نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 14: تمرین مبازه ی مشارکتی
کلاس مبارزه ی مشارکتیِ سال اولی ها و سال دومی ها شاید شبیه یک رویداد عادی به نظر می رسید ولی به میزان قابل توجهی بخش مهم داستان محسوب میشد. چون در این مبارزه تیلی برای اولین بار شمشیر در دست می گرفت.
تیلی قبل از این قضیه، طبق برنامه ی اموزشی بخش مبارزه، فقط نبرد تن به تن را یاد گرفته بود، ولی طبق بازی در این تمرین او جلوی صاعقه ی لوسیِ همیشه خسته را با شمشیرش می گرفت.
تیلی با استعداد شمشیرزنی متولد شده بود. و برای کسی که تاکنون متوجه نشده بود همچین استعدادی دارد و فقط با دست خالی هنر های رزمی را تمرین کرده بود، این همان نقطه ی اوجی بود که زندگی اش را عوض می کرد.
او به عنوان کسی که استعداد هایش همچنان به طور کامل شکوفا نشده بود با لوسی میریل هم تیمی و موفق می شد جلوی حمله ی صاعقه ی او را بگیرد و گاردش را پایین بیاورد.
لوسی هم با یک طلسم متوسط کوبنده حالش را جا می اورد و او را به طور کامل شکست می داد.
هر چند، با انجام این کار، لوسی قوانین مربوط به اجازه ی استفاده از جادوی عناصر مبتدی را زیر پا می گذاشت، که باعث سلب صلاحیت او و برد تیلی می شد.
در حین دوئل تیلی استعدادش به عنوان یک شمشیرزن را با جان و دل می پذیرفت و اسمش در بین کلاس اولی ها پخش می شد.
با وجود اینکه در معرض اصابت آن ضربه ی اخرِ برگ ریزون قرار گرفته بود و از لحاظ تکنیکی برده بود ولی یک طورایی او واقعاً لوسی میریل را شکست داده بود.
و از انجایی که تا الان هیچ تغییر بزرگی رخ نداده بود، همه چیز طبق داستان اصلی پیش می رفت، مگر نه؟
یک هفته انتظار طولانی مدت، فرصت خوبی بود برای این که همه ی کارهایی را در این مدت به خاطر فعالیت های مدرسه انجام نداده بودم تمام کنم.
من فهمیدم برای به دست اوردن غذا گزینه هایی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم وجود دارد.
شکار کردنم وقتی به ان حد خاصی رسید که بشود گفت ماهرتر شدهام مؤثر تر واقع شد. ولی مهترین موضوع این بود که برپا کردن تله های شکاری را یاد گرفتم.
[محصول تازه ساخته شده]
تلهای برای به دام انداختن
تله ای که با متصل کردن طنابی از محل ساخت سالن اولرن به تنهی درخت الاستیک نصب شده است.
در به دام گرفتن حیوانات کوچک موثر است.
سطح دشواری تولید: ●●○○○
《ساخت و ساز به پایان رسید. مهارت ساخت و ساز شما افزایش یافته است.》
با وجود اینکه من سرسری این وسیله را طبق راهنمای بقایی که از کتابخونه قرض گرفته بودم ساخته بودم. از چیزی که تصورش را می کردم بهتر از اب در امده بود. مهارت ساخت و سازم داشت بالا می امد و کار نجاریم هم داشت به سطح 10 می رسید.
و مهتر از همه ی ان ها تله ها کاربرد خودشون را داشتند. وقتی من که در کلاس هایم شرکت می کردم ان ها انجا بودن و کارشان را انجام می دادند. و هر روز بعد از مدرسه تمام کاری که باید انجام می دادم این بود که تله ها را در مکان های اطراف جایگذاری کنم و حیوانات کوچکی را که از درختان اویزان می شدند را جمع کنم.
در اوایل، فقط حیوان های کوچکی مثل خرگوش ها و سنجاب های درختی گیرم می امد. ولی بعضی وقت ها می زدم به خال و حیوانی مثل راکون به پستم می خورد.
البته بعضی اوقات طنابی که به عنوان تله گذاشته بودم پاره و گوشت خشکی که برای طمعه می گذاشتم غیبش می زد.
ولی از انجایی که برپا کردن هر تله زحمت کمی می خواست، همچنان روش مفید و سود اوری محسوب میشد.
