نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 13: گربه ی ولگرد (2)
احتمالاً مقایسه کردن مردم با حیوانات کار بی ادبانه ای باشد. مثلاً ینکار پلرآور مرا یاد همین بازیاب ها یا سگ های شکاری طلاییِ خر ذوق می اندازد، از همان هایی مردم به طور طبیعی به سمتشان جذب می شوند.
او شبیه توله سگی بود که شنگولانه دمش را تکان می داد تا به همه سلام کند. و مگر میشود دلتان نخواهد چنین توله سگی را بغل یا ناز کنید؟
این احتمالاً همان احساسی بود که بچه های کلاس ما نسبت به ینکار داشتند. آنها هر وقت او را می بینند، همیشه به سمتش می آیند و او را بغل می کنند و بازوهایشان را در بازوهای او قفل می کنند.
در واقع، اگر من تا شعاع سه متری او قدمی بردارم، طوری بهم خیره می شوند انگار که ارث پدرشان را از من طلب دارند، آن هم از ترس اینکه مبادا تأثیر بدی روی عزیز دلشان داشته باشم.
حالا، اگر ینکار مثل توله سگ بامزه بود، پس لوسی میریل هم یک گربه ی ولگرد بود.
بله، صدای نفس های خرناس مانند او در حالی که خودش را بغل کرده بود، واقعاً شبیه صدای یک گربه بود. ولی این فقط به مدل ظاهری که داشت مربوط نمی شد. می بینید، گربه های وحشیِ ولگردِ هرگز نمی توانند رام شوند؛ آنها هرگز با رهگذران مهربان و دوستانه رفتار نمی کردند، البته این حداقلش شامل تمام گربه های ولگردی میشد که در طول زندگی ام دیده بودم.
گربه های خیابانی در زندگی، قوانین خاص خود را داشتند و در میان خود از آن ها پیروی می کردند.
آن ها همیشه مرکز دنیای خود بودند، حتی اگر جایی در کوچه پس کوچه های به فنا رفته و داغون زندگی می کردند. و مهم نبود که خز آنها چقدر کثیف بود، آن ها همیشه مانند یک شاهزاده خانم با کمری صاف قدم می زدند.
اینطور نبود که چنین نگرشی ناشی از غرور آنها باشد و یا عمداً چنین رفتاری داشته باشند. این فقط... روشی بود که با آن به دنیا آمده بودند و لوسی میریل هم دقیقاً همینطور متولد شده بود.
-وااااااه!
همان طور که بلند می شد، خود را کش داد و نشست.
حدود 30 دقیقه از زمانی که به ارودگاهم برگشته بودم و لوسی میریل را دیدم که آنجا خوابیده بود گذشته بود.
و تمام مدت را آن جا نشسته بودم و داشتم فکر میکردم حالا قرار است با او چه غلطی کنم.
خورشید الان کاملاً غروب کرده بود و در یک همچین روز بهاری ای، خورشید در آسمان که اوج می گیرد، هوا شروع به تاریک شدن می کرد.
"....."
لوسی با حواسی که در هپروت سیر می کرد در جای خود نشست. چشمانش کاملاً بیدار نشده بودند و تکه های از موهایش لحبارانه به گونه اش چسبیده بودند.
و به محض بیدار شدن در محل زندگیِ فرد دیگری، اولین چیزی که به زبان آورد این بود که:
-...من گشنمه....
آه...من واقعاً همچین استعدادی را تحسین می کردم.
چشمانمان به هم برخورد کردند و برای مدتی بدون گفتن چیزی، روی سطح سنگی نشسته بودم و خیره خیره او را نگاه می کردم و دستم را زیر چانه ام زده بودم.
اگر یک دختر عادی بود، احتمالاً قضیه را می گرفت و یکمی هم که شده خجالت می کشید.
ولی او لوسی میریل بود.
-از حدود ۱۰۰ امتیاز... ۹۰ میدم بهش.
من هنوزم همان طور نشسته بودم.
