فرصتی برای بازگشت
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شعف و شور از چشمان شبگونهاش رخت بسته و ابروهایش کمی به هم فشرده شده بودند، گونههایش گود افتاده و اشک در میان چشمانش لانهای ساخته بود.
لبهای خشکش گویی که در زمستانی سرد زندانی شده بودند، میلرزیدند و پوست صورتش رنگ باخته بود.
به چشمان خاکستری رنگ و بیرحم جلویش نگاهی انداخت و سپس آن را به جسد خوابیده بر زمین داد.
«چی…چی…ک…کار...»
نتوانست حرفش را کامل کند. با سرعت به جسد روبرویش دوید.
سرش را گرفت و بلند کرد.
«م…م…»
قهقههای همراه با اشک اجازهی بر زبان آوردن اسمش را به او نداد.
«ل…لط…لطفا حر…حرف بزن…»
نگاهی به چشمان قهوهای رنگش که از وحشت گود شده بود انداخت.
با لرزی که بر جانش افتاده بود، دستش را آرام بلند کرد و چشمانش را بست.
ناگهان صدای فرد مقابل که ایستاده بود بلند شد.
«بقیشون هم مردن»
صدایش خالی از نوسان هر احساسی بود.
ادامه داد:«جنگیدن، اما خب… همین جنگیدن باعث شد الان حتی جسدشون هم وجود نداشته باشه»
نفسش قطع شد و رنگ تمام بدنش به سفیدی رفت.
مردمک چشمانش منقبض شد و دستان و پاهایش به لرزشی حتی شدیدتر از قبل تسلیم شد.
درد بر قلبش چیره گشته بود.
حتی سرش را بالا نیاورد، در همان حالت که نشسته بود، آرام گفت:«بهت…بهت اع…ت…ماد داش…تم»
دست راستش را روی سینه اش گذاشت و محکم فشار داد.
«به…خ…دا…سو…گند»
نفسی دست و پا شکسته گرفت و بلند فریاد کشید:«به *** سوگند میکشمت!»
اما گویی که اندوه بلاخره مانند زهری در بدنش اثر کرده بود، دیگر حتی نفس هم نمیتوانست بکشد.
انگشتان دست راستش را بیشتر در سینهی خود فرو برد.
خون لباس سفیدش را گلگون کرد.
آرام بر زمین سرد درار کشید و زیر لب آرام زمزمه کرد:«من…همه چیزمو از دست دادم…»
اندکی مکث کرد.
«و از هیچی نتونستم مواظبت کنم…»
سپس چشمانش را بست؛ نمیدانست چرا اما خاطرات در ذهنش تداعی میشدند، از اول تا آخر…
***
خودکار را محکم گرفته و با جدیت شروع به نوشتن کرد.
روز سوم
انتظار داشتم هیچوقت شانس، معجزه یا نگاه *** و کلا هرچی که اسمش رو میذارید رو توی زندگیم نبینم.
در اکثر اوقات فرصت دوباره، مخصوصاً فرصت شروعی جدید بهشدت دور از ذهن بنظر میرسه اما ایندفعه…
درب کلاس ناگهان باز و معلم وارد شد.
به محض اینکه قدم معلم بر زمین کلاس خورد، همه بلند شدند.
در آن کلاس که شباهت عجیبغریبی به سینما داشت، اما نسخهی کوچک شدهی آن، درون چشمان معلم همه قابل رصد بودند.
در لحظهای هالهای بنفش بر چشمان معلم درخشید و سپس ناپدید شد.
به صحنه که رسید-باز هم شباهت بسیار زیاد کلاس به سینما- شروع به صحبت کرد.
«بشینید»
همه با هماهنگی نشستند.
«بخاطر اینکه یک سال دیگه هم توی آکادمی اتحادیه بینالمللی انسانی باقی موندیدی، بهتون تبریک میگم»
نفسی کشید.
«و صد البته پیشرفتهایی که توی تعطیلات تابستانی کردید از چشمم پنهان نیست اما یکسری ها…»
به انتهای حرفش که رسید، نگاهش بر افراد خاصی به ترتیب متمرکز شد که داریوش هم یکی از آنها بود.
«به دلیل اینکه روز اوله، کلاس نیم ساعت زودتر تعطیل میشه.»
