شاهزادۀ یاغی
قسمت: 0
قسمت صفر: «*** حافظی غیرمنتظره»
(کِلاد ایندر)
داشتم در خیابان قدم میزدم. با لباس معمولی بیرونی، با یک دستم کیفم و با دست دیگرم یک کت مشکی را حمل میکردم. در امتداد پیادهروی سنگفرششده که از آن عبور میکردم، قدِ ساختمانها تا سقفِ آسمان میرسید. تابلوهای نئونی فروشگاهها از همه بیشتر منتظر شب بودند تا چشم هر بینندهای را مسحور خودشان بکنند. صدای انواع و اقسامِ وسایل نقلیه داشت گوشم را کر میکرد که به ایستگاه اتوبوس رسیدم. جای نشستن نبود. بعدازظهرِ پنجشنبه همیشه خیلی شلوغ بود. دانشجوهایی مثل من که خوابگاه نمیماندند و دوست داشتند آخر هفتهها را با خانوادههایشان بگذرانند مستقیم از اینجا تا ایستگاه قطار میرفتند و دوباره یکشنبه اینجا بودند.
وقتی اتوبوس رسید، به هر زحمت و مشقتی که بود سوار شدم. سهسال تحصیل در دانشگاه و پیمودن این مسیر به دفعات زیاد باعث شده بود در این امر حرفهای بشوم. با این حال، برنامهای برای گرفتن هیچ صندلیای در اتوبوس نداشتم. مجبور بودم تا مقصدم همینطور بایستم و منتظر بمانم تا فرصتی پیش بیاید و یک صندلی خالی را شکار کنم.
متأسفانه اینطور پیش نرفت و ناکام ماندم تا اینکه از اتوبوس پیاده شدم. روبهروی من مغازۀ عتیقهفروشی بنا شده بود که میشد بهوضوح از نمای آجری قدیمی و شیشههای کِدرشده و تابلوی نیمهوصل بالای درِ چوبی پرنقشونگار متوجه شد صاحبش بههیچعنوان علاقهای به مُدرنیزه شدن ندارد.
بهسمت در رفتم و وقتی که آن را باز کردم، صدای نوستالژیک زنگ متصل به بالای در به صدا درآمد. با وجود بارها ورود و خروج و شنیدن این صدا هنوز هم با شنیدنش به وجد میآمدم. گویی برخلاف فروشگاههای امروزی همیشه کسی برای استقبال از من وجود داشت و چه طنین خوشی هم داشت. با این حال، دومین کسی که به استقبالم آمد گرد و غباری بود که اگر به آن عادت نداشتم حتماً خفهام میکرد. سرفۀ ریزی کردم و به منظرۀ اتاق نسبتاً بزرگی نگریستم که بارها آن را دیده بودم ولی هربار تماشای آن احساس خاصی را در من برمیانگیخت. در سمت چپم، دو ردیف قفسۀ بلندِ چوبی و تراشخورده وجود داشت که سرتاسر با کالاهایی پر شده بود که به آن عتیقه گفته میشد. ساعتهای قدیمی، اتوی زغالی، گرامافون، بشقابهای طرحدار، ابزارآلات کهنۀ آشپزی، شمعدانی، جاسیگاریهای فلزی رنگورورفته و از این دست وسایل زینتبخش قفسهها بودند. در سمت راستم هم چنین اوضاعی بود. بالای اتاق هم یک لوستر بزرگ و شَکیل و پرجزئیات آویزان بود که تنها ده چراغ از بیست چراغش اتاق نیمهتاریک را روشن میکرد.
بدون اتلاف وقت از مسیری که مستقیماً جلوی در بود راه خودم را به پیشخوان باز کردم. با نگاه به پشت میز، پیرمردی سالخورده و رنجور با موهای سفید و عینکی تهاستکانی دیدم و بیاختیار لبخند زدم. او تنها کسی بود که در این دنیا داشتم. از مسیر تعیبهشده در کنار میز به پشت پیشخوان که پر از دفتر و کاغذ و مجله بود رفتم و با عبور از کنار بخاری قدیمی و پنکهای که کارخانۀ سازندهاش مدتها بود ورشکستهشده بود با احتیاط شانۀ پیرمرد را تکان دادم. علیرغم سنوسالش خیلی سریع از خواب ظاهراً عمیقش بیدار شد.
