعنی از قبل نمی دانستی که من قصد اخراج تو را نداشتم؟ یعنی از همان اول متوجه نشدی؟
حالا این همان رئیس مک دوالی بود که من او را می شناختم.
* * *
تقریباً گاوم نه تنها خودش بلکه بچه اش هم زاییده بود…!
هیزم را داخل آتش انداختم و آهی از سر آسودگی کشیدم.
نمی دانستم قضیه چه بود، اما به نظر می رسید این همان نقطه عطف بسیار مهمی بود که برنامه های آینده مرا رقم می زد.
با وجود اینکه همه ی آن ها زِر های مفت را زده بودم، ولی میدانستم اگر جواب اشتباهی میدادم ممکن است همه چیز را از دست بدهم و در به در شوم.
قبل از رفتنم وقتی در را بستم، نگاهی به مک داول انداختم، اما چهره آرام و خندانش از بین رفته بود و چهره اش به یک باره جدی و رنجور شده بود.
او داشت مرا به طور جدی مرا بررسی می کرد. من نباید گاردم را در مقابل او پایین بیاورم.
به هر حال، از آنجایی که تاس از قبل ریخته شده بود، من فقط باید کاری را انجام می دادم که نیاز بود.
[محصول تازه ساخته شده]
یک جالباسی و قفسه خشک کن ساده
یک خشک کن چوبیِ ساده که قابلیت خشک کردن لباسهای شسته شده، مواد غذایی و موارد دیگر را دارد.
تکیه گاه اش آنقدر قوی نیست که بتواند وزن زیادی را نگه دارد.
سطح دشواری تولید: ●○○○○
<<ساخت و ساز کامل شد. مهارت های ساخت و ساز افزایش یافته اند.>>
با پاک کردن عرق پیشانی ام، با شنیدن خبر خوبی که مربوط به قفسه ی خشک کن ساده ام میشد، در دلم کیلو کیلو قند اب کردند.
دلم می خواست مهارت های مربوط به بقا یا همان تولید محصولات زندگی ام را بررسی کنم.
از آنجایی که خیلی سرم شلوغ بود، وقت نداشتم مهارت هایم را با جزئیات بررسی کنم.
[جزئیات مهارت های زندگی]
رده: صنعتگر مبتدی
تخصص: نجاری
مهارت صنعت گری و هنری سطح ۱۰
طراحی و معماری سطح ۲
مهارت جمع آوری سطح ۳
مهارت نجاری سطح ۷
ماهیگیری سطح ۳
مهارت آشپزی سطح ۴
مهارت من در صنایع دستی به سطح ۱۰ رسیده بود. این مهارت به عنوان پایه ای برای مهارت های دیگر عمل می کرد و تازه مهارتی بود که مستقیماً به ارقام چابکی من مرتبط می شد.
به عبارت دیگر، با افزایش سطح کارایی و عملکردم در این مهارت، ارقام و کارایی ام در سایر مهارت های دیگر هم افزایش می یابد.
علاوه بر آن، رسیدن به سطح 10 هر مهارتی اهمیت زیادی داشت. و معنی اش این بود که من اصول اولیه آن مهارت را به طور کامل یاد گرفته بودم.
پس از رسیدن به این سطح، تجربه ای که فرد برای سطح های بعدی نیاز دارد به طور چشمگیری افزایش می یابد. پس معنایش این میشد که باید زمان، نیرو و انرژی مناسبی برای این کار صرف شود.
روی سنگ سطح صاف لَم دادم و نزدیک گرمای آتش کمپ ماندم.
در مقایسه با مبل در دفتر ریاست، این بسیار دهن سرویس کن بود. اما از زمانی که به این دنیا آمدم طوری به این سنگ مدیون شده بودم که احساس می کردم در حال حاضر شکل خود باسن خدا بیامرزم را به خود گرفته.
در اردوگاهی که الان حکم همان خانه ی خودم را داشت نشستم و کف دستانم را جلوی چشم هایم باز و بسته کردم.
-همونطور که انتظار می رفت... این یارو نباید یه نجیب زاده به دنیا می اومد.
به طور چشمگیری مهارت های مربوط به ساخت و سازِ محصولات زندگیام، سریعتر از مهارت های رزمی یا جادویی ام افزایش می یابند.
حتی با وجود استعدادهای ذاتی، هیچ کس نمی تواند تا زمانی که در محیط مربوطه باشد شکوفا شود.
از آنجایی که اد به عنوان یک نجیب ناناز و نُنُر بزرگ شده بود، احتمالاً زندگی اش را با سر به نیست کردن استعدادهای خود در ساخت و ساز گذرانده بود.
او احتمالاً فکر میکرد که آشپزی و درست کردن وسایل و اینطور چیزها برای موقعیت او بسیار جیز است. خب نمی شد کاریش کرد، هر چی نباشد او یک نجیب زاده بود.
-با این وجود، خدا رو هزار مرتبه شکر من تونستم با سخت کوشی و مثل سگ جون کندن، یه جایی رو که تا حدودی بشه مثل آدم توش زندگی کرد برای خودم درست کنم.
شرایط زندگی من در مقایسه با فردی که در سالن اوفلیس زندگی می کرد، همان بهترین خوابگاهِ محوطه ی سیلوِنیا که بهترین امکانات را داشت، باعث می شد شبیه بی خانمان ها به نظر برسم. اما من از قبل به این ارودگاهی که با دست های گلِ گلاب خودم ساخته بودم وابسته شده بودم.
و چون در مراسم ورودی حسابی دلی از عزا درآورده و غذا بر بدن زده بودم، حتی ذره ای احساس گرسنگی نمی کردم. احتمالاً همینجوری بخوابم…
-اما هنوز وقت خوابیدنم نرسیده که.
چون امروز فقط به مراسم ورودی اختصاص داده شده بود پس وقت خالیِ زیادی داشتم. و چون هنوز کلاسی نداشتم که به آن دیر برسم، امروز صبح نیازی به عجله کردن نبود. پس این موضوع به من این امکان را می داد تا با خیال راحت راه مدرسه را قدم بزنم و انرژی زیادی برایم باقی بماند.
چند کتابی که روی چمن بودند را برداشتم. من هنوز قصدی برای خوابیدن نداشتم چون می خواستم تا قبل از تاریک شدن هوا مطالعه کنم. از کتابخانه، کتابی درباره ی انواع گیاهان خوراکی و وحشی امانت گرفته بودم.
دانش مهارتی بود که برای بقا نیاز می شد. اگر بتوانم نحوه ی زندگی گیاهان خوراکیِ درون جنگل را تشخیص دهم، میتوانم رژیم غذایی خود را فراخ تر کنم
-احتمالاً باید سعی کنم یک میز مطالعه یا کار درست کنم.
-میتونم آخر هفته امتحانش کنم.
با این فکر، در پناهگاه چوبی ساده ام دراز کشیدم و کتاب را باز کردم.
و در عرض چند ثانیه به خواب رفتم.
انگار بیهوش شدم، راستش یه کم خسته بودم…
* * *
در گوشه ای از منطقه ی آموزشی، دفتر رئیسِ بخش جادو قرار داشت.
دین مک دوال روی مبلی نشسته بود و با چانه ای که در دست داشت فکر می کرد. مدتی از رفتن اد راثستیلر میگذشت
-هوم…
با اینکه کار زیادی برای انجام دادن باقی مانده بود، بدون اینکه حتی یک سانت هم تکان بخورد آنجا لَش کرده بود.
منشی رئیس همان طور که مدارک را مرتب می کرد، از دیدن این منظره آهی کشید.
مدتی بود که رئیس آنچنان در افکارش غوطه ور شده بود که دست و دلش به انجام هیچ کاری نمی رفت.
این باعث شده بود کارش به تعویق بیوفتد و منشی هم نتواند به موقع آنجا را ترک کند.
بنابراین او تصمیم گرفت میزش را تمیز کند چون به هر حال قرار نبود به موقع به خانه برود. بالاخره مدتی بود که کار تمیز کردن میز را تعویق انداخته بود.
-به نظر می رسه برای چند دقیقه اس که اصلاً توی باغ نیست و نمی فهمه چه خبره... موندم پس چرا داره اینقدر فسفر می سوزونه و فکر می کنه...
منشی به دین مک دوالی که بیشتر حکم مجسمه ای را داشت که در فکر فرو رفته بود نگاه کرد و سپس نگاهش را به آسمان پر از ستاره ی بیرون از پنجره انداخت.
آسمان پر ستاره ی امشب به لطف هوای بی ابر و صاف، بسیار زیبا دیده می شد. پنجره را باز کرد تا کمی هوا به داخل وارد شود.
دین مک دوال ناگهان او را صدا کرد.
-منشی اَگنوس! یعنی نقش بازی کردن من اونقدر واضح بود؟
-ببخشید؟
رئیس معمولاً انقدری کامل و بی نقص به نظر می رسید، که گاهی اوقات آگنوس با دیدن جنبه ی دیگر شخصیتش با خود فکر می کرد که آیا او دو شخصیتی است یا نه.
حداقلش به عنوان منشیِ رئیس باید بداند که همیشه آنجا حضور دارد.
اگنوس با لکنت گفت که حتماً نیازی نیست به سوال عجیب رئیس پاسخ دهد.
و دقیقاً به همین منوال، شب در منطقه ی آموزشی رو به تاریکی بیشتر رفت.
کتابهای تصادفی

