فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲: گربه ی ولگرد

به عنوان یک اطلاع عمومی، بازی معمولاً از دید شخصیت اصلی انجام می شد. پس معنی اش این می‌شد که بنده غلط زیادی نمی توانستم کنم از آنجایی که قبلاً خرد و خاکشیر شده، نقشم را بازی کرده بودم و به طرز زیبایی صحنه ی نمایش را ترک کرده بودم.

هر چند با اینکه بازی را از دید شخصیت اصلی بارها انجام داده بودم، باز هم بر اساس برنامه و زمانی بندیِ آکادمی همچنان به سختی می توانستم حدس بزنم اکنون چه اتفاقی داشت در این دنیا می افتاد.

پس دلیلی نداشت برای اینکه از وضعیت آکادمی خبر نداشتم و نمی دانستم در حال حاضر چه خبر بود عصبی شوم. با وجود این حقیقت احساس راحتی می کردم.

از طرفی، از ندانستن بیشتر چیزهای این دنیا به خاطر اینکه بازی از دید تیلی انجام می‌شد شگفت زده می شدم.

یکی از آن مثال ها بخش جادو بود.

همان طور که از آن عنوان بازی "شمشیرزن شکست خورده ی سیلونیا" معلوم بود، شخصیت اصلی تیلی یکی از دانش آموزان بخش مبارزه بود. پس یعنی امکان نداشت بازیکنی که از دید تیلی بازی را انجام می داد بفهمد که دانش آموزان بخش جادو چه مدل زندگی ای دارند.

و مثال دیگر این بود که کسی نمی دانست بیرون از فعالیت های تیلی چه اتفاقی در جریان بود.

مانند ساختمان‌ها و مجسمه‌های جدیدی که تحت حمایت «دختر طلایی، لورتل» ساخته می‌شوند. و همچنین شوالیه های سلطنتی ای که در قسمت ورودی منطقه ی دانش آموزی مستقر شده اند تا «پرنسس خیر اندیش پنیا» را همراهی کنند.

با وجود اینکه این چیزها بخشی از داستان اصلی نبودند، اما یک طوری باعث شده اند که این دنیا زنده به نظر برسد.

در واقع، چندین داستان در این بازی وجود داشتند که من درموردشان کنجکاو بودم ولی هرگز فاش نشدند.

تعداد زیادی از این داستان ها وجود داشت، اما اگر مجبور بودم فقط یکی را انتخاب کنم ... می گفتم سرنوشت ینکار پلرآور است.

به عنوان رئیس نهایی یا همان غول آخر مرحله ی اول، داستان او که توسط یک روح تاریکی سطح بالا با نام وِلسپور تسخیر شد، آخرش به طور جدی معلوم نشد.

او ممکن بود روی کاغذ یا در ظاهر غول آخر مرحله در نظر گرفته شود، اما رئیس واقعی ای همان کسی بود که او را احضار کرد، ولسپور دست راست یکی از أرواح عالی رتبه گِلسکان.

اما ارواح تاریکِ عالی رتبه از طریق افکار بدبینانه، تاریکی را به قلب متخصصان عناصر وارد می کردند.

در حالی که تاریکی چه به مقدار زیاد و چه به مقدار کم در قلب همه حضور داشت....ولی مگر ینکار از آن مدل آدم هایی نبود که بتواند همچین تاریکی ای را از وجود خود دور کند؟

او ذاتاً شخصیت درخشان و جیگیلی بینگیلی ای داشت و با شخصیت شاد و سرزنده ای متولد شده بود.

فقط چه اتفاقی در این دنیا برای ینکار افتاده بود که تحت تأثیر یک روح تاریکی سطح بالا قرار گرفته بود؟

... نه که مثلاً وقت این را داشتم تا به این قضیه توجهی کنم.

هر چه باشد تیلی این قضیه ی ولوسپر را حل می کرد و مرکز دانش آموزی را نجات می داد.

* * *

-این خیلی سخته به مولا...

ده روز از شروع مدرسه گذشته بود.

