نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
15: تمرین رزمی مشترک 2
نمیدانم ایده ی اصطلاح «اثر پروانهای» به ذهن چه کسی رسیده بود، اما فکر میکردم مفهوم پشت آن شگفت انگیز بود.
یک تکان کوچک بال های پروانه می توانست از اقیانوس ها عبور کند و باعث طوفانی شود که ساختمان های آن سوی جهان را ببلعد.
این اصطلاح که با نظریه ی آشوب مطابقت داشت بیان می کرد تعداد متغیرهای طبیعیای که در جهان وجود داشتند بیش از ان اندازه ای بودند که با ان ها بتوانیم اینده را کنترل کنیم. حتی کوچکترین تغییری در یک متغیر می تواند تأثیر صعودیای بر نتیجه ی واقعیت داشته باشد. به بیان ساده یک تغییر کوچک، مانند یک گلوله ی برفی بود که از یک کوه پایین میغلتید.
مهم نیست که در اوج چقدر می تواند بی اهمیت و ناچیز باشد، در نهایت به محض اینکه پایین می رسد می تواند نتیجه ی بزرگ و غیر منتظره ای داشته باشد.
درست مانند سخنان یکی از بزرگان که می فرمایند: "نباید سعی کنید در حهان همه چیز را انطور که می خواهید کنترل کنید."
هرگز فکر نمی کردم که در این کلاس تمرین مبارزه ی مشارکتی به سنگینی این کلمات پی ببرم.
همانطور که انتظار می رفت، گفته های قدیمی هرگز اشتباه نبودند.
* * *
سال نِیل به عنوان یکی از سه ساختمان های مرکزِ دانش اموزی برای کلاس های مبازه ی مشارکتی استفاده میشد.
سالن طراحیِ خیلی خوب و شکل امفی تئاتر مانند را داشت که در ان تمام زمین و همچنین صندلی های تماشاگران براق و صیقلی بودند.
البته که در ان اکادمی مخصوص اشراف زادگان حتی زمین مبارزه کردن هم با همچین اعتباری ساخته میشد.
من روی یکی از این صندلیهای مخصوص تماشاگران نشسته بودم و در حال تماشای تمرین مبارزه ی مسخره ای بودم که در وسط امفی تئاتر رخ می داد.
معمولاً در هر سال فقط یک یا دو دانش اموزِ با استعداد یا به قول معروف همان جواهر مانند وجود دارد، اما ماشالا هزار ماشالا کلاس اولی های امسال مانند آسمانی پر از ستاره های درخشان رخ نشان می دادند. این به این معنی بود که سال دومی ها باید تمام مدت تمرکز کنند و حواسشان به همه چیز باشد.
در میان این ستارگان، سه دانشآموزی بودند که توسط پروفسور سخت گیر یعنی همان گلست شناخته شده بودند: زیگز نیزه ی طبیعت، لورتل دختر طلایی و لوسی همیشه خسته.
البته حواس همه معطوف این سه تا دانش اموز سال اولیِ بخش جادو شده بود.
بوم!
- ممنون به خاطر تجربه عالی ای که کسب کردم. من عمیقاً تحت تأثیر نحوه ی کنترل شما در جادو شدم. ازتون امروز درسایی رو یاد گرفتم پس ممنونم.
در پایین مرکز، زیگز از نوادگان مردم عشایر شمالی حضور داشت که در حال پرت کردن یک سال دومی از صحنه، ان هم با جادوی باد خود بود.
بعد از هر حرکتش موهای فررفری بلندش که تا پشت گردنش می رسید تکان می خورد.
و او مؤدبانه با حریفش احوالپرسی می کرد وحرف می زد.
امیدوارم دفعه بعدم دوباره بتونم از شما چیزی یاد بگیرم. -
در هر صورت، این یارو عقلش که پاره سنگ برنداشته بود.
دانش اموز سال دومی بخش جادو که در مقابل زیگز بود... اسمش چی بود؟ مایکل بود؟
به هر حال، او نتوانست خودش را جمع و جور کند بنابراین کارکنان مجبور شدند او را کشان کشان با خود ببرند.