-فکر کنم طوری که با برگا پوشوندیشون خوبه چون اجازه میده نور خورشید به طور دقیقی بیاد داخل. و نسیمی که داخل می اومد هم سرزنده کننده بود که اونم چیز خوبی بود. تا لم دادم سریعاً خوابم برد.
یعنی محل زندگی من به یکی از همان ۳ مکانی در آکادمی سیلوِنیا تبدیل شده بود که لوسی میریل در آن چرت می زد.
-ولی چاره ای جز اینکه با صورتم روی زمین بخوابم نداشتم چون با لباس پوشیده شده بود....البته اگه یکم نرم تر بود بهتر میشد. ولی خیلی خوب جلوی نور خورشید رو می گرفت و تازه من صدای رودی رو که داشت جریان پیدا می کرد دوست داشتم .
اون بدون اینکه تغییری را در صورتش ایجاد کند داشت این موضوعات را سبک سنگین می کرد.
-عالی بود.
هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشده بود، ولی یه حس چشمک زنِ عجیبی مرا قانع می کرد که او حسابی از این قضیه راضی است.
داشتم درباره ی چه کوفتی حرف میزدم. لوسی بلند شد و یک بار دیگر بدنش را کش داد. ارودگاهم نسبت به چیزی که یک فرد فکر می کرد پهنای بزرگتری داشت. ولی این تمام چیزی بود که داشت. پهنایش یزرگ بود ولی سقفش اندازه اش تا شانه هایم بود. ولی اگر بخواهم رو راست باشم، نمی توانستم داخل بایستم.
پس دیدن لوسی که در همچین مکان باریک و کوچکی خود را می کشید باعث شد بفهمم که تفاوتمان در شرایط فیزیکی است. او واقعاً دختری با جثه ی کوچک بود. حتی استینِ لباس های یونیفرمش که کوچیک ترین سایز را داشت، همچنان برایش گشاد بود.
یک یهویی شکم لوسی وقتی با جهشی بیرون پرید، شروع به غرش کرد. بله "پرش جهشی" بهترین توصیف برای عملکرد او بود.
پاهای او شبیه موریم های هنرهای رزمی فیلم ها بود. او جادویش را در نوک انگشت های پاهایش جمع می کرد و از جادوی نیروی باد، گرانش زمین و جادوی جذبِ شوک سطح بالا استفاده می کرد تا بدنش را در محل موردنظرش جا بدهد. او وقتی در اطراف پرسه می زد از چندین نوع جادوی سطح بالا استفاده می کرد انگار که یک خدا باشد. او شش یا پنج طلسم را به صورت چندگانه اجرا می کرد طوری که حتی پرفسور های بخش جادو هم برای انجام آن، باید زیادی تمرکز می کردند. او همه چیز را به صورت ناخودآگاه و غریزی انجام می داد.
-این گوشتِ خشکه؟ می تونم بخورمش؟
لوسی گوشت خشک شده ای را که در آن اطراف روی زمین گذاشته بودم برداشت و آن را گاز زد.
هنگام جویدنش، لب هایش را لیسید.
-واااای-! خیلی شوره.
او با اخمی زبانش را دهانش بیرون آورد.
-البته، به نظر میاد یه مزه ی غیر قابل توصیفی هم داره؟
بعدش گاز دیگری به آن زد. به نظر می آمد که داشت از مزه ی نمکیِ بعد از چند بار جویدنش عشق می کند، پس آخرش کل گوشت را هم خورد. بعدش به تیکه ی دیگری اشاره کرد.
-می تونم یکی دیگه هم داشته باشم؟
-....باشه.
بعدش روی قفسه ی خشک کنام نشست و پاهایش را در هوا چرخاند، طوری که انگار واقعاً دارد با مزه ی گوشت های خشک شده ام حال می کند.
اولش به خاطر مزه ی شوری اش ترش می کرد و ازش متنفر بود ولی بعدش با ذوق مرگی که روی صورتش نقش بسته بود، به جویدن گوشت ادامه می داد.
آه.. این احساسات دیگر چه هستند؟ یک احساس خشنودی خاصی دارم. مثل همان خوشحالیِ منحصر به فردی که وقتی یک نفر به یک حیوان گوگولی مگولی غذا می داد.