با ایجاد این روش دوگانه که شامل شکار مستقیم و استفاده از تله برای تهیه ی غذا بود می توانستم غذاهایی بیشتر از حد نیاز به دست اورم. به جایی رسیده بودم که شکار کردن برایم مشکل نبود، بلکه کار سخت همان تمیز کردن حیوانات بود البته حتی با این وجود از ان مشکلاتی بود که میشد به خاطرش خرذوق شد.
همچنین با کمک ان می توانستم استانداردهای زندگی خود را تا حدوی بالاتر ببرم.
سطح ساخت من قبلاً محدود به موادی بود که می توانستم از جنگل جمع آوریاشان کنم. اما از زمانی که مدرسه شروع شد، میتوانستم در سراسر اکادمی وسایل دور ریخته شده را از کلاسهای درس و مکانهای مختلف در حال ساخت و ساز جمعآوری کنم. از این طریق، من انواع و اقسام موادی را که در جنگل پیدا نمی کردم به دست می اوردم.
در حال حاضر چندین ساختمان تحت حمایت «لورتل، دختر طلایی» ساخته میشدند. به لطف او، تعداد زیادی زمین ساختمانی در حومه آکادمی وجود داشت. گشت و گذار در اطراف، مصالحِ ساختمانی مختلفی را برایم به ارمغان میآورد. توانستم الوارهای باقیمانده، میخ های کهنه و زنگ زده و طناب هایی با طول های نامعلوم به دست بیاورم. اما بهترین چیزی که پیدا کردم یک تبر دستی بود.
تق! تق!
صدای کوبیده شدن هیزم در جنگل طنین انداز شد. از پایه درختی که به عنوان میز کارم ان را بریده بودم برای بریدن هیزم استفاده می کردم. شاید اش و لاش شده باشد، اما این تبر دور افتاده که کارگران ساختمان دیگر از آن استفاده نمی کردند، بهترین یافته ی من در این ماه بود..
با تشکر از کارگران مسئول ساخت و سازی که این تبر را رها کردند! دلم می خواست از شدت خوشحالی زار بزنم...!
-پوف...پدرم در اومد....
کُنده های درختان را با تیغه ی بادم به قطعات بزرگ تر برش زدم و سپس با تبر دستی آنها را به صورت عمودی برش دادم.
تیغه ی بادم در سطح مبتدی بود و به اندازه ای قوی نبود که بتواند یک درخت کامل را قطع کند.
به همین دلیل، من در واقع از ساقه های کوچک برای حفظ آتش خود استفاده می کردم. اما از آنجایی که اندازههای همه ی آنها همه متفاوت بود و حتی در بعضی از آن ها همچنان رطوبت باقی مانده بود، کارایی و اثربخشی آنها عالی نبود.
اما در حال حاضر، اگر از هیزم واقعی و مناسب استفاده می کردم مهارتم در کنترل آتش به شدت افزایش می یافت.
مراقبت مداوم از آتش پنگاهم روی اعصابم یورتمه می رفت. البته وجودش بسیار مهم بود، چون من در شب به گرما نیاز داشتم تا مطمئن شوم هیچ حیوان وحشی نزدیک نمی شود، پس همیشه نیاز به نگهداری دائم داشت.
اما به دلیل اتش زنه ی ضعیفی که استفاده می کردم اتش خیلی طولانی نمی شد.
حتی در مواردی وقتی کاملاً می سوخت به صورت دود تند و شدیدی به پناهگاه وارد میشد.
یافتن زمانی برای خوابیدن در طول روز به اندازه کافی سخت بود، اما با این حال، هنوز خواب شبانه را از دست می دادم.
اینکه در طول روز، زمان مناسب برای خوابیدن را پیدا کنم به اندازه ی کافی سخت بود و با این وجود باز هم زمان خواب را از دست می دادم.
-اَییییی به این همه عرق نگاه کن...
لباس های خانگی ام از قبل خیس عرق شده بودند.
من معمولاً روزی دو بار در تعطیلات آخر هفته لباس های خانگیِ خود را می شورم.
جمع آوری گیاهان و گیاهان خوراکی، شکار، تهیه مایحتاج روزانه یا حتی بازرسی از پناهگاه و در کنارش تک تک لحظات زندگیام تبدیل به یک سری تمرینات هوازی شده بود. روزی نبود که عرق نکرده باشم.
دوباره به سمت رودخانه برگشتم تا خودم را بشویم. با اینکه چند متر دورتر بودم اما با دیدن کمپم دلم گرم شد. از دیدن پیشرفت تکه به تکه و ذره ذره ی ظاهرش احساس غرور کردم.