- «اوه! کلاد، اومدی؟ ببخشید، اصلاً نفهمیدم.»
آه کوچکی کشیدم و وقتی دیدم خودش را روی صندلی جابهجا میکند، عقب رفتم.
- «سلام پدربزرگ، گفتم که امروز زودتر میام. لازم نبود بیاید توی مغازه.»
پدربزرگم لبخند کوچکی زد و با کمی بیخیالی گفت: «حالا که چیزی نشده، با خودم گفتم چند ساعت زودتر مغازه رو باز کنم.»
بدون هیچ جوابی به اتاق پشتی مغازه رفتم که وضعوحالش بهتر از اتاق قبلی نبود. بیتوجه به خِرتوپِـرتهایی که فضای چندانی برای اتاق باقی نمیگذاشت از راهپلهها بالا رفتم تا اینکه به طبقۀ دوم رسیدم. اینجا جایی بود که من و پدربزرگم زندگی میکردیم. شرایط بدی نداشت؛ نسبتاً بزرگ و فضای کاملاً مجزا از مغازه و با همّت من 180 درجه وضعیتش بهتر از طبقۀ پایین بود.
بعد از روشن کردن چراغ، از راهروی تاریک وارد اتاق خودم شدم. کیفم را کنار میز تحریر و کُتم را روی جالباسی آویزان کردم. بعد با خیال راحت نفسی بیرون دادم و روی تختم افتادم. امروز آخرین روز ترم ششم بود و این امتحان آخر را هم مثل بقیه با موفقیت پشت سر گذاشتم. تعطیلات تابستونی داشت انتظارم را میکشید ولی من برنامهای برایش نداشتم.
در کل این دنیا، من یک پدربزرگ و یک مغازۀ عتیقه فروشی که طبقۀ بالایش زندگی میکردم بیشتر نداشتم. والدینم سابقاً در یک روستای دورافتاده در حومۀ شهر زندگی میکردند. پدرم با یک زن مهاجر ازدواج کرده بود و همین سبب شد بین پدربزرگم و پدرم اختلاف ایجاد شود. پدرم هم دست مادرم را گرفت و از این شهر رفتند. پدربزرگم سالهای سال دنبالشان گشت ولی چون پدرم با زیرکی هویت خود و مادرم را جعل کرده بود هرگز نتوانست آنها را پیدا کند. بعد از پانزده سال جدایی، دوست پدربزرگم نشانی از والدینم را پیدا کرد و به اطلاع پدربزرگم رساند. پدربزرگم هم باعجله به سمت روستای آنها رفت ولی قبل از دیدار مجدد والدینم طی یک تصادف دلخراش جانشان را از دست دادند. با این حال، برای پدربزرگم یک نوه به جا گذاشتند.
من و پدربزرگم شش سال بود که با هم زندگی میکردیم. البته بهتر است بگوییم شش سال است که سرپرستی من را قبول کرده تا انصاف را رعایت کنیم. پدربزرگم با خوشحالی و اندکی پشیمانی از اتفاقات سالهای قبل، من ررا بهخوبی بزرگ کرد. بعد از وداع تلخ با پدر و مادرم در عُنفوان جوانی، با موفیقت توانستم به دانشگاه معروف شهرمان بروم و الآن هم گهگاهی به کارهای مغازه رسیدگی میکردم.
یکدفعه از تخت بلند شدم. فکری به ذهنم رسیده بود. دواندوان به سمت طبقۀ پایین رفتم و به پدربزرگم که داشت گردوغبار یک قاب عکس را تمیز میکرد گفتم: «پدربزرگ، میشه تابستون امسال رو بریم روستایی که پدر و مادرم اونجا زندگی میکردن؟»
پدربزرگ سرش را برگرداند و با ابروهای بالارفته پرسید: «چی؟!»