معلم قیافهاش را جدیتر از قبل کرد.
«و از مرور مبحث فیزیک مانای سال پیش شروع میکنیم»
در همان حین که استاد درحال حرف زدن بود، داریوش به صورت نامحسوس بر دفتر باز شدهی روز میزش چیزهایی مینوشت.
کی فکرش رو میکرد به بازی مورد علاقه داداشم ایسکای بشم؟
اسمش در برابر ***یان بود؟… یه همچین چیزی خلاصه
خوشحالم که یکی دو ساعتی با داداشم بازیش کردم و شخصیت های اصلی رو میشناسم اما هیچی از داستانش سر در نیاوردم…
مهم نیست من از این فرصت…
صدای بلند معلم لرزی بر تن دانشآموزان انداخت.
«میبینم که یکسری ها حواسشون به درس نیست!»
با صدای بلندتر ادامه داد:«و فکر کنم همین بیتوجهی ها باشه که رتبهی یکسری ها رو از 68 به 854 رسونده!»
نگاهش بر روی داریوش قفل شد.
«آقای داریوش!...»
نگاه معلم به تنهایی کافی بود که لرزی بر بدنش و دلهرهای در قلبش پدیدار شود.
داریوش نوشتن را متوقف کرد و سرش را بالا آورد و با تردید به چشمان معلم خیره شد.
«دفعهی بعدیای وجود نداره داریوش…»
معلم گلویش را صاف کرد و گقت:« بابت وقفهی پیش اومده عذرخواهی میکنم، میریم ادامهی درس»
کراواتش را صاف کرد.
«مانا توسط یکی از سه نقطه توی بدن پمپاز میشه، شکم، قلب و مغز… تنها یک مهاجم رتبهی A به بالا میتونه کاری کنه این سه نقطه باهم فعالیت کنن…»
کلمه به کلمهی حرفهای معلم برای داریوش، مانند پتکی بود که تعجب را ناگهانی به او افزون میکرد.
داریوش با خود اندیشید: چنین اطلاعاتی توی بازی نبود…
به همین منوال، معلمان وارد کلاس و پس از مدت ومعینی خارج میشدند میان آمدن هر معلم، 15 دقیقه استراحت وجود داشت.
اولین روز حضور او در آکادمی راس ساعت چهار عصر تمام شد.
داریوش که روی صندلی نشسته بود، نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست و دستانش را کش داد.
«اول کلاس تئوری مانا و بعد از اون علوم نظری بقا و هزارتا کوفت زهر مار برگذار شد…»
آهی بلند کشید.
«آه…لعنتی این از مدارس دنیای قبلی سختتره»
کوله پشتیاش را برداشت و آرام از ردیفی که در آن نشسته بود به سمت راست حرکت کرد و از راه پلهها پایین آمد و کنار درب ایستاد.
صندلیها بر روی یک سطح شیب دار و ردیف به ردیف قرار داشتند، هر ردیف از ردیف جلوییاش در ارتفاع بالاتری قرار داشت.
صندلی ها سفید بودند و روبروی هر صندلی، یک میز قرار داشت.
سمت چپ ردیف ها را پنجرهها احاطه کرده بودند و همین باعث نفوذ نور خورشید به کلاس میشد.
سمت راست هر ردیف هم به راه پلهای برای پایین و بالا آمدن و خروج از کلاس منتهی میشد.
داریوش از کلاس خارج شد و از طریق تابلوها، راه خود را برای خارج شد از محوطهی درسهای نظری آکادمی پیدا کرد.
کم و بیش بعد از مدتی راه رفتن، میشد فهمید که در هر راهرو دو الا سه کلاس قرار دارد و هر راهرو منتهی به سه راهروی دیگر میشد.
«آه… دسته کمی از یه هزارتو نداره…»
بلاخره به سالن ورودی محوطهی نظری آکادمی رسید و درب بزرگی مشاهده کرد که باز بود.
به محض اینکه پایش را بیرون گذاشت، خورشید درحال غروب که پشت برج میلاد سر به فلک کشیده به دونیم تقسیم شده بود را دید.
حیاط روبروی محوطهی نظری پس از گل و درختان گوناگونی بود که به آن طراوتی عجیب میبخشید.
سنگ فرشها از میان گلها عبور میکردند درختان اطراف آن را میپوشاندند
داریوش آرام زیر لب گفت:«تاحالا تهران رو به این تمیزی ندیده بودم…»
پایان قسمت اول
سپاس که تا اینجا خوندید
لبهای خشکش گویی که در زمستانی سرد زندانی شده بودند، میلرزیدند و پوست صورتش رنگ باخته بود.
به چشمان خاکستری رنگ و بیرحم جلویش نگاهی انداخت و سپس آن را به جسد خوابیده بر زمین داد.
«چی…چی…ک…کار...»
نتوانست حرفش را کامل کند. با سرعت به جسد روبرویش دوید.
سرش را گرفت و بلند کرد.
«م…م…»
قهقههای همراه با اشک اجازهی بر زبان آوردن اسمش را به او نداد.
«ل…لط…لطفا حر…حرف بزن…»
نگاهی به چشمان قهوهای رنگش که از وحشت گود شده بود انداخت.
با لرزی که بر جانش افتاده بود، دستش را آرام بلند کرد و چشمانش را بست.
ناگهان صدای فرد مقابل که ایستاده بود بلند شد.
«بقیشون هم مردن»
صدایش خالی از نوسان هر احساسی بود.
ادامه داد:«جنگیدن، اما خب… همین جنگیدن باعث شد الان حتی جسدشون هم وجود نداشته باشه»
نفسش قطع شد و رنگ تمام بدنش به سفیدی رفت.
مردمک چشمانش منقبض شد و دستان و پاهایش به لرزشی حتی شدیدتر از قبل تسلیم شد.
درد بر قلبش چیره گشته بود.
حتی سرش را بالا نیاورد، در همان حالت که نشسته بود، آرام گفت:«بهت…بهت اع…ت…ماد داش…تم»
دست راستش را روی سینه اش گذاشت و محکم فشار داد.
«به…خ…دا…سو…گند»
نفسی دست و پا شکسته گرفت و بلند فریاد کشید:«به *** سوگند میکشمت!»
اما گویی که اندوه بلاخره مانند زهری در بدنش اثر کرده بود، دیگر حتی نفس هم نمیتوانست بکشد.
انگشتان دست راستش را بیشتر در سینهی خود فرو برد.
خون لباس سفیدش را گلگون کرد.
آرام بر زمین سرد درار کشید و زیر لب آرام زمزمه کرد:«من…همه چیزمو از دست دادم…»
اندکی مکث کرد.
«و از هیچی نتونستم مواظبت کنم…»
سپس چشمانش را بست؛ نمیدانست چرا اما خاطرات در ذهنش تداعی میشدند، از اول تا آخر…
***
روز سوم
انتظار داشتم هیچوقت شانس، معجزه یا نگاه *** و کلا هرچی که اسمش رو میذارید رو توی زندگیم نبینم.
در اکثر اوقات فرصت دوباره، مخصوصاً فرصت شروعی جدید بهشدت دور از ذهن بنظر میرسه اما ایندفعه…
درب کلاس ناگهان باز و معلم وارد شد.
به محض اینکه قدم معلم بر زمین کلاس خورد، همه بلند شدند.
در آن کلاس که شباهت عجیبغریبی به سینما داشت، اما نسخهی کوچک شدهی آن، درون چشمان معلم همه قابل رصد بودند.
در لحظهای هالهای بنفش بر چشمان معلم درخشید و سپس ناپدید شد.
به صحنه که رسید-باز هم شباهت بسیار زیاد کلاس به سینما- شروع به صحبت کرد.
«بشینید»
همه با هماهنگی نشستند.
«بخاطر اینکه یک سال دیگه هم توی آکادمی اتحادیه بینالمللی انسانی باقی موندیدی، بهتون تبریک میگم»
نفسی کشید.
«و صد البته پیشرفتهایی که توی تعطیلات تابستانی کردید از چشمم پنهان نیست اما یکسری ها…»
به انتهای حرفش که رسید، نگاهش بر افراد خاصی به ترتیب متمرکز شد که داریوش هم یکی از آنها بود.
«به دلیل اینکه روز اوله، کلاس نیم ساعت زودتر تعطیل میشه.»
معلم قیافهاش را جدیتر از قبل کرد.