-یعنی با این اوضاع سریع سقط نمیشم؟ نه خداییش؟

روی نیمکتی در منطقه ی آموزشی لَم داده بودم و استراحت می کردم. خورشید داشت در افق غروب می‌کرد، که ناگهان برای یک لحظه با تلنگری موضوعی را متوجه شدم و چیزی از غیب برایم وحی شد.

برنامه ی روزانه ی مدرسه ام به شرح زیر بود:

قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می‌شدم و خودم را به طور کامل در اب دریاچه می‌شستم و مطمئن می‌شدم که هر گوشه و کنار بدنم را بشورم چون از بو دادن می‌ترسیدم.

سپس از طریق جنگل شمالی، با پوشیدن لباس‌های معمولی ای که توانستم هر روز آن‌ها را بشویم به سمت منطقه ی آموزشی می‌دویدم.

همیشه وقتی می رسیدم خیس عرق می شدم، پس مخفیانه خود را در حمامِ سالنِ گلاک می شستم.

سپس یونیفورم مدرسه‌ام را عوض می‌کردم و لباس‌های معمولی‌ام را در چمنزار باغ رز پنهان می‌کردم تا بعد از مدرسه آن ها را یواشکی با خودم ببرم.

بعد از انجام همه ی این کارها به سالنی می رفتم که کلاس هایم در آنجا برگزار می شد. آنجا همان مکانی بود که با بچه‌های خانواده ی نجیب زاده ها و دانش‌آموزان ممتاز ملاقات و با آن ها نشست و برخاست می کردم، بنابراین باید مراقب باشم تا ظاهر و رفتار درخور و درستی داشته باشم.

شهرت من قبلاً در آکادمی لگدمال شده بود، بنابراین هر بار که از آنجا می گذشتم مجبور بودم با انواع شایعات سر و کله بزنم. طوری که این روزها وقتی در اطرافم چنین شایعاتی را نمی شنیدم احساس پوچی می کردم. البته من هم با این اوضاع به نامرئی بودن در کلاسم عادت کرده بودم. بعد از تمرکز کردن روی درس هایم، وقت خوردن ناهار بود.

من غذا را از جعبه‌های ناهارم می‌خوردم، زیرا نمی توانستم پول کافه تریای گران قیمت سالنِ اوفلیس و کافه تریای ساختمان اتحادیه دانش اموزی را بپردازم. جعبه های ناهار من شامل غذاهای معمولی ای بودند که از اردوگاهم با خودم می آوردم.

اخیراً از سنگ نمک برای درست کردن گوشت های گاوِ خشک شده استفاده می کردم. من گوشت پخته شده را به مدت سه روز در قفسه خشک کن ساده ای که درست کرده بودم آویزان می کردم و به نوعی این امکان را به من می داد که گوشت گاو را به طور مناسبی درست کنم.

هیچ غذایی بهتر و ساده‌تر از غذای خشک شده وجود نداشت چون از آن مدل غذای های قابل حملی بود که گرسنگی مرا نیز برطرف می‌کرد. مهارت آشپزی من هم به واسطه ی درست کردن این غذا افزایش یافت که این خودش یک امتیاز بود!

بعد از اینکه شکمم را با غذا پر کردم، تا پایان روز سخنرانی‌های بعدازظهر را مانند یک روح نامرئی به پایان می‌رساندم.

بعدش لباس‌هایی را که پنهان کرده بودم برمی‌داشتم و به جنگل شمالی برمی‌گشتم. ترک کردن آکادمی در مواقعی که خورشید در آستانه ی غروب کردن بود باعث می‌شد بتوانم خود را درست زمانی که هوا تاریک می شد به کمپم برسانم.

اولش سعی کردم تا حد امکان با دویدن به خانه، ارقام چابکی ام را بهتر کنم. اما از زمانی که کلاس‌های عملی جادویی را شروع کرده بودیم، استفاده از جادو قدرت زیادی را از من می گرفت، بنابراین مجبور می شدم قدم زنان به خانه برگردم.