"......"
با این حال، اخیراً یک مهمان ناخوانده ی خاص مزاحم اوقات شریفم میشد.
با دیدن لوسی که به آرامی روی سنگ سطح صاف کنار رودخانه خوابیده بود، آهی کشیدم.
از همان روز اول، لوسی اغلب به پناهگام می آمد و هر زمان که عشقش می کشید چرت میزد. دیدارهای او هیچ نظمی نداشت. به نظر می رسید او فقط هر زمان که دلش می خواست پاش را به اینجا می گذاشت.
-سلام.
با وجود اینکه آشنایی کاملی با هم نداشتیم، اما قبل از خواب هر وقت که به من برخورد می کرد با هم سلام و احوالپرسی می کردیم. سپس لحظه بعدش او می رفت.
در ابتدا می خواستم از نزدیک شدن به شخصیت مهمی مانند لوسی میریل جلوگیری کنم، اما در نهایت بعد از چند روز بیخیال فکر کردن به ان شدم.
منظورم این است که دیدارهای لوسی میریل شبیه بلایای طبیعی بود.
من این آخر هفته را وسط انجام تمام کارهای انباشته شده ام بودم، واقعاً توانایی این را نداشتم که انرژی ام را برای خلاص شدن از شر یک گربه ی ولگرد هدر دهم.
و اینطور نبود که او به کسی آسیب بزند. او فقط دراز می کشید و می خوابید. غالباً چند تا گوشت خشک شده می لمباند و بعد هر وقت می خواست می رفت.
من فقط به او به عنوان یک پس زمینه فکر می کردم. او محدوده ی انجام کارها و چرت زدن هایش را در اطراف کمپ نیز افزایش داد. او گاهی بر بالای درختان یا روی سنگ های کنار رودخانه، زیر آفتاب می خوابید. به نظر می رسید که او واقعاً رودخانه را بسیار دوست دارد.
اخیراً، چرم خشک شده از خزهای سنجاب و سمور را به عنوان کفپوش در پناهگاهم می گذاشتم، و او سروصدا کرده بود که ان ها چقدر پف دار هستند.
به نوعی، واقعا احساس می کردم که دارم یک گربه بزرگ می کنم...؟
-خپوف....خپوفف...
از کنار لوسی رد شدم تا صورتم را در آب بشورم.
چهره ای که روی سطح آب منعکس شده بود، از بریدن آن همه هیزم کاملاً نا مشخص شده بود. دستم را در آب خنک زدم و ان ها را خیس کردم تا صورتم را خیس کنم و ان را بشورم.
سپس متوجه شدم که اخیراً آمار و ارقام وضعیت خود را بررسی نکرده بودم.
......
- چی؟؟؟!!!
- واااااای؟!
فریاد من لوسی را از خواب بیدار کرد و در نهایت باعث شد از روی سنگ غلت بخورد.
* * *
[اسم: اِد راثستیلر]
جنسیت: مرد
سن: ۱۷ سال
سال تحصیلی: دوم
نوع گونه: انسان
دست آوردها: صفر
قدرت و انرژی: 5
نبوغ و بینش: 5
چابکی: 9
نیروی اِراده: ۷
شانس: ۶
جزئیات مهارت های جنگی >>
جزئیات مهارت های جادویی>>
جزئیات مهارت های زندگی >>
جزئیات مهارت های کیمیاگری>>
- سلام، اد! امروز خوشحالم به نظر میرسی! اتفاق خوبی افتاده؟
معلومه که دلیلی برای خوشحالی من وجود داشت.
من به طور پیوسته مهارت خود را در نجاری و جادو افزایش داده بودم که به همین ترتیب ارقام مهارت و هوشم هم فزایش می یافت.
اما این مسئله ی مهم نبود.
ارقام قدرت و انرژی ام دو امتیاز کامل بالا رفته بود.
این معنی اش چه بود؟
معنیاش این میشد که تمرینات من بالاخره این بدن مرده شور برده را که بدون هیچ استعدادی متولد شده بود به کار انداخته بود.
اگر اصلاً افزایش پیدا نمی کرد قضیه عجیب می شد، ان هم با وجود این همه جان کندن و میزان کاری که در تمام این ماه انجام داده بودم.
هر چند، این بدن با هیچ قدرت عضلانی مناسب، چابکی یا استقامت بالایی متولد نشده بود. و مهم نبود که چقدر تمرین می کردم و از خودم مایه می گذاشتم، هیچ تغییری در قدرت و انرژی من ایجاد نشده بود، به خاطر همین قلبم داشت در این راستا کم کم شکسته می شد.