«و از مرور مبحث فیزیک مانای سال پیش شروع میکنیم»
در همان حین که استاد درحال حرف زدن بود، داریوش به صورت نامحسوس بر دفتر باز شدهی روز میزش چیزهایی مینوشت.
اسمش در برابر ***یان بود؟… یه همچین چیزی خلاصه
خوشحالم که یکی دو ساعتی با داداشم بازیش کردم و شخصیت های اصلی رو میشناسم اما هیچی از داستانش سر در نیاوردم…
مهم نیست من از این فرصت…
صدای بلند معلم لرزی بر تن دانشآموزان انداخت.
«میبینم که یکسری ها حواسشون به درس نیست!»
با صدای بلندتر ادامه داد:«و فکر کنم همین بیتوجهی ها باشه که رتبهی یکسری ها رو از 68 به 854 رسونده!»
نگاهش بر روی داریوش قفل شد.
«آقای داریوش!...»
نگاه معلم به تنهایی کافی بود که لرزی بر بدنش و دلهرهای در قلبش پدیدار شود.
داریوش نوشتن را متوقف کرد و سرش را بالا آورد و با تردید به چشمان معلم خیره شد.
«دفعهی بعدیای وجود نداره داریوش…»
معلم گلویش را صاف کرد و گقت:« بابت وقفهی پیش اومده عذرخواهی میکنم، میریم ادامهی درس»
کراواتش را صاف کرد.
«مانا توسط یکی از سه نقطه توی بدن پمپاز میشه، شکم، قلب و مغز… تنها یک مهاجم رتبهی A به بالا میتونه کاری کنه این سه نقطه باهم فعالیت کنن…»
کلمه به کلمهی حرفهای معلم برای داریوش، مانند پتکی بود که تعجب را ناگهانی به او افزون میکرد.
داریوش با خود اندیشید: چنین اطلاعاتی توی بازی نبود…
به همین منوال، معلمان وارد کلاس و پس از مدت ومعینی خارج میشدند میان آمدن هر معلم، 15 دقیقه استراحت وجود داشت.
اولین روز حضور او در آکادمی راس ساعت چهار عصر تمام شد.
داریوش که روی صندلی نشسته بود، نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست و دستانش را کش داد.
«اول کلاس تئوری مانا و بعد از اون علوم نظری بقا و هزارتا کوفت زهر مار برگذار شد…»
آهی بلند کشید.
«آه…لعنتی این از مدارس دنیای قبلی سختتره»
کوله پشتیاش را برداشت و آرام از ردیفی که در آن نشسته بود به سمت راست حرکت کرد و از راه پلهها پایین آمد و کنار درب ایستاد.
صندلیها بر روی یک سطح شیب دار و ردیف به ردیف قرار داشتند، هر ردیف از ردیف جلوییاش در ارتفاع بالاتری قرار داشت.
صندلی ها سفید بودند و روبروی هر صندلی، یک میز قرار داشت.
سمت چپ ردیف ها را پنجرهها احاطه کرده بودند و همین باعث نفوذ نور خورشید به کلاس میشد.
سمت راست هر ردیف هم به راه پلهای برای پایین و بالا آمدن و خروج از کلاس منتهی میشد.
داریوش از کلاس خارج شد و از طریق تابلوها، راه خود را برای خارج شد از محوطهی درسهای نظری آکادمی پیدا کرد.
کم و بیش بعد از مدتی راه رفتن، میشد فهمید که در هر راهرو دو الا سه کلاس قرار دارد و هر راهرو منتهی به سه راهروی دیگر میشد.
«آه… دسته کمی از یه هزارتو نداره…»
بلاخره به سالن ورودی محوطهی نظری آکادمی رسید و درب بزرگی مشاهده کرد که باز بود.
به محض اینکه پایش را بیرون گذاشت، خورشید درحال غروب که پشت برج میلاد سر به فلک کشیده به دونیم تقسیم شده بود را دید.
حیاط روبروی محوطهی نظری پس از گل و درختان گوناگونی بود که به آن طراوتی عجیب میبخشید.
سنگ فرشها از میان گلها عبور میکردند درختان اطراف آن را میپوشاندند
داریوش آرام زیر لب گفت:«تاحالا تهران رو به این تمیزی ندیده بودم…»
پایان قسمت اول
سپاس که تا اینجا خوندید
کتابهای تصادفی