استفاده از جادو غیر مبتدی مجاز نبود. ولی اگر بود.....…
مهارت های جادویی زیگز چیزی فراتر از سطح جادوهای مبتدی بود.
مطمئن بودم اگر به او اجازه داده می شد که از سطوح بالاتری از جادو استفاده کند، می توانست عملکرد بسیار قوی تری از خود نشان دهد.
سال دومی بساط شایعات را بین خود به راه انداختند.
-سال اولیا دوباره برنده شدن.
-یعنی اینطوری اخرش همه ی سال دومیا نمی بازن؟
- این سال اولیای جدید یه مشت بچه ی عجیب غریبن. چطوری هر چی هیولاست همه با هم یه جا جمع شدن؟
تمرین مباررزه ی مشترک یک رویداد سالانه بود، اما نتایج امسال وحشتناک بود. سال دومی ها بی رحمانه زیر سایه ی اولی ها قرار گرفته و دیده نمی شدند.
ما هنوز در نیمه ی مسابقات بودیم و احساس میکردیم که سال دومی ها برای سال اولی چیزی جز کیسه های بوکس هایی که با ان بتوانند مهارت های خود را به رخ بکشند نبودند.
خیلی صحنه غم انگیزی بود.
- دانش اموزایی که اسمشون خونده می شه لطفاً بعد از اماده شدن به اتاق انتظار بروند. تیلی مک لئور و لوسی میریل.
بالاخره زمانش رسید. همان مسابقه ای که مردم بیشتر به تماشای ان علاقه داشتند.
حضار بین خود شروع به زمزمه کردن کردند.
بالاخره اینجاست و دارد اتفاق می افتاد.
حالت نشستنم را تنظیم کردم و تمرکزم را کاملاً روی صحنه معطوف کردم.
همه احتمالاً فقط روی لوسی نابغه خارقالعادهای که ادعا می شد قرار است تاریخ آکادمی سیلونیا را بازنویسی کند تمرکز می کردند.
اما این موضوع چیزی جز یک تکنیک داستان سرایی برای اینکه از طریقِ همین انتظارات مخالف، همه ی توجه ها به طرف شخصیت اصلی داستان برگردانده شود نبود.
تمرکز واقعی در اینجا شخصیت اصلی داستان یعنی تیلی مک لئور بود فردی که با این سرنوشت متولد شده بود که یک شمشیرزن شود.
حتی اگر تا به حال در زندگی خود شمشیر هم دست نگرفته بود می توانست جادوی برق آسای صاعقه ی لوسی را از خنثی کند.
تیلی از بی احتیاطی لوسی برای از نزدیک شدن و از بین بردن فاصله ی بین خودش و لوسی استفاده می کرد. لوسی که غافلگیر شده بود و گاردش پایین امده بود از جادوی صاعقه ی میانی که همان جادوی اصابتی رعد نام داشت برای ضربه زدن به تیلی استفاده می کرد.
تیلی کاملاً توسط جادوی غریزی لوسی در هم شکسته می شد، اما از آنجایی که به جای استفاده از طلسم غیرمبتدی از طلسم سطح متوسط استفاده کرده، لوسی خلع سلاح شده و تیلی برنده میشد.
-این یک اعلامیه برای اینکه لوسی میریله که سریعتر اماده سازی هاشو انجام بده و به صحنه بیاد.
آه... واقعا صحنه ی معرکه ای بود.
در تمام طول زندگیِ تیلی مدام طوری با او رفتار شده و به او گفته شده بود که استعدادی ندارد و پخ خاصی نیست.
حتی بعد از پذیرفته شدن در سیلونیا، همچنان مثل یک شکست خورده با او برخورد می شد. از مورد زورگویی گرفتن توسط مردی مانند اد راثستیلر گرفته تا نمره های پایین و شکست هایش در کلاس رزمی خود، زندگیاش واقعاً پر از بدبختی بود.