اولین کاری که موقع برگشتن به کمپ انجام می دادم شستن لباس‌های عرقی ای بود که آن ها امروز صبح پوشیده بودم. همیشه باید آن ها را از قبل خشک می کردم تا روز بعد بتوانم دوباره بپوشمشان.

من همچنین یونیفرم مدرسه را هم چک می کردم تا مطمئن شوم که همیشه شیک و مرتب است. در کنارش باید مطمئن می شدم که هیچ خاک یا پارگی ای روی آن وجود نداشته باشد. اگر موردی پیدا می‌شد فوراً آن را با نخی که از پارچه های دیگر برداشته بودم تعمیر می کردم.

بعد از اینکه با لباس‌هایم سر و کله میزدم بعدش بقیه ی کارهایی را که نیاز بود آن روز انجام دهم به پایان می رساندم که کار های هر روز با روز دیگر متفاوت بود.

مثلاً بررسی می‌کردم که آیا گیاهان خوراکی یا دارویی‌ام تمام شده است یا نه، و اگر اینطور بود بیرون می‌رفتم و مقداری از آن ها را جمع‌آوری می‌کردم.

همیشه وضعیت چوب هایی را که تراشیده بودم بررسی می کردم.

غار را هم برای تامین گوشت هایم چک می کردم. اگر متوجه می شدم که مواد غذایی تمام کرده ام، کمانم را برمی داشتم و برای شکار بیرون می رفتم. در واقع شکار کردن با استفاده از نیزه ی سه شاخ و نیزه ای که قبلاً ساخته بودم راحت تر بود. اما وقتی آینده ام را در نظر می گرفتم خود را مجبور می کردم تا با کمان شکار کنم. زیرا می دانستم که باید مهارت خود را برای استفاده از آن بالا ببرم.

اما اگر نتایج شکار آن روز افتضاح میشد، از سلاح دیگری استفاده می کردم. بالاخره برای ادامه ی زندگی به غذا خوردن نیاز داشتم. و بعد از غروبِ کامل خورشید، آتش کمپ را روشن می‌کردم تا منبع نور مطمئنی داشته باشم. سپس نوبت به انجام تکالیف رسید.

تکالیف تمرینی ام را روی یک سنگ سطح صافی که آن را به صورت میز کار درآورده بودم، انجام می دادم. لباس های ضخیم من مناطقی بودند که عامل مهمی مانند نوشتن تاریخ جادو و مطالعات عناصر روی آن ها انجام می‌شد. از نقاط قوت من نوشتن و نکته برداری عوامل مهمی مثل تاریخ جادو و درس های عناصر بود. خوشبختانه من هنوز هم در فکر کردن و از مغزم کار کشیدن قوی بودم.

مدت زیادی از زمانی که خودکار دستم گرفته بودم گذشته بود. البته زمانی هم بود که جز داوطلبان آزمون بودم و دوران سخت درس خواندن را برای قبولی در آزمون ورودی کالجِ کره پشت سر گذاشته بودم. انگار بدنم هنوز تمام آن عادات مطالعاتی ام از آن دوران را به یاد می آورد. یعنی باید به آموزش خصوصیِ دیوانه مانندِ کره جنوبی آفرین بگویم...؟!

من با سیخ از خاکستر هایی که روی تخته سنگ بودند برای نوشتن استفاده می کردم. از کتابخانه ی دانش‌آموزی نیز کتاب‌هایی را امانت گرفته بودم، چون امکان اینکه بتوانم کتاب‌های خودم و یا خودکار و جوهر را بخرم وجود نداشت.

و همانطور که ماه در آسمان رو به بالا اوج می گرفت، خودم به تنهایی جادو را تمرین می کردم.

اولین هدف من این بود که مهارت های مبتدی جادویم را به سطح 10 برسانم. از قبل، برنامه درسی سال دوم جادوی سطح متوسط ​​​​را معرفی کرده بود، پس اگر همچنان با جادوی مبتدی دست و پنجه نرم می کردم هیچ غلطی نمی توانستم انجام دهم.

