فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهزادۀ یاغی

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت 9: «گریز»
(هالورد اپلاریا)
داشتم در میان درختان جنگل می‌دویدم. با اینکه تاریکی دیدم را در سایۀ درختان سربه‌فلک‌کشیده‌ی جنگل کور می‌کرد ولی تلاش می‌کردم با نهایت سرعت از اطراق‌گاه دور شوم. به‌عنوان یک تازه‌وارد هنوز از سرعت و چالاکی سربازان و اهالی این دنیا اطلاعی نداشتم.
در همین حین که نفس‌نفس‌زنان خودم را به درختی تکیه دادم، ریچارد پرسید: ((لازم بود اون کارها رو بکنی؟))
با توجه به اینکه در ذهنم صدایم بریده‌بریده نبود، گفتم: (مجبور بودم.) سپس زره‌ای را که به تن داشتم در آوردم.
چندی پیش، با مکر و حیله که از داستان‌های فانتزی دنیای سابقم یاد گرفته بودم، سربازی جوان به نام دون هووِر را ترغیب کردم تا چند هدیه را از من بگیرد. او را به پشت ارابه‌ بردم و وقتی لباس‌های گران‌بهایم را به او پوشاندم، با ضربه‌ای به سرش بیهوشش کردم. سپس زره و جوشن و چکمه‌ی او را پوشیدم و از بین نگهبانان با بهانۀ دستشویی عبور کردم.
می‌دانستم خدعه‌ای که به کار بردم چندان دوام نخواهد آورد و بقیه، مخصوصاً آن سرباز پیر که استوارد نام داشت، دون را پیدا خواهند کرد؛ بنابراین باید هرچه که می‌توانستم از آنها دور می‌شدم. به‌علاوه، اگر آریانا و بقیه‌ی سربازان از راه می‌رسیدند، مطمئناً کار برای من دشوارتر می‌شد.
خواستم حالا که زره‌ی سنگین را حمل نمی‌کنم، شروع به حرکت کنم ولی وقتی قطره‌های عرق روی لب‌های خشکیده‌ام لغزید، فهمیدم برطرف کردن تشنگی کاری مهم‌تر است. علاوه‌بر آن، صدای غار و غور شکمم مجابم کرد که هرچیز قابل خوردنی را که پیدا کردم با ولع ببلعم. نمی‌دانستم چرا در آن لحظه ناگهان به یاد غذایی افتادم که هنگام شروع سفر با آریانا در کالسکه خوردم؛ با یادآوری مرغ شکم‌پر و مُخلّفاتی که کنارش بود، نزدیک بود ترغیب شوم که باز به کالسکه و کاروان بپیوندم.
دندان‌هایم را به هم ساییدم و چند قدمی برداشتم که یکدفعه صدای شُرشُر آبی شنیدم. مطمئن بودم طی رویه‌ی تناسخ حس شنوایی‌ام به‌خوبی تقویت شده است. درمانده و غرق در عرق به جهتی که صدا از آن می‌آمد یورش بردم. شاید سی‌قدم بیشتر برنداشته بودم که درختان به انتها رسیدند و رودخانه‌ای پرخروش را دیدم که نور نقره‌فام ماه را منعکس می‌کرد.
با عطش خودم را به کناره‌ی رود انداختم و همانند کسی که هفته‌ها آب نخورده، شکم خالی‌ام را پر از آب کردم. وقتی که سیر شدم، از رود بیرون آمدم. جریان رود در اواسطش به‌قدری تند بود که می‌توانست به‌راحتی من را با خود ببرد. با خود شرط بستم عمق آن هم از جایی که من از آن آب نوشیدم بیشتر است. سپس به آسمان نگریستم و فهمیدم اندکی تنفسم آرام شده است. ماه درخشان که اصلاً زیر درختان اثری از آن نبود، اکنون تمام آسمان را روشن می‌کرد.
راستش هنوز اطمینان نداشتم که تصمیمم برای فرار درست بوده یا نه. با توجه به رفتار آریانا، سربازان و بقیه‌ی افراد، هالوردِ تبعیدشده قرار بود به جهنمی برده شود که راه بازگشتی از آن نیست. من حتی مطمئن نبودم که اگر در خطر قرار بگیرم، کسی برای نجاتم تقلا می‌کند. می‌توانستم تصور کنم آریانا با تظاهر به اندوه و غم، خبر مرگ من را به‌دست راهزنان یا سم یا هرچیز دیگری به دربار می‌دهد _ درحالی‌که ممکن است خود قاتل من باشد _ و آنها با اظهار تأسف بعد از چند روز من را به‌سادگی از یاد خواهد برد.
- حق با آریاناست. من از وقتی پام رو از قصر بیرون گذاشتم مرده‌ام...
کمی که گذشت، بلند شدم تا شاید میوه‌ی جنگلی پیدا کنم و شکمم را سیر نگه دارم که یکدفعه برق شئ باریکی در میان درختان توجه‌ام را جلب کرد. سپس صدای خش‌خش برگ‌ها و در نهایت پیکره‌ای از سیاهی بیرون آمد و توانستم مردی غول‌پیکر با شمشیری بزرگ و زخمی وحشتناک روی چشم راستش را زیر نور ماه ببینم.
مرد با لبخندی که از فاصلۀ دور نمی‌دیدم گفت: «بالاخره گیرت آوردم لعنتی!» هر جنبنده‌ای زیر فشار حضور و قدم‌های کوبنده‌اش می‌توانست زهره ترک شود. من که درد گرسنگی را فراموش کرده بودم قدمی به عقب برداشتم؛ چکمه‌هایی که ربوده بودم گِلی شده بودند. مرد چشم‌زخم جلوتر آمد و با شمشیرش علف‌های مزاحمش را کنار زد؛ ریختن علف‌ها گواه محکمی برای تیزی تیغه بود.
او با همان لحن متکبر و خشن گفت: «شاهزاده‌خانم خوش‌شانس ما نترسیده؟» سپس نیشخندی زد و حرفش را تمام کرد: «ولی باید بترسه؛ چون این بار قرار نیست معجزه‌ای بشه و زنده بمونه.»
پرسیدم: «تو کی هستی؟» نمی‌دانستم صدایم می‌لرزد.
مرد غول‌پیکر به‌سادگی گفت :«آدمکش و قاتل تو تا چند لحظۀ دیگه.»
درحالی‌که چند متری بیشتر بین‌مان فاصله نبود و می‌دانستم جنگجوی باتجربۀ مقابلم راه‌های فرار را بر من بسته فریاد زدم: «ولی من دیگه شاهزاده نیستم. همین امروز خلع‌ شدم.»
 مرد قهقه‌ای زد و گفت: «فریاد زدن فایده‌ای نداره. هیچکس این دور و برها نیست. من هم واسه کشتن یه شاهزاده اینجا نیستم.» و بار دیگر شمشیر بلند تیزش را به رخ‌ام کشید.
قدم دیگری به عقب برداشتم و وقتی فهمیدم آخرین قدمم روی خشکی است، پرسیدم: «پس چرا من رو می‌خوای بکشی؟» خوشبختانه توانسته بودم تا حدی کنترل خود را در دست گیرم و ترسی را که در من موج می‌زد نشان ندهم اما ظاهراً آدمکشی که روبه‌روی من بود اصلاً به چنین چیزهایی اهمیت نمی‌داد.
<...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شاهزادۀ یاغی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی