فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پنجمین فرمانروا.

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر یازدهم
این قسمت:مقدمه
ماریا از تخت سفیدش بلند شد، چشمان یخی‌ اش شعله‌ ای از خشم را در دل خود حمل می کرد، انگار طوفانی سرد در عمق وجودش خروشان بود. موهای بلند و برفی اش ، مانند پرچمی که در میان گردباد به اهتزاز درآمده باشد، در هوای سنگین سالن موج می‌ زد؛ سالنی که بوی فلز و خاک سوخته در آن پیچیده بود، گویی خاطرات جنگی فراموش ‌شده هنوز روی دیوارهایش نشسته‌ اند.
چهره‌ اش مانند سنگی که زیر یخبندان شکل گرفته، بی‌ احساس و سخت شده بود، اما لب‌های لرزانش پرده ای از شعله‌های خشم را پنهان نمی‌ کردند. قطرات عرق سرد، مثل اشک‌ های یخی، بر پیشانی ‌اش می‌ نشستند. نگاهی داشت که انگار قصد داشت کوروش را در افق محو کند، نابود کند، به خاطره‌ ای دور و خاموش بدل سازد. 
ناگهان، قبل از آنکه کلامی از میان لب‌هایش خارج شود، طوفان با چهره‌ای رنگ‌ پریده و سرد، انگار سایه‌ی مرگ از کنارش عبور کرده باشد. چشمان بنفشش، چشمانی که مانند شب بی ‌ستاره، تاریک و بی‌ امان بودند، در اعماق وحشت غرق شده، و زیر بار غم، گود افتاده بودند. 
با صدایی که انگار از اعماق زمین برمی‌ خاست، زمزمه کرد:
«این خنده ‌داره، ماریا... کوروش به بیماری دو جعبه‌ ای گرفتار شده، بد شانسی آورده که در بخش سیاه غرق شده. فقط چند روز دیگه مونده تا... تغییر کنه و تکمیل بشه. اگه با کارت قدرتش رو بیدار کنی، ممکنه زودتر این فرایند پیش بره...»
ماریا لحظه ‌ای خشکش زد، انگار زمان متوقف شده بود، انگار هوای اطرافش فشرده ‌تر شده و گلویش را می ‌فشرد. چشمان سفیدش از تعجب گشاد شدند، همچون چشمان جغدی که در تاریکی شب غافلگیر شده باشد. نور مشعل‌ها در مردمک‌ هایش می ‌درخشیدند و سایه‌هایی طولانی بر چهره‌اش می ‌انداختند.
دست‌هایش بی ‌اختیار به لبه‌ی تخت چسبیدند، ناخن‌های تیزش در چوب فرو رفتند، انگار با چنگ زدن به زمین می ‌خواست خودش رو از سقوط نجات بده. نفس‌هایش، تند و ناهنجار، از سینه ‌اش بیرون می ‌زدند، و اضطراب مانند نسیمی سرد در جانش پیچید. قلبش، همچون طبل جنگی، در سینه ‌اش کوبیده می ‌شد، صدایش در گوش‌هایش غرید. 
پیشانی ‌اش از عرق خیس شده بود، رنگ صورتش گچوار سفید شده بود، و در ذهنش تنها یک سؤال می‌ چرخید:
«باید چیکار کنم؟»
با صدایی لرزان و پر از تردید، زمزمه کرد:
«د-د-دو جعبه‌ای؟»
 
ماریا به طوفان نگاه کرد، نفسش بند آمده بود، انگار هوای اطراف ناگهان غلیظ و سنگین شده بود. با صدایی پر از وحشت، که مانند پژواکی از شک و ناباوری در سالن پیچید، زمزمه کرد:
«هوی طوفان، این چه حرفاییه می ‌زنی؟ مطمئنی؟»
طوفان نگاهش را پایین انداخت، انگار وزن دنیا روی شانه‌ هایش افتاده باشد. موهای آشوب ‌زده ‌اش، خیس از عرق، روی پیشانی ‌اش چسبیده بودند، و چشمان گود افتاده ‌اش با سایه‌های سنگین خستگی و وحشت پوشیده شده بود. نفسش مثل نسیم سردی از سینه ‌اش بیرون می ‌آمد، انگار امیدش را در عمق شب گم کرده بود.
با صدایی که از شکاف‌های ذهنش بیرون می‌ خزید، آرام و شکسته ادامه داد:
«آره، درسته... این پسر که جلوت میبینی یه...»
ناگهان، کوروش، با چشمانی که در تاریکی مثل دو تکه زغال می ‌سوختند، سخن او را قطع کرد. نور ضعیف مشعل‌ها در مردمک‌هایش می ‌درخشید، و لبخندش همچون لبه‌ی شمشیری ظریف، روی لب‌هایش نقش بسته بود. 
او به طوفان زل زد و با لحنی که پرده ‌ای از کشف حقیقت در آن موج می ‌زد، گفت:
«پس که اینطور... من تو بخش سیاه غرق شدم، درسته؟»
طوفان که انتظار نداشت کوروش ا‌ینطور آرام واکنش نشان دهد، سرش را بالا آورد. ابروهایش درهم کشیده شدند، و نگاهش سایه ‌ای از سردرگمی در خود داشت.
«آره...(این بچه میخواد چیکار کنه؟)»
کوروش لبخند عمیق‌ تری زد، لبخندی که تا زیر چشمانش کشیده شد، گویی رازی را یافته باشد، رازی که تنها برای او خوشایند بود. نگاهش برق زد، هیجان مثل موجی نامرئی در وجودش چرخید، و با لحنی که ترکیبی از لذت و پیش ‌بینی بود، زمزمه کرد:
«این خبر منو خوشحال کرد، طوفان...»