من عملاً جادوی خود را با کمک تیغه ی بادی که برای برش درختان و آتشی که برای روشن کردن آتش اردوگاه استفاده می کردم تمرین می دادم.

و به همین دلیل معمولاً احساس خواب آلودگی می کردم، اما می دانستم هنوز زمان آنکه کاملاً بخوابم نرسیده است. قبل از خوابیدن کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم.

مثلاً کمپ ساده‌ام را بررسی می‌کردم و نگاه می کردم مشکلی هست یا نه. و سپس هیزم های آتش کمپ را پر می‌کردم تا مطمئن شوم انقدری کافی هستند تا بتوانند تمام طول شب را دوام بیاورند. بعدش گوشت گاو خشک شده ای را که هر روز به مدرسه می‌بردم و ظرف آبی را که در صورت نیاز باید دوباره پر میشد، چک می کردم. در کنارش جدول زمانبندی فردا را مرور می‌کردم تا افکارم را در مورد اینکه خیر سرم فردا را چطور بگذرانم سازماندهی کنم. بعد از آن، پناهگاه را با دود آتش پر می کردم تا حشرات را از فضای آنجا دور کنم سپس آن را تهویه می‌کردم و در نهایت به رختخواب می‌فتم تا برای حدود چهار ساعت یا بیشتر، کپه ی مرگم را بگذارم.

خداروشکر هر چقدر هم که خسته و کوفته بودم، هیچوقت زیاد نمی خوابیدم. چون به سربازی رفته بودم، خیلی زود به این روال عادت کردم.

این زندگیِ مکش مرگ مایی بود که در این ده روز گذشته داشتم.

تمام بدنم از گرفتگی و دردهای عضلانی تیر می کشید.

در حالی که روی نیمکت نشسته بودم، به غروب آفتاب خیره شدم. و درحین انجام این وظایف کمی به خودم استراحت دادم. هر وقت که به اردوگاه برمی گشتم کوهی از کار وجود داشت که بر سرم آوار میشد.

-حداقلش، باید اردوگاه رو یکم نزدیک‌تر ببرم...

برای لحظه ای بهش فکر کردم و سرم را به نشانه نه تکان دادم. هیچ چیزِ خوبی از زندگی در میان محل زندگی بقیه ی دانش آموزان گیرم نمی آمد. به علاوه، آن مسافت طولانی ای را که هر روز برای رفتن به مدرسه طی می کردم به سرزندگی ام کمک کرد. نه اینقدر خاک بر سر نباش!

-اوخخخخ!

به سختی توانستم بدن نابود ‌شده ام را از روی نیمکت چوبی بلند کنم تا بتوانم دوباره وارد جاده شوم. اما وقتی در چنین بدن تحفه ای تناسخ پیدا کرده بودم چه گوه دیگری می توانستم بخورم؟

مجبور بودم تا این حد را قبول کنم. مطمئناً روزهای بهتری در راه بود.

اما وقتی از جنگل شمالی عبور می کردم، فکر جالبی به ذهنم رسید.

این ده روز گذشته به من در توانایی هایم اعتماد به نفسی را داده بود که این سبک زندگی کردن را تحمل کنم.

من به نوعی توانسته بودم آن سبک زندگی را ادامه دهم، مهم نبود که که چقدر دهان سرویس کن و خسته کننده بود.

شاید به این دلیل بود که زندگی دانش آموزی ام آرام‌تر و بی دردسر تر از آن چیزی بود که تصورش را می‌کردم.

هر جا می رفتم همه پشت سرم غیبت می کردند و با تحقیر و مثل پشه ای لِه شده بهم نگاه می کردند. اخرش هم واقعاً دیگر اهمیتی ندادم.

اصلاً در مورد این قضیه چه خاکی می توانستم بر سرم بریزم؟ حتی خودم شخصاً این کارها را انجام نداده بودم. و علاوه بر این، اِد راثستیلر از همان اول شخص تو دلبرویی نبود.