اما تیلی هرگز تمرین کردن را متوقف نکرد. و این مسابقه لحظه ای بود که او احساس می کرد به خاطر همه ی کارهایی که تا الان کرده پاداش گرفته است.
جهت دهی این صحنه خیلی دراماتیک و احساسی بود. نمای نزدیک گریه ی او در حالی که به دوست دوران کودکیاش آیلا نگاه میکرد واقعاً دلخراش بود.
- تکرار می کنم، دانش آموز سال اول لوسی میریل. دانشجوی سال اول لوسی میریل. لطفا آمادگیِ لازم برای مبازه ی پیش روتون رو تموم کنید و به میدون بیاین.
......؟
- سال اولی لوسی میریل، سال اولی میریل. لطفاً به میدون بیاین.
اوه.....
اینجا چه خیره؟
لوسی کدوم جهنم دره ای رفته است؟
* * *.
توصیف کردن حس سرخوشی عجیبی که موقع دیدن تیلی در وجودم حس کردم واقعاً سخت بود.
با اینکه فقط از روی صفحه نمایش اتفاق افتاده بود، ولی من چندین بار به عنوان او زندگی کرده بودم.
از پایان بد تلخش بگیر تا همان پایان واقعیِ فراموش نشدنیاش - من در طول زندگی و سفرهایش پا به پای او امده بودم.
نتوانستم به تمام سختی های که پیش رو داشت فکر نکنم.
با وجود اینکه او با سرنوشتش که همان شمشیرزن شدن بود به دنیا امده بود ولی زندگیاش برای به دست اوردن موفقیت مقدر نشده بود. در میان تمام راه هایی که باید طی می کرد همه ی راه هایش سخت بودند.
بنابراین تصمیم گرفتم او را تشویق کنم.
برنامه ی من این بوده که مراقب زندگی ام باشم و تمام ان را به بهترین شکل زندگی کنم و حالش را ببرم، ان هم زمانی که او وارد عمل می شود و همه ی بدبخت و بیچارگی هایی را که را برای سیلونیا پیش می اید را حل و فصل می کند.
- من با تمام قدرتی که توی وجودم دارم همه ی تلاشمو میکنم!
بعد از یک دور تشویق و جیغ داد، حضار با اعلامیه ی قوی تیلی روی صحنه مواجه شدند.
بله، احتمالاً میتوان آن را تشویق نامید، چون همهی حاضرانِ میدان معتقد بودند که او توسط لوسی میریل خرد و خاکشیر خواهد شد.
چیزی که آنها نمیدانستند این بود که تیلی در واقع بیشترین استعداد را در بین تمام دانشآموزان آکادمی داشت.
به عنوان کسی که از قبل می دانستم کل داستان چگونه پیش می رود، انتظار داشتم نظر مردم در آینده عوض شود.
خب ان خودش یک موضوع بود. و حالا این هم یک موضوع دیگر.
الان داشتم دقیقاً چه غلطی می کردم....
-وااااای، اوخخخخ!!
هر دو گونه ی لوسی را نیشگون گرفتم.
لوسی معمولاًحوصله اش سر می رفت و وانمود می کرد که به کلاس گوش می دهد، بعدش در نهایت به دنبال مکانی برای چرت زدن می گشت.
در این حین او به نحوی که فقط خدا می داند چطور، راهش را به سکوی یدکی موجود در پشت صحنه ی مرکزی میدان پیدا کرده بود.
ترک کامل سالن نیل ایده خوبی نبود، بنابراین او احتمالا فکر می کرد که سکوی یدکی مکان راحتی برای چرت زدن است.
او را آنجا پیدا کردم، حلقه زده و خوابیده بود.
- واااااای، اههههه!
-هوی، بیدار شو. نوبت توئه.
مدتی طول کشید تا از خواب بیدار شود، اما لوسی سرانجام از زیر سکویی که در انجا چرت می زد بلند شد.
او همان صورت خالی و بی روحی را داشت که پس از بیدار شدن در پناهگاهم روی صورتش می نشست. موهای درهم تنیده اش، یک طرفش بسته شده و طرف دیگرش باز شده بود. حتی یه ذره جا هم برای چسبیدن موهایش روی گونه هایش باقی نمانده بود.
و همان کلماتی را یه زبان اورد که هنگام بیدار شدن از خواب همیشه به زبان می اورد.
- من گرسنه ام!
موهایش را با دستانش کمی مرتب کرد و بعضی از ان ها را بیشتر کش داد. بعد نگاهی به من انداخت و احوالپرسی همیشگیاش را به زبان اورد.
- سلام!
و سپس خیلی معمولی و طبیعی پرسید:
- گوشت خشک شده داری؟
دلم می خواست همچین یک دانه کفگرگی بزنم که بخورد به دیوار و دوباره برگردد.
- اره دارم.
- یکمم به من بده.
- اول دوئلت رو تموم کن.
- دانشجوی سال اول لوسی میریل. لطفاً عجله کنید و سریعتر تشریف بیارین.
دیدن بیرون آمدن یکی از حریفان دوئل از زیر سکو عجیب بود. همهی حاضران، از جمله دستیار پرفسور که مسئول این قضیه بود، لوسی را با چهره ای متعحب تماشا کردند.
نکتهی مهم این بود که او کلاس را رها نکرده بود و از از سالن نِیل بیرون نرفته بود. این بدان معنی بود که آنها هنوز هم می توانند دوئل را داشته باشند. برای یک لحظه ترسیدم که دوئل لغو شود و سرنوشت تیلی کاملاً تغییر کند.
-اهههههه!
لوسی از جایش بلند شد و نیمی از موهای درهم ورهمش از بند مویش کاملاٌ بیرون زد. و موهای مرتب بسته شده اش به هم ریخت.
“......”
لوسی موهای در هم ریخته اش را جمع کرد و کش مویش را برداشت. بعدش ان را به من داد و با صدایی خواب آلود چیزی کاملاً مسخره گفت.
لطفا موهایم را ببند.…-
- نه، فقط موهاتو همین طوری باز بذار و و سریع برو.
- به هیچ وجه…. اگر همینجوری بذارمشون، خدمتکارای سالن اوفلیس منو درسته قورت میدن. اونا خیلی ترسناکن.
خدمتکارای سالن اوفلیس تنها افرادی بودند که لوسیِ بنده خدا کسی که حتی سعی کرده بود با مدیر مدرسه اوبل رقابت کند، از آنها می ترسید.
تنها دلیلی که لوسی توانسته بود در هر زمان، ان هم هر جایی که می خوابید ظاهر اراسته ی خود را حفظ کند به لطف خدمتکاران سالن اوفلیس بود.
آنها گروهی از خدمتکاران نخبه بودند که برای خدمت به انواع اشراف زاده ها آموزش دیده بودند، اما به نظر می رسید که حتی چنین حرفه ای ها هم نمی توانند این گربه ی ولگرد غیرقابل پیش بینی را کنترل کنند. آنها احتمالاً نمی توانستند عصبانی نشوند و لوسی را به خاطر کارهایش سرزنش نکنند.
اما اینکه حداقل می توانستند او را به نحوی کنترل کنند خودش باعث ارامش خاطر می شد...
وقتی دست لوسی را گرفتم و او را روی زمین نشاندم آهی کشیدم. در حالی که موهای سرگردانش را جمع می کردم کش مویش را در دستم گرفتم و سپس آنها را بهخوبی بستم تا با طرف دیگر همخوانی داشته باشد.
قرار بود بعداً با پرنسس پنیا دوئل کنم، اما اینکه اینگونه مجبور شوم در دوئل یک نفر دیگر دخالت کنم مسخره به نظر می امد.
و همه ی افرادی که در سالن نِیل بودند داشتند این نمایش مکش مرگ ما را تماشا می کردند.