بنابراین نمی توانم باور کنم که واقعاً دو امتیاز افزایش یافته است!
دیواری که تمام این مدت داشت مدام جلوی من را می گرفت به تازگی فرو ریخته بود. الان من به مرحله ی بعدی وارد شده بودم. از اینجا به بعد، امیدوارم بتوانم حتی بیشتر از این ها رشد کنم.
چطور میتونستم ازخوشحالی روی پا بند نباشم!
اما مطمئناً هیچ راهی وجود نداشت که خوشحالی خود را در ظاهر هم نشان دهم.
-....چی؟ نه واقعاً....
* * *
بعد از سخنرانی، ما دانش اموزان یکی یکی شروع کردیم به ترک کلاس مقدماتی پروفسور هِلا.
با وجود اینکه من تا حد امکان سرد جواب ینکار را می دادم، ولی او همچنان مثل همیشه با نیشی باز با من صحبت میکرد.
- هی، اد! اوهوم، از کلاس مبارزه ی تمرینی فردا خبر داری؟ با سالهای اولی هاست. و گروه ها قبلاً تعیین شدن. وقتی به این فکر میکنی که قراره اونا رو ببینی اعصاب خوردکن و استرس اور نیست؟
من هنوز به دلایلی به سال بالایی بودن عادت ندارم. هاها!
پس فردا کلاس عملی بود. چاره ای جز شرکت کردن در ان نداشتم چون اجباری بود.
همانطور که از نام آن پیداست، کلاس مبارزه ی مشارکتی یک آموزش رزمی شبیه سازی شده بود. البته، دانش آموزان در واقع از سلاح های واقعی یا جادوهای قدرتمند استفاده نمی کردند.
دانشآموزان بخش مبارزه میخواستند از سلاحهای تقلبی استفاده کنند، در حالی که دانشآموزان بخش جادو فقط مجاز به استفاده از جادوی مقدماتی بودند. و کسانی که از بخش کیمیاگری بودند، مجاز به استفاده از داروهای بسیار قوی یا مهارت های روحی خود نبودند.
ما حتی اگر در گروه هایی قرار می گرفتیم باز هم واقعاً هیچ نوع همکاریِ خاصی انجام نمی دادیم، و این کار چیزی بیشتر از یک لیست مسابقات نبود.
ما قرار بود مبارزه های عملی را طبق برنامه ی بازی ان هم به طور تصادفی و یک به یک با سال های مختلط انجام دهیم. البته قرار بود این مبارزه ها با تماشای همه ی افراد برگزار شود.
تصادفی انتخاب شدن کامل مکانها به مسابقه این امکان و اجازه را می داد تا ترکیبی از مسابقه های مختلف را تدارک بیند.
مبارزه ی سال اول ها با خود سال اولی ها فرصت خوبی را برای افراد کم تجربه به ارمغان می اورد تا مهارت های خود را به نمایش بگذارند و در عین حال از سال بالاتری های خود مشاوره دریافت کنند.
از سوی دیگر، نبرد سال اولی ها با سال دومی ها فرصت خوبی را به سال اولی ها می داد تا از طریق مبارزه ی مستقیم و تن به تن، نبردی استادانه تر را تجربه کنند.
در نهایت، نبرد سال دومی ها با سال دومی ها فرصت خوبی برای سال اولی ها به شمار می رفت تا سطح مهارتهای رزمی و جادوییای را که باید به دنبال آن باشند، ببینند.
نکته این بود که فرد باید همه ی مبارزه ها را تماشا می کرد.
تا انجایی که یادم بود، همه شخصیت های مهم داستان در این کلاس شرکت می کردند. اندازهی کلاس بسیار بزرگ بود چون همه ی دانش اموزان بدون توجه به بخش خود قرار بود در آن شرکت کنند.
پرنسس خیراندیش پنیا، لورتل دختر طلایی، زیگز نیزه ای از طبیعت، ینکار متخصص عناصر، کارگر سخت کوش اِملیا، لوسیِ همیشه خسته، کِلِوییوسِ غمگین، اَدِلِ رمانتیک…
تعداد بی پایانی از شخصیت ها در این کلاس شرکت داشتند.
اما مهمترین فرد بازی شمشیرزن شکست خورده ی سیلونیا، تیلیِ خودمان بود.