البته وضعیت ما خیلی از سال اولی ها بهتر بود؛ سال اول همان زمانی بود که هرج و مرج، چپ و راست و از زمین و زمان از هر سوراخ سونبه ای بیرون می ریخت و بعدش برای ماجراجویی و دردسر درست کردن در اطراف دور می زد.

همانطور که ترم اول شروع میشد، "زیگز، نیزه ی طبیعت" احتمالاً تا الان باید ساختمان تحقیقات را منفجر کرده باشد، و "لوسیِ همیشه خسته" هم باید گربه ی رئیس را با جادوی برق ترکانده باشد.

در سال آن ها اتفاق های زیادی رخ می داد.

علاوه بر این، دانش‌آموزان سال اول بخش مبارزه، جادو و کیمیاگری باید تا الان اولین کلاس عملی خود را در مقابل هیولاها شروع کرده باشند. به زودی، شخصیت اصلی تیلی، شروع به ملاقات با دیگر شخصیت های اصلی و آشنا شدن با آن ها می کند.

با زندگی کردن و قدم برداشتنم در پشت صحنه ی بازی، زندگی آرام و منظم کن به طور شگفت انگیزی، به همین منوال ادامه می یابد. آره... وقتی اینطوری به این قضیه فکر می کردم خیلی هم بد نبود.

به هر حال، اگر فردی یک کار سخت و طاقت فرسا را هر روز تکرار کند، عاقبت به آن عادت می کند.

تنها کاری که باید می کردم فاصله گرفتن از شخصیت های اصلی و ادامه دادن زندگی ام بود. بعدش دیپلمم را می گرفتم و وقتی آکادمی در شرف به فنا رفتن بود…خب هیچ دیگر، بای بای!

خب، قرار نبود آکادمی فرو بریزد. این مصیبتی بود که به خودی خود حل می شد، پس دلیلی وجود نداشت من هم بخواهم با آن سر و کله بزنم.

وقتی به این چیزها فکر می کردم، دلم با فکر کردن به کار خوبی که داشتم انجام می دادم قیلی ویلی میرفت. آره، دلیلی نداشت به خاطر وجود چیزی، احساس ناامیدی کنم.

البته به جز یک عامل بی ثبات که همان ینکار پلرآور بود.

-سلام!

-داری چی میخوری؟! گوشت خشک شده؟

-صبح بخیر!

-کلاس بعدیت چیه؟ درس های مبتدی؟

-می خوای با من توی کافه تریای دانش آموزا غذا بخوری؟

در این ده روز گذشته، هر وقت ینکار مرا در حوالی منطقه ی آموزشی می دید، احوالپرسی خر ذوقانه و صميمی ای می کرد.

البته، دو تا دوست صمیمی او همیشه ظاهر می‌شدند و خیلی زود او را می‌کشیدند و با خود می بردند.

-هوم…

این بخشی از برنامه ی من نبود. دلیلی وجود نداشت که او این همه به من علاقمند یا پیگیرم باشد... آیا من مرتکب اشتباهی شده بودم؟ یا من یک طرف جنبه ی قضیه را نفهمیده بودم؟

-خب...مشکلی نداره.

در میان جنگل، خورشید در شرف غروب کردن بود و در آن سوی شاخه ها، اردوگاهی را که اکنون حکم همان خانه ی راحتم را داشت دیدم. البته هنوز راه زیادی به خانه مانده بود.

من قبلاً این را گفته بودم، اما من در این دنیا یک موجود خارجی بودم که داستان صحیح آن را دنبال می کردم.

اگر قرار بود به عامل بی ثابتی تبدیل شوم که می توانست جریان این دنیا را تغییر دهد، آنگاه همان مزیت خود را که دانستن آینده بود، از دست می‌دادم.

بنابراین، زمانی این قضیه به وقوع می پیوست که فاصله مطمئنی را با افراد مهم این دنیا حفظ کنم. خب، شاید به زور نزدیک شدن به کسی ناخوشایند بود، ولی فاصله را حفظ کردن جز موارد آسان محسوب می‌شد. من می توانستم این کار را انجام دهم!