- مشکل اون یارو چیه؟ ببینم اون یارو اد راسثتیلر نیست؟
- اون هنوز مدرسه می ره؟ وای، چقدر سرسخت و کنه اس، نه؟
- اون یارو داره چیکار می کنه؟ اون داره همین طوری برای خودش با دانش اموز سال اولی خوش می گذرونه؟
- اونا نزدیک به نظر نمیان؟
- مطمئنی نزدیک به نظر میان؟ اون بیشتر شبیه نگهبانش به نظر نمیاد؟
میدانستم دیدن صحنه ی اینکه شرم اورترین دانش اموز سال دوم و شریفترین دانش اموز سال اولی سر مرتب کردن یک مشت مو در سر و کله ی هم میزنند، بسیار دیدنی است. این باعث شد من احساس خجالت کنم، بنابراین به سرعت بستن موهایش را تمام کردم.
بعد لوسی در حالی که نیمه خواب بود ایستاد و همچنین من روپوشش را برایش مرتب کردم. بعد کناره های پیرانش را در دامنش فرو کردم و حتی یقهی نامرتبش را هم برایش صاف کردم.
سپس جوراب های تا روی زانویش را که در حال افتادن بود مرتب کردم و دوباره موهایش را بستم تا ظاهری زیبا داشته باشد. آستینهای او کمی بلند بود، اما او هرگز به اندازه یونیفرم خود اهمیت نمیداد و فقط هر چیزی را که بهش تحویل می دادند می پوشید.
- اوضاعت رو به راهه؟
- اره.
- خیلی خوب، پس زود باش یه تکونی به خودت بده و برو بیرون.
پشت لوسی را فشار دادم و او را به سمت صحنه هل دادم.
او همان طور انجا جلوی تیلی استاده بود و بلند خمیازه می کشید انگار همه چیز در دنیا ازاردهنده است.
- پس دوئل سروع میشه...
بوم!
با یک ضربه، ان هم درست در وسط سینهی تیلی، لوسی با یک جادوی سطح پایین صاعقه او را ضربه فنی کرد.
همه چیز در حدود 0.3 ثانیه اتفاق افتاد..
* * *
زندگی تیلی مک لئور همیشه مجموعهای از مصیبتها و بدبختی ها بوده است.
او که بهعنوان یک روستایی کودن به دنیا آمد، یک دانشآموز شکست خورده بود که از زمان ورود به آکادمی هرگز عملکرد خوبی نداشت. بازندهای که هرگز توسط کسی شناخته نشده بود.
به جز دوست دوران کودکی اش آیلا، هیچ کس از زمان کودکی تیلی به او اعتقاد نداشت.
او هر کاری می کرد، نتایج عملکردش همیشه کمتر از حد متوسط بود طوری که خانوادهاش هم کم کم به او پشت کردند.
اما بعد از آن، فرصتی برای فراموش کردن همه چیز برایش به دست امد.
برای تیلی پذیرشش در اکادمی سیلونیا به معنی ثابت کردن خود بود، طوری که انگار خدا به او لبخند زده بود.
او به سختی توانسته بود ازمون کتبی اش را بعد از شب ها بیدار ماندن قبول شود.
او حتی تقریباً در ازمون عملی خود به دلیل حضور یک کلاس بالایی بد ذات شکست خورد ولی بعدش به لطف پرنسس پنیا توانست از ان قضیه عبور کند.
و نه تنها این، او به نوعی بر تمام سختی ها و چالش های دیگری که با شروع ترم جدید همچنان ادامه داشتند، غلبه کرده بود.
او تقریباً نزدیک بود جان خود را بر اثر یک شیطان و غول زیرزمینی که به طور تصادفی احضار شده بود در طول آزمون تعیین سطح کلاسی از دست بدهد. سپس برخی از همکلاسی هایش چون او را یک دانش اموز شکست خورده و بدردنخور می دانستند بیرونش نگه داشته بودند و او نتوانسته بود در مراسم افتتاحیه شرکت کند.
اما به لطف حمایت های بی دریغ دوست دوران کودکی اش آیلا، ان هم به همراه آیدن، دانش آموز دیگری که در شرف افتادن ازمون ها و درس هایش بود، تیلی توانست به نوعی این قضیا را تحمل کند.