صبر کن....شاید دارم تبدیل به همین مادر های گربه دار می شوم.
این احساس معتاد کننده و خاک بر سری ای که یکهویی پیداش شد، دیگر چه بود؟
"....."
نه، سرم را محکم تکان دادم. خودتُ جمع کن...این لوسی میریله!!
او یک شخصیت کلیدی در بازی "شمشیرزن شکست خورده ی سیلونیا" بود، از درگیر شدن با او چیزی گیرم نمی امد.
-اولش شور بود، ولی الان داره ازش خوشم میاد چون نمکیه. واقعاً مره ی هیجان انگیزیه.
"...."
-این مزه ی نمکی رو من عاشقشم!
آه...حالا دارم میفهممش. لوسی میریل یک نابغه ی بی نظیر بود که به طور دستپاچه کننده ای در میان کلاس اولی ها نمره ی ها عالی میگیرد. پس به نظر می آید در سالن اوفِلیس زندگی می کند جایی که فقط بهترین دانش آموزان اجازه داشتند آنجا بمانند. سالن اوفلیس در سیلونیا به خاطر داشتن بهترین امکانات در میان سه خوابگاه بزرگ معروف بود. تو بدون داشتن بهترین نمره یا مقام نمی توانستی آنجا بمانی.
بنابراین برای دانش آموزان سالن اوفلیس، فقط بهترین غذاها را از بهترین سراشپزها سرو می کردند. طعم غذا ها بیشتر اوقات پیچیده، خالص و مناسب برای افرادِ سطحِ بالای نجیب زاده بود، ولی یک طعم بود که غذاهای خیلی با کیفیت نداشتند؛ آن هم ترکیبِ پشم ریزون "نمکی، تند و شیرین" با یکدیگر بود.
و طعمی که در قلمروی ظرف ماهرانه ی نجیب زادگان به آن اهمیت داده میشد تنها شامل موادغذایی تازه، هارمونی طمع ها و تعادل بین مواد مغذی بود. ولی این غذای من، غذایی بود که به سلامت کسی اهمیتی نمی داد و بیشتر شبیه زمزمه ای از شیطان بود.
-می تونم همشو بردارم؟
-نه.
این دیگه فراتر از حد میشد. هوی این غذای منِ بچه فنچول!
-اوففففف!
وقتی صورت نااميدش را دیدم غمگین شدم. ولی این فقط یه میان وعده برای او بود و غذای زنده ماندن برای من. او می توانست یه عالمه غذای از ما بهترون را در سالن اوفِلیس نوش جان کند. ناگهان یه ایده ی جانانه به ذهنم رسید.
-اگه بخوام بهش فکر کنم....
لوسی نسبت به مشکلات و بدبختی ها خونسرد بود و از هیچ کس در آکادمی نمی ترسید؛ چه پرنسس خیر اندیش، چه لورتل دختر طلایی و چه همان پرفسور شیطانی معروف گلست، آن ها همه برای لوسی که روح سرخوش و آزادی داشت یکسان بودند.
ولی معنی اش این نبود که کسی نمی تواند این لوسیِ غیر قابل پیش بینی رو کنترل کند.
-اممم...شنیدم که خدمتکارای سالن اوفلیس دارن دنبالت میگردن.
صورت لوسی به محض شنیدن این حرف ها آبی شد.
و با جفتکی که او را به هوا پراند، سریعاً ناپدید شد. بعد دوباره ظاهر شد و شناور به سمت پناهگاه پرواز کرد تا کلاه جادوگری حاشیه پهنش را بردارد.
-فکر کنم باید برم.
باشه...موفق باشی.
-بعداً دوباره میام.
نه، جون اون کلاه جادوگری مسخرت برنگرد.
-ولی قبل از رفتنم یه چیزی هست که باید بهت بگم. اون ازم خواست بهت اینو بگم.
به اندازه ی کافی با لوسی وقتم را تلف کرده بودم. من اکنون باید در میان عملیات شستن لباس های خانگی ای باشم که فردا آن ها را می پوشیدم. لوسی به جنگل اشاره کرد.