آن وحی ای که بهم شده بود و تلنگری که چند دقیقه پیش بهم خورده بود، داشت محو میشد. و امید اینکه که شاید بتوانم عملکرد خوبی داشته باشم جایش را گرفت.

بله، مطمئنم به هر طریقی که شده همه چیز درست می شود!

من آنقدر فاصله ام را با دیگران حفظ کرده بودم که دیگر خیلی کسل کننده شده بود، ولی اشکالی ندارد! من می توانستم این کار را انجام دهم!

در حالی که قلبم پر از امید و میل به این بود که از امروزم به نحواحسن استفاده کنم، قدمی به سمت اردوگاهم برداشتم.

-خخخخخپیش

آن موقع بود که دختری را پیدا کردم که در خود جمع شده بود و در پناهگاهم خوابیده بود.

گردنش با کلاه جادوگی اش کاملاً پوشانده شده بود و کلاهش چنان پهن بود که می توانست تمام صورتش را بپوشاند. و نحوه ی نفس کشیدنش.... آن مدل نفس کشیدنی که انگار همه چیز روی اعصاب او راه می رود...به محض شنیدنش توانستم هویت او را بفهمم.

روی سنگی نشستم.

-آه...

این آهی بود که آن ر از اعماق قلبم کشیده بودم.

-جون من چرا... چرا این دختر باید اینجا می خوابیده؟!

این اولین باری بود که با او ملاقات می کردم، اما چطور ممکن بود او را نشناسم؟ او از اول تا آخر بازی "شمشیرزن شکست خورده ی سیلوِنیا" نقش مهم و فعالی را بازی می کرد.

او چنان شخصیت مهمی بود که می‌شد او را در سطح چهار شخصیت اصلی دیگر در نظر گرفت و در داستان اصلی، حضور پر معنایی داشت.

شاید قضاوت از روی ظاهر او سخت باشد از آنجایی که تنبل و بی میل به نظر می رسید اما به طور رو اعصابی، او یکی از مهمترین شخصیت های داستان بود.

-گندش بزنن پس چرا اصلاً باید همچین جایی می خوابید؟

"......"

به اطراف اردوگاهم نگاه کردم. ما در جنگل شمالیِ جزیره ی آکن بودیم. جای دوری که هیچکس پایش را در آنجا نمی گذاشت. اما برای دانش آموزی نابغه ای مثل او، استفاده از قدرت جادویی اش برای عبور سریع در فضا به آسانی نفس کشیدن بود و این جنگل چندان برایش دور به حساب نمی آمد.

اول از همه، این رفتار او را می توان به یک گربه خیابانی و ولگرد تشبیه کرد. به دلیل جثه ی کوچکش و استعدادش در به کارگیری جادو برای جهش های سریع به دور و برش، می‌توانست به بالای برج ساعت، پشت بام تالار گلوکت یا هر مکان معرکه ای که بتواند در آن چرت بزند و نور خورشید را دریافت کند، برود.

به معنای واقعی کلمه می توانست سر از هر جایی در آورد.

پس به چه دلیلِ کوفتی ای اینجا بود؟

اینجا جایی بود که آدمی وجود نداشت، دور از ساختمان های دانش آموزی بود، جایی بود که سرپناهی سقف دار در آنجا جا خوش کرده بود و می شد باد خنک را حس کرد و صدای دلنشین جویبار را شنید….

جایی بهتر از آنجا برای چرت زدن و کلاس را جیم شدن وجود نداشت.

......

-لعنتی! تقصیر خودم بود!

خیلی دیر این جمله را داد زدم، مونولوگم بی معنی بود.

می‌توانستم صدای «لوسی همیشه خسته» را بشنوم که در خواب به آرامی نفسش را بیرون می داد، طوری که انگار داشت چیزی را زمزمه می‌کرد.

از عصبانیت چشمانم را با یک دستم پوشاندم. چاره ای نداشتم جز اینکه مدتی آرام بنشینم و سر و صدا راه نندازم.

کتاب‌های تصادفی