طوفان با چشمانی که از ناباوری می‌ درخشید، به کوروش نگاه کرد، انگار زمین زیر پایش ناگهان متزلزل شده باشد. پیشانی ‌اش چین افتاد، حس دلهره‌ای درون سینه ‌اش می ‌جوشید. با صدایی که سایه‌ی نا امیدی در آن پنهان بود، پرسید:
«ها؟ چی داری میگی؟»
در همون لحظه، هاله‌ ای سیاه از بدن کوروش بیرون زد، مثل ماری که از مخفیگاهش می ‌خزه و با صدایی خفیف می‌ پیچه. هاله دورش چرخید، هوا رو سنگین‌ تر کرد، و بوی تند و ناخوشایندی پخش شد. چهره‌اش تیره‌ تر شد، لبخندش عمیق ‌تر شد، و انگار دیگه خودش نبود، بلکه یه نیروی وحشی تو وجودش بیدار شده بود. حس ترس مثل سایه‌ ای سرد روی قلب طوفان و ماریا نشست، نفس‌هایشان تو گلو گره خورده بود، و ضربان قلبشان مثل رعد می‌غرید. کوروش با یه حرکت ناگهانی، زنجیرهای فولادی دور دست و پاهایش را مثل کاغذ پاره کرد. صدای تق ‌تق زنجیرها که روی سنگ‌ها می‌ افتاد، تو سالن طنین ‌انداز شد، و زمین زیر پاهاشون با هر قدمش می‌ لرزید. بعد با سرعت به سمت مشعل‌های سوزان پشت سرش پرید. شعله‌های سرخ و نارنجی تو تاریکی سالن می ‌رقصیدند، گرمای سوزانشان عرق رو پیشونیش می ‌نشاند، و نورشون روی چهره‌ی خشمگین کوروش سایه‌های ترسناکی می‌ انداخت. دود سیاه از مشعل‌ها بالا می‌ رفت، و بوی سوختن چوب تو هوا می ‌پیچید. ماریا با دیدن این صحنه از جا پرید. موهای سفیدش تو هوا پخش شدند، مثل ابری سفید در طوفان، و چشمانش از ترس و خشم گشاد شدند، انعکاس شعله‌ها در مردمک چشم هایش میدرخشید. با حس خشم و وحشتی که تو وجودش می ‌جوشید، با صدایی که از شدت فریاد گلواش خشک شده بود، گفت:
«چطور تونستی زنجیرها رو پاره کنی؟»
طوفان، که تازه خطر رو حس کرده بود، با چهره‌ای که رنگش از وحشت پریده بود و دست‌هاش از ترس می‌ لرزید، با حس یأسی که تو سینه‌ اش موج می ‌زد، فریاد زد:
«هوی کوروش، میخوای چیکار کنی؟ نکن، التماست میکنم نزدیکم نشو.» کوروش بی‌ توجه ، یه مشعل سوزان رو با دستش برداشت. شعله‌ها مثل آتش جهنم، سرخ و وحشی، تو دستش می ‌سوختند و حرارتش پوستش رو سرخ کرده بود. نورش روی صورتش سایه‌های تاریک می‌ انداخت، و صدای خش ‌خش شعله‌ها تو سکوت سالن می ‌پیچید. با قدم‌هایی محکم و سنگین به سمت طوفان و ماریا ، زمین زیرپاهایش از فشار می ‌لرزید، و با صدایی سرد و آروم، مثل زمزمه‌ ی مرگ، شعری خواند:
«هوم..هو هو هو. .هوم..هو هو هو..تنم پر از زخمه، قلبم پر از درده، راهکار توی دسته، آتیش میخواد برقصه، طوفان پر از ترسه، چشمش هوای مرگه، هو هو، هو هو، هو هو، هوم» ماریا با چشمانی پر از تعجب و خشم به او زل زد. ابروهاش گره خورده بود، دست‌هاش از عصبانیت مشت شده بودند، و با حس خشم و ناباوری که تو رگ ‌هاش می‌ چرخید، با صدایی که از شدت فریاد گلواش خشک شده بود، گفت:
«چرا داری این شعر رو میخونی؟ میخوای با اون مشعل چیکار کنی؟»
کوروش به طوفان نزدیک‌ تر شد. طوفان با چشمانی پر از وحشت، که حالا اشک توشون جمع شده بود و گونه‌هاش خیس شده بود، با حس درماندگی که تو وجودش موج می ‌زد، فریاد زد:
«هوی کوروش، این کار رو نکن، لعنتی! دور شو، دارم بهت التماس می‌کنم!»
در ذهنش زمزمه کرد:
«اگه اون محدود کننده‌ی لعنتی رو نداشتم، الان...»
اما کوروش گوشش بدهکار نبود. با یه حرکت سریع، مشعل سوزان را به سمت طوفان پرت کرد. شعله‌ها مثل هیولایی گرسنه به تن طوفان چسبیدند، دود سیاهی هوا را پر کرد، و بوی تند سوختن گوشت و پوست تو فضا پیچید. طوفان با فریادی که از عمق دلش می ‌آمد، تو آتش می‌ سوخت. پوستش سرخ شد، مثل گلی که تو شعله‌ها پژمرده می‌ شه، و چشمانش پر از اشک و خاطراتی شدند که سوختند. در ذهنش، تصویر سهیل و سهیلا زنده شد، خنده‌هاشون کنار رودخونه، بوی گل‌های وحشی، و گرمای دست‌هاشون، ولی شعله‌ها بی‌رحم بودند و همه‌چیز رو با خودشون بردند.کوروش با چشمانی که از لذت می ‌درخشید، به او نگاه کرد، قلبش از هیجان تند می‌ زد، و لبخندی ترسناک روی لب‌هاش نشست. ماریا با دیدن این صحنه، انگار خون تو رگ‌ هاش یخ زد. چشمان سفیدش پر از اشک شدند، گونه‌هاش خیس شدند، و حس غم مثل ابری تو وجودش پهن شده بود. با فریادی پر از خشم، که صدایش تو سالن طنین‌ انداز شد، گفت:
«طــــوفــــان! بچه تو الان چیکار کردی؟ »
کوروش سرش رو به سمت ماریا چرخاند. نگاهش سرد بود، مثل یخی که هر چیزی رو می‌شکنه، و نفس‌هاش آروم و پر از اطمینان بود. ماریا با دیدن اون نگاه، خشکش زد. پاهاش انگار به زمین چسبیده بودند، قلبش مثل رعد می‌ کوبید، و حس ترس مثل سمی تو وجودش پخش شد. کوروش آروم روی زمین نشست، خاک سرد زیرش رو حس کرد، و با خونسردی به سوختن طوفان نگاه کرد. طوفان تو شعله‌ها می ‌سوخت، بدنش مثل کرمی تو آتش می ‌پیچید، صداهش کم ‌کم ضعیف ‌تر شد، و اشک از چشمان سوخته‌ اش سرازیر می‌ شد. با یه نعره‌ی آخر، که مثل فریاد یه روح گم‌ شده بود، برای همیشه خاموش شد. کوروش با چهره‌ ای سرد و بی ‌احساس از جا بلند شد و گفت:
«خب... انگار کارش تموم شد.»
بعد با یه لبخند تلخ به طوفان سوخته نگاه کرد، که حالا فقط یه تکه چوب سیاه و دودآلود بود، و ادامه داد:
«حالا حرفای اون روزت رو می ‌فهمم. منظورت از محدودکننده چی بود، تو قدرتهات محدوده، نمی‌ تونی ازشون استفاده کنی، درسته، چوب سوخته؟»
ماریا با شنیدن این حرف، اشک‌هایش مثل بارون بهاری روی گونه ‌هایش سرازیر شد. چشمانش از خشم و غم می ‌سوختند، قلبش از درد می ‌لرزید، و با حس خشم و اندوهی که تو وجودش می‌ جوشید، با صدایی که از شدت فریاد گلواش خشک شده بود، فریاد زد:
«بـــــیــــشـــرف...»
کوروش با خونسردی به ماریا نگاه کرد و گفت:
«ها؟ با منی؟ تو الان باید خوشحال باشی که یکی از دشمنات رو کشتم.» ناگهان هاله‌ ای آبی و درخشان، مثل رنگ آسمون تو روز روشن، از بدن ماریا ساطع شد. موهای سفیدش تو هوا رقصیدند، بادی خنک ازشون بلند شد، و چشمانش از خشم و اشک برق می ‌زدند. با حس خشم و غمی که تو رگ‌ هاش می ‌چرخید، با فریادی که انگار از اعماق قلبش بیرون می ‌آمد، صدایش تو سالن پیچید و گفت:
«چطور... چطور تونستی کسی که عاشقش بودم رو بکشی؟ بعد از سال‌ها، برای دومین بار عاشق شدم... و تو، تو این کارو کردی، ***...»
