آنجل تکرو: بُعد یِکُم
قسمت: 5
چپتر 5
گاسر و باقی گروه در طبقه زیرین مسافرخانه که یک غذاخوری شلوغ بود دور یک میز نشسته بودند.
گاسر جرعه ای از نوشیدنیش نوشید(خوب حالش چطوره)
آلیشیا بی تفاوت جواب داد(هیچی یادش نمیاد و لیلی هم زیادی نگران اونه)
گاسر این دفعه رو به لیلی کرد(بهتره نگران نباشی فلنت آدم قابل اعتمادیه جدای از این حرفا اون دختر بچه مطمئنا یه خانواده داره و بی سرپرست نمیمونه)
بقیه اعضای گروه با گاسر موافق بودند اما لیلی نمی توانست بی تفاوت باشد در همین حین گاسر متوجه یک دختر چهارده یا پانزده ساله شد که با چشمانی جستجوگر به تکاپو افتاده بود.
دختر پس از پرس و جو از صاحب مسافرخانه به طرف گاسر به راه افتاد.
گاسر چهره ای جدی به خود گرفت(غیر از من کسی اجازه حرف زدن نداره!)
دختر تا میزی که اعضای گروه به دور آن نشسته بودند آمد(ببخشید من با آقای گاسر کار داشتم)
گاسر در حالی که چهره جدی خودش را حفظ کرده بود جواب داد(میشنوم)
دختر با لحنی نگران از گاسر سوال کرد(آقای گاسر آمبر پیش شماست؟)
لیلی میخواست صحبت کند اما آلیشیا مانع او شد و در گوش او زمزمه کرد(لیلی فقط گوش کن...خواهش میکنم)
گاسر بی تفاوت سرش را به طرفین تکان داد(دختری رو به این اسم نمیشناسم)
دختر مثل اینکه چیزی دستگیرش شده بود اما اهمیت نداد(آقای گاسر آمبر خواهره منه)
گاسر هنوز هم بی تفاوت بود(گفتم که نمیشناسم…)
قبل از اینکه گاسر حرفش را تمام کند دختر یقه های گاسر را گرفت و با فریاد گفت(پس از کجا میدونستی آمبر دختره؟!!!!)
فریاد دختر توجه بیشتر افراد حاضر در آن مکان را جلب کرده بود گاسر که رکورد شخصی زن ذلیلی اش با خشونت یک دختر بروز شده بود با شرمندگی جواب داد(شرمنده ولی باید امتحانت میکردم….لیلی میشه آمبر رو بیاری پایین)
گاسر بار دیگر به لیلی نگاه کرد(لیلی متوجه شدی چی میگم؟!)
(باشه!)سپس لیلی بلافاصله به سمت طبقه بالا رفت.
دختر گویی که از خشونتی که به خرج داده بود شرمگین بود و نمی توانست در چهره گاسر نگاه کند.
گاسر از جای خود بلند شد(میتونی اسم خودت رو بهم بگی و اینکه چجوری ما رو پیدا کردی؟)
(اسمم جولیاست دو روز پیش با یه کاروان از اویجا عازم جونات بودیم…)دختر پس از آن اشک از چشمانش جاری شد(میون راه کاروان مورد حمله قرار گرفت بعد از اون فقط دیلجانی که من توش بودم تونست فرار کنه تا الان از سرنوشت پدر و خواهرم اطلاعی نداشتم از اون روز تا الان از هر کاروانی که وارد شهر شده پرس جو کردم تا اینکه….)
دختر دیگر نمی توانست ادامه دهد آلیشیا او را در آغوش گرفت و شروع به دلداری دادن او کرد(نگران نباش حال خواهرت خوبه و در مورد پدرتم…اون باید حالش خوب باشه مگه نه؟)
دختر اشک هایش را پاک کرد و گفت (اون...مرده)
گاسر از جواب دخترک یکه خورد سپس جولیا ادامه داد(مردنش رو با چشمای خودم دیدم)
تمام اعضای گروه در آن لحظه برای جولیا و آمبر ابراز تاسف می کردند اما غیر از این کار کار دیگری از دستشان بر نمی آمد.
(جولیا!!!!)آمبر خود را به آغوش جولیا انداخت و در شادی غرق شد جولیا نیز او را سخت در آغوش کشید.
سپس نگاهش امبر را زیر و رو کرد تا ناگهان متوجه موضوعی شدو و دستش را به سمت کیسه ای که در آن مثلا سکه قرار داشت برد اما آلیشیا با لبخند جواب داد(به عنوان یه هدیه به آمبر در نظرش بگیر)
اما جولیا با چهره ای ناراحت جواب داد(واقعا ممنونم اما میشه لباس قبلیش رو بهم بدین)
(اما اون…)
جولیا بار دیگر درخواست کرد(مهم نیست...اون لباس….اون لباس تنها یادگاری از پدرشه)
سرانجام جولیا در یک دست دست آمبر را گرفته بود و در دست دیگرش لباسی خونین بود و با همان حالت مسافر خانه را ترک کرد.
گاسر اهی کوتاه کشید(گفتم که بی سرپرست نمیمونه)
لیلی در حالی که هنوز غمگین بود گفت(احتمالا زندگی سختی رو در پیش دارن)
کتابهای تصادفی