من از قبل تقریباً لیست مسابقه را می دانستم پس معنیاش این بود که می دانستم چه کسی برنده خواهد شد و چه کسی بازنده. حتی اگر ناامید کننده باشد، سال اولی ها تقریباً در همه ی مبارزه ها پیروز می شدند.
هدف از کلاس مشترک، یادگیری سال اولی ها از سال دومی ها بود، اما کلاس سال اولی ها پر از شخصیت های مهمی بود که دک و پوز سال بالایی ها را کاملاً اسفالت می کردند. دیدن پروفسور گلست که با چهرهای رضایتبخش نیشش را تا بناگوش کش می داد، مطمئناً تماشایی بود.
اما چه کاری از دستشان بر می امد؟ اگر آنها ناراضی بودند، پس باید خودشان شخصیت های اصلی بازی می شدند، هاها!
هر چند یک سال دومی بود که در برابر شخصیت اصلی سال اولی پیروز شد.
ینکار کاملاً دکوراسیون لورتل دختر طلایی را پایین اورد.
انصافاً، او خود غول اخر مرحله ی اول بود و این کلاس عملی اولین باری بود که او در این داستان ظاهر می شد.
- اد، میخوای یه نگاهی به این بندازی؟
ینکار لیست مسابقات را با لبخندی بزرگ بهم تحویل داد.
"نه، مشکلی نیست خودم بعداً بررسی میکنم." این چیزی بود که میخواستم بگویم تا فاصلهام را حفظ کنم. اما بعد کنجکاو شدم که حریف من چه کسی ممکن است باشد.
از آنجایی که من حتی نباید در این مرحله از داستان حضور داشته باشم، نگران بودم که به دلیل دخالت من، تغییر بزرگی در لیست مسابقه ایجاد شود.
بیشتر سال اولی های شرکت کننده در این کلاس از شخصیت های مهم داستان بودند. من از این شخصیتهای اصلی فاصله میگرفتم، اما اگر قرار بود برای اولین بار حریف آنها شوم کاری از دستم بر نمی امد.
با توجه به ماهیت کلاس اینطور نبود که بتوانم کاری انجام دهم.
بنابراین باید آرام می ماندم و با هر کسی که حریفم بود برخورد می کردم.
- بذار نگاش کنم...
- اوه، همینجاست. بفرمایید! بیا نگاهش کن!
ینکار با خوشحالی لیست مسابقات را به من داد، گویی خوشحال بود که بالاخره برای یک بار هم که شده جوابی ادمیزادی از من شنیده است.
خوشبختانه هیچ تغییر بزرگی ایجاد نشده بود. اکثر آنها هنوز همان مسابقاتی بودند که به یاد دارم.
همه به جز یکی از ان ها.
"مسابقه 13 - اد راثستیلر در مقابل پنیا الیاس کروئل"
این نام آشنا به نظر می رسید.
"......"
نه… اوه… خدای من…
"......"
نباید او انتخاب می شد....
* * *
این خبر در اقامتگاه سلطنتی پخش شده بود.
به نظر میرسید که لباس های مرغوب و گرانقیمتِ جدید در منطقه ی تجاری مد شده بودند.
محصولات توزیع شده ی شرکت اِلتِ مانند کیک داغ فروخته می شدند.
پرنسس پنیا از این کار چندان راضی نبود.
- طرح اون تاجر روباه و مکار... من می تونم به وضوح ببینش ولی...
پرنسس پنیا از بینش چشمانش برای سنجش و اندازه گیری ارزش های درون دیگران استفاده می کرد و آنها از حیله گری درون دختر طلایی لورتل به او خبر داده بودند. همچین چیزی برای پرنسس ناخوشایند بود.
او یکی از سه دانشآموز کلاس آ بود که توسط پروفسور گلست در امتحان تعیین سطح کلاسی به رسمیت شناخته شده بود. لورتل کِهلّند تنها فرزند بهترین تاجرِ قاره بود و به حیله گری پدرش بود.
او همیشه مؤدب و درستکار به نظر می رسید، اما در واقع ماهیت واقعیِ محاسباتیِ خود را که همه چیز را بر مبنای سنجیدن روی ترازوی سود می دید پنهان می کرد.
پرنسس روی تخت باشکوهش نشست و آهی کشید.
حتی این مکان یادگیریِ مقدس هم چیزی جز وسیله ای برای کسب درآمدِ لورتل نبود. او نه از استعداد جادویی و نه از مغز برجسته اش که دارای حافظه ی تصویری بود برای مطالعه و درس خواندن استفاده نمی کرد.