کوروش با چشمانی پر از تعجب و ناباوری به او زل زد، ابروهایش گره خورده بود، و با حس سردرگمی که تو نگاهش موج می ‌زد، گفت:
«ها؟ عاشق؟»
ماریا با حس نفرتی که تو وجودش شعله می ‌کشید، در حالی که اشک‌هاش مثل رودخانه‌ای روی صورتش جاری بود، گفت:
«خودت رو مرده فرض کن، کوروش...»
در همون لحظه، هیجان مثل موجی تو وجود کوروش بالا آمد. ناگهان دو دهان از گونه‌هاش بیرون زدند، انگار هیولایی تو وجودش بیدار شده بود، و صدایی عجیب ازشون بلند شد. سه دهان همزمان شروع به خندیدن کردند، خنده‌ای ترسناک و پر از لذت که سالن رو پر کرد. با صدایی که انگار از ته جهنم می‌آمد، گفت:
«واقعا به عنوان یه عروسک جنسی استفاده شده خوب بلدی حرف بزنی.!»

پایان چپتر یازدهم

چپتر دوازدهم
این قسمت:کوروش در مقابل ماریا
کوروش با چشمانی پر از ترس و تعجب، که حالا مثل دو گوی سیاه تو نور کم سالن می ‌درخشیدند، به گونه‌هاش دست کشید. بدنش از وحشت می ‌لرزید، عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود، و با فریادی که از عمق وجودش بیرون می ‌اومد، نعره زد:
«این دو دهن کنار گونه‌هام چیه؟ اینا چی هستن؟» ماریا، که هنوز تو شوک مرگ طوفان بود، با چشمانی گشاد و پر از ناباوری به او زل زده بود. موهای سفیدش تو هوای سنگین و پر از دود سالن موج می‌ زدند، و چهره‌اش از تعجب خشک شده بود. تو ذهنش، افکار مثل طوفان می‌ چرخیدند:
«این دو دهن از کجا اومد؟ نکنه با کارم تکاملش رو سریع ‌تر کردم؟»
بعد با صدایی پر از خشم و غم و اشک تو چشمانش می ‌درخشید، فریاد زد:
«چطور تونستی کسی که عاشقش بودم رو بکشی؟ می‌خواستم جای شلاقایی که بهش می‌ زنم رو روی تنش حس کنم، می‌خواستم وقتی بدنش رو تکه‌ تکه می‌کنم، فریادهای دردناکش رو بشنوم... چرا، تو لعنتی، چرا؟ می‌خواستم وقتی تنش خیسه، تو آب داغ دیگ بندازمش... می‌خواستم گرمای خونش رو حس کنم... چرا این کارو کردی، لعنتی؟» کوروش با چهره‌ای سرد و جدی، که حالا هیچ اثری از ترس توش نبود، به ماریا نگاه کرد. نفس‌هاش آروم و سنگین بود، و با صدایی پر از سرزنش گفت:
«تو به این می‌گی عشق؟» ماریا با چشمانی که از خشم و نفرت می‌ سوختند، ابروهاش گره خورده بود و دستانش از شدت خشم مشت شده بود. با فریادی که سالن را لرزاند و قلب هر کسی را پر از ترس می ‌کرد، نعره زد:
«خفه شو، خفه شو، خفه شو، خفه شـــو...»
کوروش تو ذهنش غرق افکار شد. قلبش تند می ‌زد، اما نه از ترس، بلکه از یه حس عجیب و غریب. تو ذهنش زمزمه کرد:
«چرا؟ چرا نمی‌ترسم؟ حتی با اینکه می ‌دونم جلوش هیچ شانسی ندارم؟ حتی با اینکه می‌دونم چقدر قدرتمنده؟ چرا دارم می‌ خندم و نمی ‌ترسم؟ این دو دهن کوفتی چی ان؟»
قصر نامرئی چنگ
 همزمان، تو قصر نامرئی چنگ، که از کریستال‌های یشمی و نورهای آبی کم ‌رنگ ساخته شده بود، چنگ با چشمانی تیز و پر از هوش، به صحنه نگاه می ‌کرد. صدای باد تو قصر می ‌پیچید و با خودش زمزمه کرد:
«اوووم... انگار جنگ شروع شد...» ماریا دست راستش را بالا آورد و با یه بشکن محکم، قدم اول رو برداشت. ناگهان کل اجزای داخلی بدن کوروش شروع به لرزیدن کردند، انگار یه نیروی نامرئی اونا رو از هم می ‌درید. بدنش مثل یه بمب منفجر شد، صدای انفجار تو سالن طنین ‌انداز شد، و تکه‌های بدنش با صدای خیس و سنگین به در و دیوار برخورد کردند. خون و گوشت روی سنگ‌های سرد سالن پخش شد، و بوی تند خون و مرگ تو هوا پر شد. ماریا زیر لب زمزمه کرد:
«نجات...»
ناگهان بدن متلاشی‌ شده‌ی کوروش شطرنجی شد، مثل یه تصویر شکسته که دوباره جمع می‌ شه. تو یه لحظه، کوروش زنده شد، نفس‌هاش تند و پر از وحشت بود، زبانش از ترس و تعجب قفل شده بود، و با صدایی بریده‌ بریده گفت:
«ا-این چ-چی بود؟» ماریا قدم دوم را برداشت و بشکن دوم رو زد. دوباره همون اتفاق افتاد، بدن کوروش منفجر شد، تکه‌هایش به دیوارها برخورد کرد، و دوباره زنده شد. این چرخه‌ی مرگبار ۱۸ بار تکرار شد. هر بار که کوروش می ‌مرد، صدای فریادش تو ذهنش می‌ پیچید، انگار با عزرائیل روبه‌ رو می‌شد. تو این ۱۸ مرگ و زندگی، کوروش هیچ حرفی نزد، فقط نفس‌هاش تندتر می ‌شد و چشمانش از وحشت گشادتر. ماریا کارش رو متوقف کرد، با چهره ‌ای پر از تعجب و ترس به کوروش نگاه کرد، و تو ذهنش زمزمه کرد:
«هوی هوی هوی... این پسره چرا ترس تو چشاش نیست؟ چرا التماس نمی‌ کنه که زنده بمونه؟ این جعبه سیاه‌های لعنتی، بد دردسری شدن... برای آخرین بار می ‌کشمش، دیگه زند‌ش نمی ‌کنم. طوفان ارزش انتقامش همین‌قدر بود...» فرمانده ضحاک و سربازانش، که صدای انفجارها و فریادها رو شنیده بودن، با شتاب وارد سالن شدند. زره‌هایشان با هر قدم صدا می ‌داد، و بوی فلز و عرق ازشون بلند می ‌شد. ضحاک با چشمانی پر از نگرانی، پیشونیش خیس عرق، و با صدایی پر از اضطراب فریاد زد:
«چه اتفاقی افتاده، سرورم؟»
ماریا با خشم دست‌هاش رو مشت کرد و بالا برد. ناگهان ضحاک و سربازان بین زمین و هوا معلق شدند، بدن‌هاشون مثل کاغذ مچاله شد، و با صدایی وحشتناک از قصر به بیرون پرت شدند. صدای افتادنشون روی سنگ‌های بیرون قصر تو فضا پیچید. ماریا با چشمانی پر از خشم به کوروش نگاه کرد و گفت:
«هوی پسرک...» چند لحظه گذشت و کوروش هیچ جوابی نداد. بدنش هنوز از مرگ‌های پیاپی می‌ لرزید، نفس‌هاش تند و نامنظم بود، و چشمانش به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود. ماریا تو ذهنش زمزمه کرد:
«این چرا حرف نمی‌زنه؟ عجیبه... وایستا ببینم، نکنه... نکنه خشکش زده؟»
بعد با خنده‌ای پر از تمسخر، که تو سالن طنین‌ انداز شد، ادامه داد:
«واقعاً خشکش زده، هههههه... بذار برای آخرین مرگت، یه مجازات سزاوار برات اجرا کنم. حتی با اینکه تو رو برای اون نامه اینجا آورده بودم، ولی انقدر خطرناکی که باید سریع از این دنیا محو بشی. ناراحتیم هم فروکش کرده، پس آماده باش، پسرک...» ماریا دست‌هایش را به شکل دایره بالا آورد، و هاله‌ای آبی و درخشان، مثل رنگ آسمان تو یه روز صاف، از بدنش ساطع شد. موهای سفیدش تو این نور می‌ درخشیدند، و بوی عجیبی از قدرت تو فضا پخش شد. هاله با شتاب به سمت آسمان رفت، و ماریا دستانش را مشت کرد. آسمان شروع به مچاله شدن کرد، انگار یه دست نامرئی اون رو فشرده می‌ کرد. صدایی مهیب، مثل شکستن کوه‌ها، تو فضا پیچید. تو ذهن ماریا، خانمی شروع به سخن گفتن کرد:
«یه کیهان نابود شد و سیاره‌ی زندگی به کیهانی دیگه منتقل شد... دو کیهان نابود شد و سیاره‌ی زندگی به کیهانی دیگه منتقل شد... سه کیهان نابود شد...» هوا ناپایدار شد، ابرهای سیاه و سنگین تو آسمون جمع شدند، و ناگهان چهار فصل با هم مخلوط شدند. تو کشور مس، بارون تند مثل شلاق به زمین می‌ خورد، برف سرد و سنگین روی زمین می ‌نشست، و گرمایی خواب‌ آور همه‌ چیز رو خفه می ‌کرد. مردم نادان، که نمی‌ دونستن چه فاجعه ‌ای در راهه، با خوشحالی از خانه‌ هایشان بیرون آمدند، صدای خنده‌هاشون تو هوای آشوب‌ زده می ‌پیچید. ناگهان دختری کوچک، با موهای آشفته و لباس‌های کهنه، دست مادرش رو کشید و با صدایی پر از کنجکاوی گفت:
«مامان، مامان، اون چیه؟»
دستش رو به روبه‌ رو گرفت. مادرش سرش رو برگردوند، و با دیدن صحنه‌ای که جلوش بود، کل وجودش از ترس لرزید. چشمانش گشاد شدند، نفسش تو سینه حبس شد، و با صدایی لرزان گفت:
«ا-این د-دیگه چه کوفتیه؟»
چند دقیقه قبل
هاله‌ی آبی که سه گوی کیهانی رو حمل می‌ کرد، با شتاب به ماریا برگشت. ماریا با چشمانی که از لذت می ‌درخشید، به گوی‌ها نگاه کرد و با صدایی پر از هیجان گفت:
«خب، اینجا چی داریم؟ هوی پسرک، این رو می ‌تونی ببینی؟ این سه تا کیهان رو به سه گوی تبدیل کردم. می‌خوام کامل از جهان محو بشی، پس خوب تماشا کن...»
ماریا سه گوی رو با دست‌هاش در هم مخلوط کرد، و از اون‌ها یه شمشیر زیبا و درخشان خلق کرد، شمشیری که از جنس خود کیهان بود. نورش چشم‌ها رو می ‌زد، و قدرتش تو هوا موج می ‌زد. ماریا شمشیر رو کمی بالا آورد تا بهتر ببینتش، اما ناگهان هوا با صدای تیزی شکافته شد، و قصر با یه برش عظیم به دو نیم شد. صدای شکستن سنگ‌ها و فرو ریختن دیوارها تو فضا پیچید. کل کشور مس شروع به مچاله شدن کرد، زمین زیر پاهاشون لرزید، و مردم با فریادهایی پر از وحشت فرار می ‌کردند. مادری دخترش رو بغل کرد و با شتاب دوید، اما شمشیر نامرئی اونا رو هم برش داد، خونشون روی زمین پاشید، و صدای فریادشون تو هوا محو شد. ماریا با شتاب به بیرون قصر دوید، بوی خاک و خون تو هوا پر شده بود. وقتی صحنه رو دید، چشمانش از ناباوری گشاد شدند. کشور مس دیگه وجود نداشت، فقط یه صحرای خشک و بی‌انتها باقی مونده بود، و باد خاکستری رنگ تو هوا می ‌چرخید. بعد از چند لحظه، ماریا نعره‌ ای کشید و شروع به خندیدن کرد، خنده‌ ای پر از هیجان و دیوانگی:
«یوهـــو... عجب شمشیر لعنتیه! با یه ت*** یه کشور رو نابود کرد، اونم یه کشور به این بزرگی...»
بعد به ضحاک، که کنارش ایستاده بود و بدنش از ترس می ‌لرزید، نگاه کرد و گفت:
«تو هم می‌بینی، فرمانده ضحاک؟ ببین این شمشیر چه فاجعه‌ی خفنی به بار آورده...» ضحاک، که عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود و زره‌اش با هر نفسش صدا می ‌داد، آب گلوش رو قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
«ب-له، دارم می‌بینم...»
ماریا با چهره‌ای جدی تو ذهنش زمزمه کرد:
«امیدوارم گروه شورشی نابود شده باشه...»
بعد به ضحاک نگاه کرد و گفت:
«بریم داخل، فرمانده ضحاک...» ماریا قدم‌هاش رو به سمت قصر بر‌داشت، صدای سنگ‌ ریزه‌ها زیر پاهایش که در حال ‌شکستن بود به گوش می رسید، که ناگهان زمان متوقف شد. همه‌چیز یخ زد، باد، صدای فریادهای دور، حتی نفس‌های ضحاک، اما ماریا هنوز حرکت می‌ کرد. با تعجب گارد گرفت، قلبش تند می ‌زد، و دور و برش رو نگاه کرد. در همون لحظه، قدرتی عظیم و سهمگین حس کرد، انگار یه کوه روی شونه‌هایش افتاده بود. عرق سرد از پیشونیش چکید، بدنش از ترس قفل شد، و جرأت نکرد به عقب نگاه کند.
چند دقیقه قبل، قصر نامرئی چنگ
 چنگ تو قصر نامرئیش، که نورهای آبی و یشمی توش می ‌درخشیدند، با چشمانی تیز و پر از تصمیم به صحنه نگاه می ‌کرد. صدای باد تو کریستال‌ها می ‌پیچید. با خودش زمزمه کرد:
«اوووم... انگار باید دخالت کنم. من که نمی‌ خوام مرگ کوروش رو ببینم. از طوفانم به همین خاطر استفاده کردم، قدرتش رو طوری تنظیم کردم که فقط با لمس پادشاه کشور مس باز بشه، تا کوروش بتونه بهش برسه. خب، برو که رفتیم.»
با چهره‌ای جدی و صدایی پر از قدرت فریاد زد:
«هوی ماریا...»