و الان لحظه ی ان بود که خود را اثبات کند.
ان موضوع را نه تنها به کلاس اولی ها بلکه باید به کلاس بالاتر ها و پرفسورهایی که نمی توانستند جلوی ترس و احترام خود را به ان نابغهی فوق العاده نادری که لوسی میریل بود بگیرند ثابت می کرد.
او در موقعیت وحشیانه ای قرار داشت که همه تصور میکردند قرار است ببازد.
اما حتی در این لحظه ی پر از ناامیدی و بیچارگی هم، تیلی هرگز امید خود را از دست نداد.
لوسی کسی نبود که بتوان با تلاش های ناچیز شکستش داد. با وجود تمام تمسخرهایی که از همکلاسی هایش می شنید، تیلی تمام شب را بیدار ماند، بدنش را تمرین داد، مشت هایش را تاب داد و مدام نبرد تن به تن را تمرین می کرد.
حتی تا این لحظه، زمانی که همه باور داشتند او شکست خواهد خورد، تیلی هرگز از تلاش برای پیروزی دست برنداشت
و حتی همین الان.
قبل از اینکه حتی بتواند کوچکترین واکنشی از خود نشان دهد، یک ضربه ی جادویی به او اصابت کرد و او را به طرف دیوار استادیو عقب هل داد.
- آخخخخ.....اوخخخخ...اوخخخ
با این وجود تیلی بلند شد و ایستاد.
در اطراف او انواع سلاح پراکنده شده بود ان هم از انواع کمان ها گرفته تا انواع شمشیرها.
ان ها سلاح شیبه سازی شده ای بودند که برای دانش اموزان بخش مبارزه تهیه شده بودند، بیشتر ان ها بدون تیغه بودند یا طوری طراحی شده بودند که تیغه هایشان کند باشد.
تیلی به بند انگشتان و سگک های درون دستانش نگاه کرد. آنها سلاحی بودند که مدتها همراه او بودند. اما امروز بی سر و صدا آنها را بی خیال شد.
حسی که مانند رعد و برقی از ذهن تیلی عبور کرده بود.
او یک شمشیر چوبی کهنه را در میان سلاح های پخش و پلا شده اش دید. بدنش از روی غریزه پرید و شمشیر شکسته را از روی زمین برداشت. سپس در حالی که بدنش از زخم پوشیده شده بود، در موقعیتش قرار گرفت.
این اولین باری بود که در عمرش شمشیر به دست می گرفت.
حریف او یک جادوگر نابغه ی بسیار نادر بود که همه از او وحشت داشتند.
با این وجود، تیلی با کمک دو پایش ایستاد.
افرادی بودند که به او ایمان داشتند. تایلی باید کمک های ان ها را جبران می کرد.
تیلی با همین فکر دندان هایش را روی هم فشار داد.
* * *
- اون یه شمشیر برداشت!
لحظه ای که تیلی را از اویزان شده از دیوار دیدم نفسم را حبس کردم، اما به محض اینکه شمشیر را گرفت مشتم را گره کردم.
درسته.....تو می تونی انجامش بدی...!
- لوسی میریل!
تیلی با صدایی عصبانی نام لوسی را فریاد زد.
حتی منی که فقط از بین بینندگان این منظره را تماشا می کردم، احساس می کردم قرار است اتفاقی بیفتد.
درسته. صحنه ای که منتظرش بودم همین جا بود.
صحنه ای که تیلی هرگز تسلیم نشد با وجود اینکه سرنوشت او را رها کرده و به او اردنگی زده بود و با تمام چالش ها و امتحان هایی که دنیا به جان او انداخته بود سر و کله زده بود... اینجا صحنه ای بود که او سیگنالی از احیا شدن از خود منتشر می کرد.
این فریاد شمشیربازی بود که دست از جانش بر نداشت و همیشه خاطره اش در یاد و دل دانش اموزان نقش می بست.... درست همین لحظه بود.