- «داشتم فکر میکردم این تابستون کجا بریم و به این نتیجه رسیدم که بریم سرِ قبر پدر و مادرم. خیلی وقته اونجا نرفتیم.»
پدربزرگم قاب عکسی که داشت تمیزش میکرد برداشت و گفت: «فکر خوبیه. منم یکمی هوا عوض کنم بد نیست. از بس توی این شهر پر دود و ترافیک موندم خسته شدم.» در حالت مُوَرب از کنار پدربزرگم تصویر خودم، پدرم و مادرم را دیدم که سالها پیش از روستا به اینجا آورده بود.
لبخندی بشّاش زدم و به اتاقم برگشتم تا بهسرعت لباسهایم را عوض کنم. فکر نمیکردم هیچکس تعطیلات تابستانش را کنار قبر پدر و مادرش بگذراند. با این حال، من مشتاقانه منتظر رسیدن آن لحظه بودم. با اینکه چندین سال از رفتن والدینم میگذشت ولی همچنان با خاطراتشان زندگیام را سپری میکردم. صورت گشادۀ پدرم وقتیکه به من کشاورزی یاد میداد و تبسّم آرامبخش مادرم زمانیکه به من خواندن و نوشتن یاد میداد هنوز کنجِ ذهنم جا گرفته بود. تصوّر نمیکردم هیچوقت بتوانم آنها را فراموش کنم.
وقتی داشتم با نشاطی که قبلاً در من وجود نداشت دوباره به عتیقهفروشی برمیگشتم، صدای زنگ در را شنیدم. سرعتم را بیشتر کردم و متوجه شدم دختری درحال احوالپرسی با پدربزرگم است.
- «سلام آقای ایندر، حالتون چطوره؟»
- «اوه! خانم مادلین. خوشحالم دوباره شما رو میبینم.»
وقتی وارد اتاق پر از عتیقه شدم مستقیماً با دختر تازهوارد مواجه شدم. موهای بلوند و برّاقش تا پشت کمرش میرسید و چشمهای آبی خیرهکنندهاش توجهام را به خودش جلب کرد. لباس بلند سفید با گلهای آفتابگردان که پوشیده بود بهش میآمد و کلاه پهن تابستانی که بر سر گذاشته بود مانع از تابش مستقیم آفتاب به سر و صورتش میشد.
همچون او، لبخندی زدم و حضورم را با پرسشی دوستانه اعلام کردم: «چطوری ریورا؟ کلاسهای شما هم امروز زودتر تموم شد؟»
ریورا که کیف زنانهاش را مثل همیشه در دست داشت، جلوتر آمد و جواب داد: «ممنون. امروز فقط امتحان داشتیم. و البته آخرین امتحان!» سپس جیغ دخترانه و شورانگیزی زد و با سرمستی ادامه داد: «تعطیلات از فردا شروع میشه، راستش اومدم ببینم چه برنامهای واسش داری.»
انگشتم را روی سطح میز کشیدم و گرد و غباری که بهش چسبید را به دختر نشان دادم.
- «کار توی مغازه زیاده. شرط میبندم بهاندازۀ دهتا کیسه خاک توی این مغازه روی وسایل نشسته.»
پدربزرگم خرخر بچگانهای کرد و از پشت پیشخوان گفت: «اگه یکمی جوونتر بودم حتی یه ذره خاک هم روی این عتیقههای باارزش نمینشست.»
سرم را تکان دادم و دوباره خطاب به ریورا گفتم: «ولی فعلاً تصمیم گرفتیم به روستایی بریم که پدر و مادرم اونجا دفن هستن.»
ریورا که حالت شادش رو از دست داده بود، بهآرومی گفت: «آه... چه خوب. قبل رفتن که اینطور خوشحالی، موندم اگه برسی چقدر حالت خوب میشه؟» و بعد نگاهش را از من دزدید و به یک عتیقه در پشت شیشۀ قفسه معطوف کرد.
بعد از پاک کردن انگشتم، از ریورا پرسیدم: «تو چی؟ تابستون قراره چیکار بکنی؟»
ریورا دوباره نگاهی به من کرد و درحالیکه کمی یأس در لحنش جریان داشت گفت: «طبق چیزی که پدرم دیشب گفت قراره به یه سفر خارجی بریم.»