ماریا با وحشت جواب داد:
«ت-تو دیگه کی هستی؟»
چنگ با صدایی سرد و سنگین و لبخندی بر لب که ترس را در وجود طرف مقابل میکاشت گفت:
«سلام ماریا، میخوای بدونی من کی هستم؟ سوال جالبیه» به گوش ماریا نزدیک شد و ادامه داد: «بعد فهمیدن اسمم، میتونی اتفاقی که بعدش میوفته رو تحمل کنی؟» ناگهان کل وجود ماریا را ترس و استرس فرا گرفت، قلبش تند می ‌زد، نفس‌هاش تو سینه حبس شده بود، چنگ رفت عقب و لبخند بر لبش محو شد و با جدیت تمام ادامه داد: «حتی فکر کشتن کوروش به سرت نزنه.» و ناگهان محو شد، ماریا از ترس متوجه شد شلواره خود را خیس کرده و از روی اجبار و ترس گفت:
«ب-بله...»
در همون لحظه، زمان دوباره به جریان افتاد. ماریا روی زانوهایش افتاد و زمین سرد زیر دست‌هایش را حس کرد، و با حالتی آشوب ‌زده هر چی در دلش بود را بالا آورد. ضحاک با نگرانی به ماریا نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت:
«سرورم، حالتون خوبه؟ چی شده؟ چرا افتادین؟»
ماریا با چهره‌ای پر از تعجب و ترس، که هنوز عرق سرد از پیشونیش می چکید، زمزمه کرد:
«اون لعنتی کی بود؟ حس کردم کل بدنم داره زیر اون همه قدرت له می‌شه... غریزم گفت باهاش در نیفتم. انگار چاره‌ی دیگه‌ای ندارم...»
ضحاک دوباره با نگرانی گفت:
«حالتون خوبه؟»
ماریا با چشمانی پر از خشم، که حالا از شدت عصبانیت قرمز شده بود، فریاد زد:
«آره لعنتی حالم خوبه! دو دقیقه ولم کن...»
بعد لحظه‌ای مکث، نفس عمیقی کشید، و با صدایی سرد ادامه داد:
«راستی... اون پسرک رو ببر به زندان زیر قصر. تو یه سلول که هیچ‌ کس توش نیست ببندش، با زنجیر محکمش کن، و شکنجش بده...»
ضحاک با تعجب گفت:
«ب-بله...»
ماریا ادامه داد:
«و اینکه... خاکستر طوفان رو جمع کن، تو یه گلدون بریز، و بذارش کنار تخت‌ خوابم.»
ضحاک با چشمانی پر از ناباوری زمزمه کرد:
«بله؟»

پایان چپتر دوازدهم
چپتر سیزدهم
این قسمت:مرده یا زنده؟
در گوشه‌ ای از سیاهچال سرد و تاریک، کوروش مثل پرنده‌ای زخمی در بند افتاده بود، لخت و بی ‌پناه، با زخم‌هایی که مثل خطوطی از رنج روی پوستش حک شده بودند. دستبندهای فولادی، سنگین و سرد، مچ‌هایش را در آغوش گرفته بودند و با هر حرکت، ناله ای خاموش از استخوان‌هایش بلند می‌شد و از ناخن‌های کنده‌ شده اش خون می‌ چکید، گویی اشک‌های بی ‌صدا از تنش سرازیر می‌ شد. موش‌ها با خزیدن‌های نرم روی زمین خیس، از گردن و سرش بالا می ‌رفتند، و سوسک‌ها آرام روی سنگ‌ها می ‌لغزیدند. بوی نم و گندیدگی، مثل نفس‌هایی سنگین، تو هوا می پیچید. کوروش با چشمانی پر از غم، که مثل ابرهای تیره در آسمان در دلش جمع شده بودند، قلبش از وحشت تند می‌ زد، و حس یأس مثل نسیم سردی تو وجودش می ‌وزید. دو دهان عجیب روی گونه‌هایش دیگر نبود و با چهره‌ای گم‌ شده در فکرهای پراکنده، در ذهنش زمزمه کرد:
«چطور به این وضع افتادم؟ چیزی یادم نمیاد... فقط یادمه دو بار مردم و زنده شدم. انگار اون موقع بی ‌هوش بودم. وقتی چشمامو باز کردم، چند نفر سطل‌های آب یخ رو صورتم می ‌ریختن و با شلاق می‌ زدنم. صدام درنمی اومد، گلوم خشک شده بود. نمی‌ دونم چند وقته این‌جام... فقط می‌ دونم دارن شکنجم می ‌کنن.» ناگهان صدای چرخش کلید قفل در بلند شد، مثل ناله‌ ای که از دل فلز بیرون می ‌آمد. در با صدای غرش آهنی باز شد، و چند سرباز با زره‌های خاکی و نفس‌های سنگین، مثل سایه‌های خشن، وارد شدند. بوی عرق و فلز ازشان بلند می‌ شد. سربازها با چهره‌هایی که تردید مثل سایه ‌ای روشون افتاده بود، قلب هایشان از نگرانی تند می‌ زد، و حس بار سنگینی روی شونه‌هایشان حس می‌ شد. زنجیرهای کوروش را باز کردند و او را مثل بار گران به صندلی آهنی کشاندند. فلز سرد به پوست سوخته‌ اش چسبید، و هر زخمش با این تماس، آتشی تو تنش روشن کرد. کوروش از درد لرزید، و حس ترس و ناتوانی مثل موجی سرد تو وجودش می ‌پیچید. دو سرباز، با صورت‌های رنگ‌ پریده که رنگ زندگی ازشون رفته بود، کنار دو دیگ بزرگ ایستادند و با قاشق‌های آهنی، مایعات داغ رو به هم زدن. صدای تق ‌تق قاشق‌ها تو سکوت پیچید، و بوی تند روغن داغ و بخار آب جوش، مثل دود غلیظ، تو هوا می‌ چرخید. کوروش، با چشمانی نیمه‌ باز که غم و وحشت توشون موج می‌ زد، در ذهنش زمزمه کرد:
«چه اتفاقی داره می ‌افته؟» یکی از سربازها، با پیشونی خیس از عرق و چشمانی که نگرانی درونشان می‌ درخشید، با صدایی لرزان گفت:
«مطمئنی می‌خوای این کارو بکنی؟»
دیگری، با دست‌هایی که از تردید می ‌لرزید و قلبی که مثل طوفان می ‌تپید، با حس بار گناهی که شونه‌هاش رو خم کرده بود، جواب داد:
«دستور فرماندست، چیکار کنم؟»
نخستین سرباز، با اخم و چشمانی که غم توشون حلقه زده بود، با حس تلخی که تو سینه‌ اش می‌ جوشید، ادامه داد:
«این از صد تا مرگ هم بدتره...»
سرباز دوم، با گلوئی خشک و چهره‌ای که خشم و اندوه توش قاطی شده بود، فریاد زد:
«خودم می‌دونم! چیکار کنم؟ دستوره... حداقل بهش حق انتخاب دادن.»