-چیه؟
به مسیری که لوسی اشاره کرده بود خیره شدم ولی چیزی جز یک مشت درخت ندیدم.
"....."
-اون گرگی که اندازه ی یه خونه اس، اون همش چهار چشمی حواسش به توعه.
سر تا پای بدنم از ترس دون دون شد. چون طنین روحم را کسی آموزش نداده بود، همچنان یک قلمرویی این وسط وجود داشت که برای من نامرئی و غیر قابل دیدن بود.
-یه روزی، به هر قیمتی که شده ینکار رو نجات بده.
و بعدش لوسی دوباره ناپدید شد و انگار که چیز خاصی نبود مرا با آن پیام به امان خدا رها کرد. آرام سرم را به طرفی که لوسی به آن اشاره کرده بود برگرداندم. آنجا با صدای جیرجیرک هایی که در میان درختان زیادی بزرگ جیر جیر می کردند پر شده بود. و جز آن چیز دیگری وجود نداشت که بتوانم آن را ببینم.
[اطلاعیه]
یک نبرد شریکی بین دانش آموزان کلاس اول و کلاس دوم برگزار خواهد شد. لطفاً گروه تعیین شده ی خود را از لیست تقسیم بندی بررسی کنید.
برای چه کسانی: دانش آموزانی که کلاس های مشارکتی مبارزه از دروس مقدماتی تا پایه و کلاس های مبارزه مشارکتی پیشرفته را ثبت نام کردند.
محل برگزاری: در سالن نِیل، مرکز آموزش رزمیِ عمومی
※ مقدار دانش آموزانی که از بخش عناصر شرکت می کنند خیلی کم هستتد! این عالی هستش که عناصر را تمرین می کنید ولی لطفاً درکلاس های مشترک هم شرکت کنید!
-پرفسور کِلِیر اِلفین، پرفسورِ دستیار تمرین های رزمی
اطلاعیه هنگام جلسه ی سال دومی ها در مرکز دانش آموزی ایجاد شده بود. واقعاً الان زمانِ کلاس های مشترک رزمی بود؟
همه چیز داشت خیلی سریع پیش می رفت. این همان قسمتی بود که ینکار پلرآور برای اولین بار در بازی ظاهر می شود. علاوه بر نبرد هیولاها که همان زمان برگزار می شد، این جا همان جایی بود که درام های سیاسی سال دومی ها هم شروع می شود. با توجه به شرایط، چیزی که قرار بود اتفاق بیوفتد کاملاً معلوم بود.
هم مبارزه و هم سیاست هر دو چیز های بی ثبات مهمی در این دنیا بودند؛ از آن مواردی که همیشه فرد باید حواسش بهشان باشد. خب حالا هر چی، من از آخرین باری که به دفتر رئیس احضار شده بودم تا الان نتوانسته بودم نگاه درست و دقیقی به تیلی بیندازم. ولی چون این یک کلاس مشترک رزمی بود، قطعاً می توانستم صورت شخصیت های اصلیِ که متعلق به سال اول بودند را ببینم.
این برای من یک فرصت بود تا بررسی کنم که آیا داستان بازی "درست" پیش می رود و چیزی عوض شده است یا نه.
همان طور که به طرف سالن مرکزی می رفتم شانه های خشک شده ام را که به خاطر تراشیدن تیرهای کمانم همچنان درد می کرد، کش دادم. من این زندگی جهنمی را ادامه می دادم ولی خداییش انسان ها موجودات وفق پذیری بودند. داشتم احساس می کردم که بدنم به نوعی داشت به این قضایا عادت می کرد. خیلی خوب میشد اگر می توانستم ارقام چابکی ام را به طور خاصی افزایش دهم. ولی باید مطمئن میشدم در آخر همه چیز خوب پیش خواهد رفت. آه... حتی می توانستم به مقدار نسبتاً کمی به این افکار امیدوارانه ی درون سرم بال و پر دهم.
کتابهای تصادفی