با خوشحالی و کمی اظهار تعجب گفتم: «خب این که خیلی عالیه! مطمئنم خیلی بهت خوش میگذره، پس چرا ناراحت بهنظر میای؟»
ریورا نگاهش رو به کفشش معطوف کرد و بیتاب دستهای بههممتصلش را تکان داد.
- «خب راستش... پدرم پسری رو برام در نظر گرفته. ظاهراً برای ملاقات با اون و خونوادهاش به سفر میریم. اینطور که فهمیدم پدر اون صاحب یه شرکت بزرگه که ناچاراً ما باهاشون روابط اقتصادی داریم. و اینکه...»
دستی تکان دادم و گفتم: «باشه باشه. دیگه نمیخواد بگی. فهمیدم بقیهاش چیه...»
کمی از تبوتاب افتادم. با اینکه چنین وضعیتی برای ریورا که خانوادهاش از ثروتمندان و افراد سرشناس شهر و چهبسا کشور بودند طبیعی بود اما باز هم دلم برایش میسوخت. او یک سال از من کوچکتر بود؛ دو سال پیش که دنبال کار بودم به پیشنهاد یکی از اساتید معلم خصوصی ریورا شدم تا به او کمک کنم که بتواند رتبۀ خوبی در آزمون ورودی دانشگاهها کسب بکند. البته فقط با تعریف و تمجیدهای استادم بود که توانستم معلم خصوصی او بشوم وگرنه مادلینِ بزرگ هیچوقت به یک پسر نوجوان یتیم اجازۀ ورود به عمارتش را نمیداد؛ چه رسد به تدریس خصوصی به یگانه دخترش.
از آن موقع روابط ما بهتر شده بود و وقتی در دانشگاه من قبول شد، وقت بیشتری را با هم میگذراندیم. ناگفته نماند که پاداش خوبی در قبال ورود ریورا به دانشگاه از پدرش، اِدین مادلین بزرگ گرفتم. به هر حال، پاداشی که به من داده شد ضرری به ثروت بزرگ آنها که از طریق کارخانۀ خودروسازیشان بهدست آورده بودند نمیزد.
ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد. به طرف پدربزرگم روی گرداندم و پرسیدم: «راستی پدربزرگ، وسایلی که از خونهمون توی روستا آوردید کجاست؟»
پدربزرگ بدون اینکه برگردد، درحالیکه سخت مشغول تعمیر شمعدانی کهنهای بود گفت: «توی صندوقچۀ طبقۀ پایینه. میخوای چیکار؟»
- «دوست دارم قبل رفتن یه نگاهی بهشون بندازم. میدونید که؟ تجدید دیدار، تجدید دیدار با وسایل قدیمی!»
پدربزرگم قهقههای سر داد و مشغول کارش شد. نگاهی به ریورا کردم که ظاهراً از ماندن در مغازۀ قدیمی و پر از گرد و غبار خسته شده بود. به او اشارهای کردم و گفتم: «اگه دوست داری بیا تا وسایل مادر و پدرم رو ببینیم.»
ریورا که از این پیشنهاد جا خورده بود پرسید: «ا-اشکالی نداره؟! آخه هیچموقع در موردشون حرف...»
محکم گفتم: «حرف نمیزدم چون دوست نداشتم وقتی با هم هستیم یادِ چیزهای غمانگیز بیفتیم. دلیل دیگهای نداشت.» و دوباره به ورودی اتاق پشتی اشاره کردم.
ریورا کمی مکث کرد و درحالیکه به سمتم میآمد از پدربزرگم پرسید: «اشکالی نداره که وارد اتاق پشتیتون بشم آقای ایندر؟»
- «نه دخترم! حرف کلاد حرف من هم هست. بفرمایید.»