نخستین سرباز، با نگاهی به دیگ‌ها که بخار ازشون مثل روح‌های گمشده بلند می شد، با حس دلهره‌ای که در رگ ‌هایش می‌ چرخید، گفت:
«خوبه؟ آب جوش و روغن داغ... این کجاش خوبه؟»
سرباز دوم لحظه ‌ای ساکت شد، نفسش رو نگه داشت، و با حس پشیمانی که مثل سایه در چشمانش افتاده بود، گفت:
«راست می ‌گی... هیچ‌کدوم خوب نیست.» کوروش، که صداهای سربازها مثل زمزمه ‌ای دور تو گوشش می‌ آمد، قلبش از وحشت و سردرگمی تند می ‌زد، و حس بی ‌پناهی مثل ابر تیره‌ای تو وجودش پهن شده بود، در تفکر خود گفت:
«دارن چی می‌ گن؟ صداهاشون رو نمیشنوم...»
سربازها دوباره حرف زدن. یکی با لبخندی تلخ و چشمانی که غم توشون موج می ‌زد، با حس سنگینی که تو سینه‌ اش نشسته بود، گفت:
«این نمی ‌دونه روغن چیه. حتماً روغن داغ رو انتخاب می ‌کنه.»
دیگری، با چشمای پر از تردید و قلبی که از آشوب می‌لرزید، با حس گناهی که مثل بار روی شونه‌هایش بود، گفت:
«راست می‌گی... ولی دیگه کار از کار گذشته.»
نخستین سرباز با صدای بلند و چشمانی که خشم و اندوه درونشان مخلوط شده بود، به کوروش گفت:
«هوی، کدوم رو می ‌خوای؟ بگو!» سکوت سنگینی تو سلول افتاد، فقط صدای چکه‌های آب از دیوارها و نفس‌های تند کوروش شنیده می ‌شد. سرباز دوم با اخم و چشمانی که آتش خشم توشون می ‌سوخت، با حس عذابی که تو سینه‌ اش می ‌پیچید، گفت:
«چرا چیزی نمیگه؟ شاید کر شده. دو تا بزن تو گوشش.»
نخستین سرباز، با دست‌هایی که از تردید می‌ لرزید و قلبی که از غم سنگین شده بود، با حس دلسوزی که تو رگ ‌هاش می ‌چرخید، گفت:
«نمی‌ تونم، دلم نمیاد...»
دیگری با خشم و چشمانی که از عصبانیت تیره شده بود، فریاد زد:
«تو چرا سرباز شدی؟ برو اونور!»
دو سیلی محکم به گوش کوروش زد، ولی هیچی نگفت. با تعجب و حس سردرگمی که تو نگاهَش موج می ‌زد، گفت:
«زدم، ولی چیزی نشد. فکر کنم واقعاً کر شده.» کسی تو سلول کناری، با شنیدن صداها و فریادها، گوشش را به دیوار چسبونده بود. سربازها دوباره گفتن:
«پس چیکار کنیم؟»
یکی با صدایی پر از سردرگمی و حس یأسی که تو چشمانش پیدا بود، گفت:
«باید با علامت بهش بگیم راست رو انتخاب کنه یا چپ.»
دیگری با لحنی تمسخرآمیز و حس خشم که تو نگاهش می‌ درخشید، گفت:
«عجب فکری کردی...»
نخستین سرباز با اشاره به کوروش و حس پشیمانی که تو دلش موج می ‌زد، گفت:
«یه جوری بهش گفتم، نمی ‌دونم فهمید یا نه.» کوروش، با چهره‌ای پر از آشوب که اشک‌های بی ‌صدا از گونه‌ هایش پایین می‌ آمد، قلبش از وحشت و سردرگمی تند می ‌زد، و حس ناتوانی مثل موجی سرد تو وجودش می‌ پیچید، با زحمت انگشت اشاره‌ی دست چپش، که از زخم و خون خیس شده بود، رو بالا برد. یکی از سربازها با نفرت و چشمانی که غم توشون حلقه زده بود، با حس سنگینی که تو سینه ‌اش نشسته بود، گفت:
«لعنتی، لعنت به این انتخاب...»
دیگری با خشم و حس عذابی که تو وجودش می‌ سوخت، گفت:
«روغن داغ رو انتخاب کرد، لعنت!»
نخستین سرباز با اخم و چشمانی که اندوه درونشون موج می‌ زد، با حس تلخی که تو رگ‌هاش می ‌چرخید، گفت:
«این احمق...»
سرباز دوم با بی ‌حوصلگی گفت:
«دیگه کاریش نمی‌ شه کرد، از زیر صندلی بگیرش و پرتش تو دیگ.»
نخستین سرباز با نگاهی پر از پشیمانی و قلبی که از غم، سنگین شده بود، گفت:
«لعنت به شانسش...» کوروش، با چشمانی پر از ترس و ناباوری، قلبش از وحشت تند می‌ زد، و حس یأس مثل سایه ‌ای سرد تو وجودش افتاده بود، در ذهنش فریاد زد:
«هوی هوی هوی، چرا برمی‌ دارنم؟»
شروع به دست و پا زدن کرد، زنجیرها با صدای آهنی به هم می‌ خوردن، ولی فایده نداشت. یکی از سربازها، با صدایی پر از پشیمانی و حس بار سنگینی که روی شونه ‌هایش بود، گفت:
«متأسفم... دستوره، باید این کارو بکنم. ببخشید که تو روغن داغ می ‌ندازمت. اگه صدام رو می‌ شنوی، روحت شاد باشه.»
دیگری با تمسخر و حس خشم که تو نگاهش موج می ‌زد، گفت:
«دیگه بس کن... چقدر دل نازکی!»
نخستین سرباز با جدیت و قلبی که از غم می ‌لرزید، با حس دلسوزی که تو رگ ‌هاش می‌ چرخید، گفت:
«بنظرت داخل روغن داغ سرخ شدن دل نازکیه؟.»
دیگری با تأیید سرش رو ت*** داد و حس پشیمانی تو دلش موج ‌زد:
«آره، راست میگی...» کوروش را به دیگ روغن نزدیک کردند. بوی تند روغن داغ، مثل دود، تو هوا پیچید، و گرمایش مثل آتیش روی پوستش نشست. کوروش از ترس و درد می ‌لرزید، و حس وحشت مثل خنجری در قلبش فرو می‌ رفت. با یه حرکت، با صندلی تو دیگ پرت شد. نعره‌ای مثل فریاد یه ببر زخمی از گلویش بلند شد، صدایی پر از درد و وحشت که تو زندان پیچید. اشک از چشمای زندانی‌ های دیگه پایین آمد، و حس غم مثل ابری در دلشان پهن شده بود. بوی سوختن گوشت، مثل بوی مرگ، همه‌ جا رو پر کرد. بدنش تو روغن داغ غرق شد، پوستش شروع به سرخ شدن کرد و خون و مایعات از چشم ها و گوش‌هایش، مثل اشک، سرازیر شدن. تنش تو این آتیش بی‌رحم از هم پاشید، و حس رنج و پایان تو وجودش مثل موجی سیاه می‌ پیچید. ناگهان در سلول کناری با صدای بلند باز شد. یه شخص مرموز، با چهره‌ای تو سایه و بویی عجیب از قدرت، مثل باد وارد شد. قلبش از خشم تند می‌ زد، و حس عزم راسخ تو چشاش می‌ درخشید. با حرکتی سریع، مثل رعد، به دو سرباز حمله کرد و با دستانش سر از تن آن دو جدا کرد. پای چپش را بالا برد و با یه ضربه‌ی محکم به دیگ روغن زد. دیگ با صدای بلند واژگون شد، روغن داغ با آب جوش قاطی شد، و هر دو با صدای خیس روی زمین سرد ریختند. کوروش، مثل یه تکه گوشت سوخته، به صندلی چسبیده بود ، بدنش پر از خون و مایعات بود، و نفس‌هاش، مثل شمعی تو باد، کم ‌کم خاموش شد. حس پایان و آرامش در وجودش جریان یافت، و قلبش از رنج تو سکوت فرو رفت.

پایان چپتر سیزدهم

چپتر چهاردهم
این قسمت:پیرمرد مرموز
سه روز پیش، پیش از اسارت کوروش 
«هوی، ماریا!» صدایی عمیق و سنگین، مثل رعد، از پشت سرش برخاست. ماریا چرخید، قلبش تند تر زد. مردی بلند قامت با لبخندی که انگار مرگ را نوید می ‌داد، مقابلش ایستاده بود. چنگ. موهایش مثل سایه‌های شب بود و هاله‌ ای از قدرت اطرافش موج می ‌زد. «ت... تو دیگه کی هستی؟» ماریا سعی کرد صدایش نلرزد، اما ترس مثل خوره به جانش افتاده بود. چنگ قدم آهسته‌ ای به جلو برداشت، لبخندش عمیق تر شد. «سلام ماریا. می ‌خوای بدونی من کی‌ام؟ سؤال جالبیه.» به گوشش نزدیک شد، صدای آرامش مثل زمزمه شیطان بود. «ولی بعد از دونستن اسمم، میتونی چیزی که بعدش میاد رو تحمل کنی؟» ماریا حس کرد پاهاش سست شدن. نفس‌هاش تو سینه قفل شده بود. چنگ عقب کشید، لبخندش محو شد و با صدایی که انگار از اعماق جهنم می ‌اومد، گفت: «حتی فکر کشتن کوروش رو به سرت راه نده.» و بعد، مثل دود محو شد.
ماریا روی زانو افتاد. عرق سرد از پیشونیش چکید و قلبش هنوز مثل طبل می ‌زد. زمین سرد زیر دست‌هاش میلرزید... یا شاید خودش بود که میلرزید. با حالتی آشوب ‌زده، هر چی تو دلش بود بالا آورد. ضحاک، با چهره‌ای پر از نگرانی، از سایه‌ها بیرون پرید.«سرورم! چی شده؟ چرا اینجوری شدین؟» ماریا، با چشمانی که حالا از خشم قرمز شده بود، زمزمه کرد: «اون لعنتی کی بود؟ حس کردم کل وجودم داره زیر قدرتش له میشه... غریزم گفت باهاش درنیفتم.» نفس عمیقی کشید و فریاد زد: «آره، لعنتی، حالم خوبه! دو دقیقه ولم کن!» لحظه ‌ای مکث کرد، بعد با صدایی سرد و مصمم گفت: «اون پسره رو ببر به زندان زیر قصر. تو یه سلول خالی بندازش. زنجیرش کن. شکنجش کن.»ضحاک با تردید گفت: «ب... بله، سرورم.» ماریا ادامه داد: «یه چیز دیگه... خاکستر طوفان رو جمع کن. تو یه گلدون بریز و بذار کنار تختم.» ضحاک با چشمای گشاد شده زمزمه کرد: «بله؟»
 ماریا از جا بلند شد. دست راستش رو آروم بالا برد و بعد پایین کشید. هوا مثل پارچه‌ ای پاره شد. یه درز نورانی باز شد و قصری هولوگرامی توش شکل گرفت. ماریا قصر رو تو مشتش گرفت، فشرد و به سمت قصر اصلی پرتاب کرد. ناگهان قصر مثل روز اولش درخشید، انگار هیچ‌ وقت ویران نشده بود. ضحاک، که عرق از سر و روش می ‌ریخت، با حیرت گفت: «شو... شوخیت گرفته؟»
زمان حال
 کوروش تو تاریکی سلول بیدار شد. سرش تیر می ‌کشید، انگار یکی با پتک به جمجمه‌ اش کوبیده بود. با دست چپ صورتش رو گرفت و سعی کرد چیزی یادش بیاد. «چ... چی شده؟ چرا همه چیز اینقدر گنگه؟ فقط یادمه... دو بار کشته شدم. شکنجه شدم. بعد... اینجا.» نفسش بند اومد. «لعنتی، چرا حس می‌کنم یه چیز دیگه هم بوده که یادم نمیاد؟» ناگهان صدایی از گوشه سلول بلند شد، آرام و مسن، مثل زمزمه باد تو غار. «بالاخره بیدار شدی؟» کوروش سرش را چرخاند. تو سایه‌ها، مرد پیری نشسته بود. موهاش مثل نور خورشید زرد بود، ابروهاش سفید مثل برف، و چشمای عمیق آبیش انگار ستاره‌های فلک رو تو خودش جا داده بود. دندونای طلاییش با لبخندش برق زد.
«تو... تو کی هستی؟ چطور اومدی اینجا؟» کوروش صداش میلرزید. پیرمرد خندید و از سایه‌ها بیرون اومد. «ازت خوشم اومده، پسر.» کوروش تو دلش گفت: «این دیوونه چشه؟ داره چی میگه؟»
ماریا روی صندلی سفید روبه ‌روی آینه نشسته بود، شونه سرخ ‌رنگش رو تو موهای بلند و براقش می ‌کشید. ضحاک در رو زد و با صدایی خشک گفت: «خبری داشتم، فرمانروا.» ماریا بدون اینکه سرش رو برگردونه، گفت: «چند نفر موندن؟» ضحاک جا خورد. «ب... بله؟» ماریا با لحن سردی ادامه داد: «فکر کردی انقدر احمقم که نفهمم سربازا دارن ترکم می‌کنن بعد از این همه اتفاق؟ گفتم چند نفر موندن؟» ضحاک خودش رو جمع کرد. «از ده هزار سرباز، فقط صد نفر موندن. من و آتوسا، یار وفادارتون.» ماریا پوزخندی زد. «معلوم بود. از آتوسا خبری نیست؟»
«نه سرورم. ولی مطمئنم به‌ زودی برمی‌ گرده.» ماریا لباس سفید و باشکوهش رو پوشید و گفت: «شماره 132 رو بیار. کوروش رو هم بیار به سالن غذاخوری.» ضحاک سری ت*** داد و از اتاق خارج شد. اما همین که قدم‌هاش دور شد، رنگش پرید. تو دلش گفت: «لعنت! گفته بودم اون پسره رو تو روغن داغ یا آب جوش بسوزونن. حالا چی؟ آدم کبابی تحویلش بدم؟ باید جلوی اونا رو بگیرم!» با شتاب به سمت زندان دوید و در همین حین ماریا به سمت سالن غذاخوری رفت. 
کوروش هنوز تو حیرت حرفای پیرمرد بود که صدای فریادی از راهرو پیچید. «صبر کنین! نسوزونینش!» ضحاک، نفس‌ نفس‌ زنان، از پله‌ها پایین پرید. وقتی به سلول رسید، صحنه عجیبی دید: سربازاش پخش زمین بودن، دو تا دیگ بزرگ واژگون شده بود، و سلول کوروش خالی بود.
«این پسره لعنتی کجا رفته؟» ضحاک فریاد زد. 