-وااااااه!
حرکات او مربوط به شمشیرزنی نبود که برای اولین بار شمشیر در دست گرفته بود.
حس و انرژیای از مانا بر روی شمشیر چوبی سطح پایینی که در دستان تیلی بود شکل گرفته بود. این انرژی فقط مختص کسانی بود که قرار بود شمشیرزن باشند.
این انرژی هالهای از قدرت بود.
دانش اموزانی که در میان جمعیت بودند غرق در قدرت او شدند.
این نشانهی این بود که تیلی به وضوح تغییر کرده است.
همه ی دانش آموزان نفس خود را حبس کردند. آنها نمی توانستند پیش بینی کنند که اتفاق خارق العاده ای در شرف وقوع است.
اما ناگهان باد ناشناخته ای از ناکجا اباد وزید.
و با طوفان ناگهانی که بی دلیل به داخل صحنه راهش را پیدا کرد، بدن تیلی در یک لحظه در هوا شناور شد.
بوم!
تیلی دوباره در معرض جادوی صاعقه قرار گرفت و به عقب پرتاب شد و به دیوار برخورد کرد.
این بار حدود 0.5 ثانیه طول کشید.
-جانم؟
* * *
این بار دیگر یه ضربه فنی کامل و تمیز بود.
ابری از دود غلیظ پدیدار شد و زیر همه ی ان دود ها، بدن تیلی وجود داشت که کاملاً پوشیده از زخم بود.
- واااااه...
لوسی میریل در حالی که بدنش را با تنبلی کش می داد چشمانش را مالید.
- کارت خوب بود...
لوسی با بی خیالی از صحنه پایین آمد، انگار یک کار بی اهمیتِ آزاردهنده انجام داده باشد.
تماشاگران همه در سکوت کامل به سر می بردند. و نگاه همه ی ان ها به لوسی دوخته شده بود.
لوسی به سمت من برگشت و همه چیز را نادیده گرفت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بعد یقه ام را گرفت و با صورتِ خالی از احساسش شروع کرد به رفتن روی اعصاب من.
- حالا می تونی گوشت خشک شده رو رَد کنی بیاد؟
در همین حین به یک نتیجه رسیدم.
جادوی بادی که لوسی در طول دوئل از ان استفاده کرده بود، در نگاه اول به نظر می رسید که یک جادوی مبتدی باد باشد، اما به تنهایی ازش استفاده نکرده بود. می دانستم چه جادویی است، جادویی که می تواند لحظه ای حرکت حریف را محدود کند و با برهم زدن تعادل فرد فاصله ایجاد کند.
اسم ان برکت طوفانی بود. مهارتی که تنها با بستن قراردادی با روح باد سطح بالا مریلدا به دست می آمد.
مدت زیادی از آمدن لوسی به کمپ من نگذشته بود. حداکثر تنها چند روز بود.
او همیشه خسته به نظر می رسید و چرت می زد، با این حال همچنان می توانست با یک روح بادی رتبه بالا قرارداد ببندد.
مریلدا و لوسی در داستان اصلی کاملاً از هم جدا شده بودند. آنها هرگز با یکدیگر رو به رو یا درگیر نشدند چون لوسی هرگز دلیلی برای بازدید از جنگل شمالی نداشت.
آیا این معنی اش ان بود که او توانسته بود با مریلدا ارتباط برقرار کند چون در کمپ من می ماند؟ و از این طریق، او توانست از موهبت مریلدا استفاده کند و به طور ناخواسته قوی تر شود.
فقط این قضیه...
هیچ کس حتی نمی تواند تصورش را کند که فقط در طی چند روز بتواند با یک روح سطح بالای باد قرارداد امضا کند..
"......"
به سمت جایی که تیلی بود نگاه کردم. شمشیرش را انداخته بود و مثل ذلیل مرده ها همانجا نشسته بود، با سری پایین انداخته شده درب و داغون به نظر می رسید. امید به زندگیای که به طور معمول در چشمانش می درخشید دیگر وجود نداشت.