ریورا دامنش را بالا گرفت و بااحتیاط از فضای کوچکی که بین پیشخوان و دیوار بود رد شد تا هر دو وارد اتاق پشتی شدیم. اینجا حتی پر گرد و غبارتر از قسمت جلویی مغازه بود. بهسرعت به ریورا اشاره کردم تا جلوی دهن و دماغش را بگیرد. بعد از اینکه دستمال سفیدی از کیفش بیرون آورد و جلوی دهنش گرفت، جلوتر رفتیم و از بین خِیلِ عظیمی از انواع وسایل و عتیقهجات، یک در که روی زمین تعبیه شده بود را باز کردم. با احتیاط از نردبام کوچکی پایین رفتم و صندوقچۀ خاکگرفتهای را بالا آوردم.
ریورا با دیدن صندوقچه برقی در چشمهایش ظاهر شد و با اشتیاق به آن مینگریست. وقتی درِ ظاهراً مخفی را بستم، خاکِ روی صندوقچه را پاک کردم و آن را روی یک میز گذاشتم. صندوقچه که قفلی نداشت، کارم را برای بازکردنش ساده کرد. وقتی درب صندوقچه را باز کردم، ریورا به من نزدیکتر شد تا راحتتر آنچه را که داخلش هست ببیند؛ بهخوبی میتوانستم عطر جدید و احتمالاً بِرَندی را که خریده بود حس کنم.
درون صندوقچه، تعدادی وسیله بود که علیرغم متوسط بودن اندازۀ صندوق باور نمیکردم آنقدر درونش جا بشود؛ چند کتاب و مقداری کاغذ که بینشان بود، یک خودنویس طلایی، دو مچبند که با وجود عمرشان هنوز قشنگیشان را حفظ کرده بودند، یک ساعت جیبی طلایی و پرنقشونگار که ابداً بهش نمیآمد که متعلق به یک روستایی ساده باشد، دو حلقۀ نقرهای ساده که در نگاه اول حدس زدم حلقۀ ازدواج والدینم بوده باشند و در نهایت یک کیسۀ چرمی کوچک.
همۀ اینها را قبلاً دیده بودم ولی کیسۀ چرمی را به یاد نمیآوردم. ریورا که به دو حلقۀ نقرهای چشم دوخته بود گفت: «انگار این دوتا حلقۀ ازدواج پدر و مادرت هستن...» وقتی به ریورا خیره شدم، ناگهان گونههایش سرخ شد و کمی از من فاصله گرفت. مطمئن نبودم ولی حدس میزدم گونههای خودم هم کمی سرخ شده بودند.
دو حلقۀ نقرهای را بیرون آوردم و در کف دست لطیف ریورا گذاشتم.
- «و-واقعاً میذاری بهش دست بزنم؟»
نگاهی به حلقهها و سپس به او کردم و گفتم: «چرا اجازه ندم؟»
ریورا با کمی لکنت گفت: «آخه این چیز خیلی باارزشیه...»
- «راستش تو خیلی شبیه مادرمی. چه از لحاظ چهره و چه از لحاظ رفتارت. همیشه وقتی میبینمت به یاد مادرم میافتم.»
حدس میزدم هیچگاه ریورا را اینقدر بُهتزده ندیده بودم؛ البته بعد از زمانیکه نتیجۀ آزمون ورودیاش آمد. شاید داشت فکر میکرد چطوری جوابم را بدهد. شاید به او برمیخورد که به مادر ***بیامرزم تشبیهاش کردم، احتمالاً ناراحت میشد و حلقه را به سمتم پرت میکرد، شاید هم...
- «از شنیدنش متعجب شدم. راستش تا حالا عکس مادرت رو بهم نشون ندادی...»
بیدرنگ پاسخ دادم: «چند لحظۀ پیش پدربزرگم داشت تمیزش میکرد. اگه دوست داری برو ببینش.» وقتی که ریورا سری ت*** داد و رفت، روی زمین نشستم. انتظار همچین واکنشی را نداشتم. گمان میکردم کمی ناراحت شود ولی اصلاً اینطور نبود. حتی شاید لبخند کوچکی هم گوشۀ دهانش دیدم. با این حال، افکارم را کنار زدم و دوباره توجهام را به صندوقچه معطوف کردم.
ماجرای همۀ این اقلام را در خاطرات مادرم خوانده بودم. همان اوایل آشناییاش با پدرم تصمیم گرفته بود خاطراتش را بنویسد؛ برای همین دفتری را که الآن در دستم بود خرید. لابهلای آن دفتر چندتا عکس از من و پدرم و مادرم بود که تازه به یاد آوردم میتوانستم همینها را به ریورا نشان بدهم. دفتر و عکسها و چندتا کاغذ دیگه را هم کنار گذاشتم.
خودنویس طلایی متعلق به پدرم بود؛ زمانیکه در همین شهر کار میکرد، از رئیسش دریافت کرده بود و اولین چیزی که با آن نوشت، نامهای عاشقانه برای مادرم بود. دو مچبند گلدار مربوط به زمانی بود که تازه والدینم به روستا رفته بودند و در دشتی سرسبز از گلهایی که آنجا بودند درست کردند. ساعت جیبی طلایی چشمگیر را پدربزرگم به پدرم هدیه داده بود. او میگفت این ساعت از پدر و او هم از پدرش به ارث برده است. با این حال، پدربزرگ بعد از فوت پدرم هرگز این ساعت را استفاده نکرد. دو حلقۀ سادۀ نقرهای هم وقتی پدرم از مادرم درخواست ازدواج کرده بود و مادرم پذیرفت، خریداری کرد. آن موقع پدرم با حقوقی که میگرفت آن رو خریده و پولی از پدربزرگ نگرفت. با این حال، آخرین چیز بود که توجۀ من را به خودش جلب کرد.
وقتی شنیدم که ریورا با پدربزرگم در مورد عکس و تشابهاش با مادرم حرف میزند، لبخندی زدم و کیسۀ چرمی را بیرون آوردم. گرهاش را باز کردم و چیزی که درونش بود در دستم افتاد. دو نیمکرۀ مشکی فلزی بود که نمیتوانستم جنسشان را حدس بزنم. درست جایی که ظاهراً با نیمۀ دیگرش متصل میشد و یک کره کامل را میساخت، چند الگوی پیچدرپیچ به نقطۀ مرکزی نیمکره منتهی میشد.
با تعجب، دو نیم کره را بهم نزدیک کردم و به هم متصلشان کردم. ناگهان از بین دو نیمکره نور سرخی بیرون زد و کره شروع به لرزش و داغشدن در دستم کرد. دیگر نمیتوانستم نگهاش دارم ولی وقتی خواستم آن را بیندازم و از شرّش راحت شوم، دیدم تار شد و چیزی جز نور سرخ کرۀ سیاه که در میان امواج تاریکی سر بر میآورد چیزی ندیدم. دیگر هیچ صدایی قابل شنیدن نبود، دیگر هیچ نوری قابل رؤیت نبود، دیگر هیچ بویی قابل استشمام نبود؛ و وقتی فهمیدم دیگر چیزی را نمیتوانم لمس کنم فهمیدم دیگر بیدار نیستم.
(ریورا مادلین)
وقتی عکس مادر کِلاد را دیدم نفسم بند آمد. کلاد راست میگفت، خیلی شبیهاش بودم؛ تقریباً میتوانستم چند سال آینده خودم را درونش ببینم. وقتی نگاهم به بچگیهای کلاد افتاد ناخودآگاه خندیدم. اما بلافاصله متوجه شدم آقای ایندر به من نگاه میکند. خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «کلاد راست میگفت، من خیلی شبیهشونام. ولی بهنظرم کلاد بیشتر به پدرش رفته.» وقتی عکس را به آقای ایندر دادم غم نامحسوسی در چهرهاش بود.
- «درسته، هرکسی که این عکس رو دیده همین حرف رو زده. نمیدونم اگه اون زن...»