پرنسس می توانست آن را با حس ششم خود احساس کند. شرکت اِلت به تدریج سعی می کرد کنترل کانال های توزیع سیلونیا را به دست بگیرد موضوعی که انقدار هم به پرنسس پنیا بی ربط نبود.
- من ازش خوشم نمیاد ... اما نمی تونم فقط با استفاده از احساسات شخصیم با این موضوع سر و کله بزنم...
پرنسس خودش را در میان انواع کتاب های جادویی، اسناد و کیسه های پخش و پلا شده ای که روی تختش قرار داشتند پنهان کرد.
- هر بار.. من مدام فکرم سمت پادشاهی و سیاست هاش میره... حتی با وجود اینکه مدتی از حضورم اینجا می گذره...
اما مهم نیست که اقامتگاه سلطنتیاش چقدر باشکوه و قشنگ باشد، هرگز به پای خود قصر واقعی نحواهد رسید و با ان مطابقت پیدا نخواهد کرد.
اگر او در قصر بود، نه می توانست اینگونه روی تختش دراز بکشد و نه اجازه می دادند کتاب های مرجع و اسناد خود را روی تختش بگذارد.
انجام چنین اعمال ناشایستی به او کمک می کرد احساس کند در حال سرکشی کردن است، از طرفی باعث می شد احساس حقارت کند و با این حال به عنوان یک انسان احساس رضایت عجیبی در او ایجاد می کرد.
پرنسس بار دیگر همان طور که لبخندی تلخ بر لب می اورد روی تختش دراز کشید.
- اوفف...پوففف... باشه... مهمترین چیز اینه که من خودمو از طریق یادگیری بهتر کنم.
با در نظر گرفتن این موضوع، او اعلامیه ی توزیع شده ی سال های اولی ها را بررسی کرد. او باید همه چیز مربوط به آن کلاس را با دقت بررسی می کرد. اما پس از دیدن گروه های تعیین شده برای تمرین مبارزه ی مشارکتی، بار دیگر خودش را در تختش قایم کرد.
- این درست مثل آخرین باره... این رابطه ی بدبختانه ی عجیب.
پس از سه روز و سه شب عذاب کشیدن در مورد اینکه ایا باید اد راثستیلر را تا تلاش ترغیب به ترک مدرسه کند یا نه، پرنسس در نهایت ان قضیه رو بی خیال شد و ان را به بعد موکول کرده بود. در عوض او از رئیس شوالیه های سلطنتی خود کلِیر و رئیس بخش جادو دین مک دوال خواسته بود که او را تحت نظر داشته باشند. دلیلش هم ان بود که او یک فرد غیرعادی بود که پرنسس نمی توانست با بینش چشمانش درون او را نگاه کند.
با شروع ترم، پرنسس برای اینکه با او در بسیاری از موارد سر و کار نداشته باشد و دائماً با او سر و کله نزند از موضع خود عقب نشینی کرده بود. اما اد کسی بود که نمی توانست نادیدهاش بگیرد.
مردی که بیشتر چیز هایش ناشناخته بود. اما به نظر نمی رسید که او در جادوگری استعداد دهان سوزی داشته باشد. پرنسس احتمالاً بدون هیچ دردسری برنده خواهد شد.
- دلیلی برای نگرانی وجود نداره.
تصمیم گرفت به همان حالتی که روی تخت نرمش قرار گرفته بود بخوابد. او حتی یونیفورم مدرسه اش را هم به درستی در نیاورده بود و کتاب های پخش و پلا شده اش را مرتب نکرده بود. اولین کاری که می خواست انجام دهد رفع خستگی بود. البته، به عنوان فردی از خاندان سلطنتی داشتن همچین خواسته ای غیرقابل تصور بود.
چیزهای زیادی وجود داشت که او باید به آنها توجه می کرد.
حتی اگر تمام چیزی که امپراطوریِ کروئل می خواست این بود که او همه چیز را رها کند و لذتِ یادگیری را با تمام وجود بچشد و در کنارش پادشاهی و سیاست هایش را نادیده بگیرد و فقط از زندگی دانش اموزی خود لذت ببرد.
اما انجام همچین کار ساده ای برای یک فرد سلطنتیِ جوانی مثل خودش خیلی سخت بود.
به هر حال این سرنوشت یک فرمانروا و حاکم بود.
__
کتابهای تصادفی