تفاوت وحشتناک بین استعداد هایشان باید برایش زیادی سنگین و غیرقابل تحمل بوده باشد. فهمیدن اینکه یک دیوار بزرگ بین استعدادهای هر دوی آنها وجود دارد ... قلب او باید در ثانیه ای خرد و خاکشیر شده باشد.
این موضوع..... فکر می کنم در دردسر بزرگی افتاده باشم...
سریع از جایم بلند شدم. نمی توانستم او را همین طوری گوشه ای به حال خودش رها کنم.
من لوسی را که مثل کنه ها به من چسبیده بود را هل دادم و به سمت تیلی کسی که با ناامیدی تمام داشت از صحنه پایین می امد رفتم.
- مبارزان بعدی این مبارزه ی تمرینی اد راسثتیلر و پرنسس والامقام پنیا الیاس کرئول هستند.
و در همین حین اسم منِ بدبخت برگشته هم صدا زده شد.
من پرنسس پنیا را در بین حضار دیدم که به طور اراسته لباس هایش را مرتب کرد و از جایش بلند شد.
من چند دقیقه پیش هنگامی که در راهم داشتم به طرف میدان می رفتم به پرنسس برخورد کردم. مثل همیشه، همان لحظه ایی که مرا دیدند چشمانش پر از خشونت شدند. این حقیقت که او هنگام دیدن من سریعاً جبهه می گرفت چیز جدیدی نبود.
به نظر می امد وقتی بحث من میشد او از قبل تصمیمش را گرفته و افکارش را سر و سامان داده بود.
ولی در حال حاضر پرنسس پنیا مشکل من محسوب نمی شد.
- اد راثستیلر.... اخرین بار تو...
من همان زمان که پرنسس شروع کرد چیزی را به زبان بیارد از کنارش عبور کردم. اگر من دست رو دست گذاشته و کاری نمیکردم تیلی کاملاً ناپدید شده و از نطرم غیب می شد.
نادیده گرفتن حرف های پرنسسِ کشور از ان مدل گناه های نابخشودنی بود، ولی اینجا در منطقه ی اموزشی، ابهت یادگیری بر جایگاه و مقام فرد اولویت داشت پس حداقلش قرار نبود تنبیه های سلطنتی و پایتخت را نوش جان کنم.
تازش هم چیزهای مهم تری از این قضیه وجود داشت.
من پرنسسی را که بنده خدا در شوک نادیده گرفته شدن از طرف من بود پشت سر گذاشتم. تیلی را که داشت در میان جمعیت گم می شد را دیدم و به طرفش داد زدم.
- هی! تیلی!
نمی دانم این کارم می تواند تفاوتی ایجاد کند یا نه. ولی بهتر از این بود که هیچ غلطی نکنم.
- تو پاداش همه ی زحماتت رو میگیری! نا امید نشو! کمرت رو صاف نگه دار! تو کاری نکردی که ازش خجالت بکشی!
اگر قلب تیلی کاملاً شکسته می شد و او امید خود را از دست می داد، من به عنوان نتیجهی این اتفاقات در این بین اسیب می دیدم و نمی توانستم او را همین طوری به امان خدا ول کنم.
- با عتماد به نفس راه برو! تو کارت خوب بود! این اتفاق افتاد چون حریفت دیگه زیادی قَدَر بود. تیلی، فقط به خاطر همچین چیزی نا امید نشو! مقدر شده که تو از همه ی سختی ها عبور کنی! توی اینده، قراره یه عالمه چالش و اتفاقای سخت توی مدرسه اتفاق بیوفته! من نمی خوام اون کسی باشم که کار نجات دادن رو انجام میده!
همان طور که تیلی در میان جمعیت راه می رفت و کاملاً از نظر ناپدید می شد این حرف های تشویق کننده و امیددهنده را به عنوان کمک به زبان اوردم.
و در این بین یک ناراحتی و ناامیدی خالص بود که در اعماق قلبم جولان می داد.