پرسیدم: «اون زن؟»
آقای ایندر سرش را تکان داد و گفت: «وقتی کار از کار گذشت، متوجه شدم چه اشتباهی کردم.» سپس روی صندلی کهنهاش نشست و ادامه داد: «نمیدونم شنیدی یا نه ولی اختلاف من و پدر کلاد به خاطر ازدواجش بود. من سرسختانه مخالف این ازدواج بودم و پسرم در نقطۀ مقابلم قرار داشت. عاقبت هم پسرم رفت و وقتی متوجۀ اشتباهم شدم دیگه خیلی دیر شده بود. هیچوقت آخرین دیدارمون رو فراموش نمیکنم. وقتی که پسرم روی تخت بیمارستان جون داد و چشمهاش برای همیشه بسته شد...»
پدربزرگ کلاد ساکت شد و به حرفهایش ادامه نداد. داستان آنها را قبلاً از زبوان کلاد شنیده بودم ولی فکر نمیکردم با شنیدن دوبارۀ آن اینقدر متأثر بشوم. به آرامی گفتم: «متأسفم.»
آقای ایندر دستهای چروکشدهاش را تکان داد و گفت: «نه نه! این خاطرات رو نباید واسه نسل جوون تعریف کرد و ناراحتشون کرد. ولی قصدم از گفتن اینچیزها متأسفشدن شما نبود.»
با تعجب پرسیدم: «پس هدفتون چیه؟» فکر میکردم مثل همۀ سالخوردهها دنبال کسی میگردد که با او درد و دل بکند ولی ظاهراً حدسم اشتباه بود.
آقای ایندر گفت: «من خیلی وقت پیش متوجه شدم باورم اشتباه بوده. همسر پسر من بهترین و مناسبترین دختر روی زمین برای پسرم بود و من این رو خیلی دیر متوجه شدم. داستانش خیلی طولانیه و من حتی به کلاد هم این رو نگفتم ولی میخوام سر موقعاش بهتون بگم. فکر میکنم برای هردوتون لازم باشه.»
تکرار کردم: «برای هردومون؟»
پیرمرد لبخندی شیطنتآمیز زد که اگر نمیدیدم هرگز باورش نمیکردم. سپس گفت: «فکر میکنم خیلی به هم میاید.»
درحالیکه ضربان قلبم شدیداً افزایش یافته بود و مطمئن بودم گونههایم سرخ شده، با خجالت گفتم: «م-منظورتون چیه؟ یعنی چ-چی که به هم میایم؟!»
آقای ایندر که لبخند را روی لبش نگه داشته بود، دستش را بارِ دیگر تکان داد و گفت: «هیچی! هیچی! فقط تنها نصیحیتی که براتون دارم اینهکه با هم صادق باشید و بجنبید. ممکنه دیر بشهها!»
بیشتر از اینکه از حرفهای پدربزرگ کلاد خجالت بکشم، متعجب شدم. انتظار چنین حرفهایی را از او نداشتم. متناسب با سنش خیلی خوب ما را شناخته بود؛ شاید هم ما خیلی تابلو بودیم. با این حال، هنوز سرخی خجالت از صورتم رفع نشده بود و زبانم میلرزید و نمیتوانستم درستوحسابی صحبت کنم که ناگهان صدای افتادن چیزی از اتاق پشتی بلند شد.
باعجله به طرف صدا رفتم و با دیدن منظرۀ مقابلم خشکم زد. کلاد روی زمین کنار صندوقچه افتاده بود و از دهنش خون بیرون میآمد. تلاش کردم قدم بردارم و بهش نزدیک شوم ولی پاهایم سست شده بود. وقتی به خودم آمدم دیدم آقای ایندر تلفن مغازه را برداشته و به اورژانس نشانی عتیقهفروشی را میدهد.
با هر سختیای که بود کنار کلاد نشستم. دستش را گرفتم. نبضش نمیزد. چشمهایش طوری بسته شده بود که انگار دیگر قرار نبود باز شوند. سرم را روی سینهاش گذاشتم تا آخرین امیدم ناامید نشود. ولی شد. بدنش سبک بود و قلبش نمیزد. نمیدانم کی ولی اشکهایم روی صورتش سرازیر شد. در آخرین لحظه کاری را کردم که خیلی وقت بود جرئت انجامش را نداشتم. وقتی لبهایم فرصت حرکت پیدا کرد، زمزمهوار گفتم: «کلاد...»
کتابهای تصادفی