پیرمرد، که حالا دستاش رو به میله ‌های سلولش گرفته بود، با لبخند گفت: «دنبال این پسره می‌ گردی؟» ضحاک در سلول کناری رو باز کرد و کوروش رو دید، سالم و سرحال. «تو... چطور...؟» پیرمرد حرفش رو قطع کرد. «چطور زندست؟ چطور اینجاست؟ اینا رو می ‌خوای بهش بگی، نه؟» ضحاک نفس عمیقی کشید. «حالا که سالمه، خوبه. هوی پسر، بلند شو! باید بریم.» کوروش با ترس گفت: «ک... کجا؟»«خفه شو، آشغال!» ضحاک دستش را بالا برد و با ضربه‌ای محکم به گردن کوروش، بیهوشش کرد. کوروش را روی شونه‌ اش انداخت و به سمت سالن غذاخوری برد. پیرمرد هیچ حرکتی نکرد. فقط لبخندش عمیق‌تر شد. هاله‌ ای زرد رنگ دورش شکل گرفت و زمزمه کرد: «چشم‌های میان ‌بعدی...»
ناگهان زمان انگار یخ زد. دنیا لایه‌ لایه از هم جدا شد. پیرمرد با آرامش در سلول را باز کرد و بیرون قدم گذاشت. بالای سر کوروش، اعدادی تو هوا درخشیدن: پنج روز.
پیرمرد خندید. «پنج روز دیگه، این پسر وارد فاز سوم می‌ شه.»
نام: جان
عنوان: دست راست فرمانروای کشور نقره
رنگ هاله: زرد
قدرت اول: چشم‌های میان‌ بعدی
قدرت دوم: نجات
پایان چپتر چهاردهم

چپتر پانزدهم:
این قسمت:حقیقت و دروغ
((این بیماری ساختاری سه ‌فازی دارد که هر مرحله تأثیرات متفاوتی بر فرد می‌ گذارد. در جدول زیر این مراحل به‌ صورت مرتب و واضح دسته ‌بندی شده‌:
| **فاز اول: دوگانگی اخلاقی** | فرد دچار پارادوکسی رفتاری می‌ شود و زمان دقیق تغییر اخلاق او مشخص نیست.
| **فاز دوم: تجربه دو بخش** | فرد کاملاً در یکی از دو بخش سفید یا سیاه غرق می‌ شود اما هنوز امکان تجربه بخش مخالف را دارد. برای مثال، کوروش که در بخش سیاه غوطه‌ ور شده، با کمک جان متوجه شدیم تا پنج روز می‌ تواند از بخش سفید نیز بهره ببرد.
| **فاز سوم: غرق شدن مطلق** | فرد برای همیشه در یکی از بخش‌ها غرق می ‌شود و دیگر امکان بازگشت یا استفاده از بخش مخالف را نخواهد داشت، بخش سفید کوروش حذف شده و او تا ابد در بخش سیاه باقی می ‌ماند.)) 
زندان، لحظه ‌ای پس از خروج کوروش
سلول تاریک بود، جز صدای قطره‌های آب که از سقف چکه می ‌کردند، هیچ صدایی نبود. جان، پیرمرد مرموز با موهای زرد و چشمان عمیق آبی رنگش، آرام به سلولش برگشت. لبخند کمرنگی روی لبش بود، انگار چیزی می‌ دونست که هیچ ‌کس دیگه نمی ‌فهمید. عقربه‌ های زمان دوباره به حرکت افتادن. دنیا از حالت لایه‌ لایه خارج شد و همه ‌چیز به حالت عادی برگشت.
ضحاک، که کوروش بیهوش رو روی شونش انداخته بود، لحظه ‌ای مکث کرد. حس کرد چیزی تو هوا تغییر کرده، انگار سایه ‌ای از کنارش رد شده. سرش رو چرخوند، اما هیچ ‌کس نبود. «چرا حس می‌ کنم یه اتفاقی افتاد؟» زمزمه کرد. «ولش کن، باید عجله کنم. اگه فرمانروا عصبی بشه، پوست از سرم می ‌کنه.»
به کوروش نگاه کرد، که مثل یه عروسک پارچه ‌ای روی شونش آویزون بود. با ناامیدی پوزخندی زد. «هیچ امیدی به این پسره نیست. فقط باید لباس تن این تنه ‌لش کنم و ببرمش.»
دو سرباز نیزه‌ به‌ دست از پله‌ های سنگی پایین اومدن، قدم‌هاشون تو راهروی مرطوب زندان اکو می‌ شد. ضحاک، با اون نگاه حیله‌ گرش، مثل یه شکارچی بهشون زل زد. سربازا تا کوروش رو روی شونه ضحاک دیدن، رنگشون پرید. یکیشون با تردید گفت: «این...»
«هیچی نگید! به این زندانی کاری نداشته باشین. چرا وایستادین؟ مگه نمی ‌دونین وقت ناهاره؟ برین زندانی شماره 132 رو بیارین برای فرمانروا!» 
سربازا، که انگار روح از تنشون پریده بود، با صدای لرزون گفتن: «ب... بله، فرمانده!» و شتابان رفتن.
ضحاک زیر لب غرغر کرد: «آشغالای بی ‌مصرف. به اینا می‌ گن آدم؟ این رُعایا لیاقت نفس کشیدن ندارن. کسایی که اشرافی به دنیا نمیان، حتی حق مرگ هم ندارن. تف!»
سی دقیقه بعد، سالن غذاخوری قصر
نور سرد شمعدان‌های نقره‌ای سالن غذاخوری، روی دیوارهای سنگی قصر سایه‌های لرزان می ‌انداخت. میز بلند، از جنس نقره خالص، زیر نور کم‌ جان می ‌درخشید و انعکاس چهره‌های کوروش و ماریا رو مثل آینه ‌ای شکسته نشون می‌ داد. بوی گوشت کبابی و ادویه‌های تند تو هوا پیچیده بود، اما فضای سنگین سالن، انگار نفس همه ‌چیز رو حبس کرده بود.
کوروش روی صندلی چوبی نشسته بود، کت سرخ‌ رنگی که به زور تنش کرده بودن، تو تنش غریب به نظر می ‌اومد. موهاش، که تازه شونه شده بودن، دور صورتش ریخته بودن. چشمای سرخ رنگش، پر از گیجی و خشم، تو سالن می ‌چرخید. ابروش به خاطر سردرد وحشتناکی که داشت، چین خورده بود و لبش یه خط باریک شده بود، انگار داره با خودش می ‌جنگه که چیزی نگه. دست راستش رو محکم به لبه میز فشار می ‌داد، انگشتاش سفید شده بودن. تو دلش گفت: «اینجا کجاست؟ این لباسای مسخره چیه؟ سرم داره می‌ ترکه...»
ماریا روبه‌ روش، روی صندلی نقره‌ای که انگار تخت شاهی بود، لم داده بود. لباس ابریشمی سفیدش مثل آب روی تنش لغزید و گردنبند شمشیرشکلش با هر نفسش ت*** کوچیکی می‌ خورد. موهای بلند و سفید رنگش، که با شونه سرخ مرتب شده بودن، دور شونه‌ هاش ریخته بودن و زیر نور شمعدان‌ها برق ملایمی می‌ زدن. چشمای برفیش، مثل دو تیغه تیز، به کوروش زل زده بود، ولی گوشه لبش یه پوزخند کمرنگ داشت که انگار داره بازی می‌ کنه. دست راستش، با انگشتای بلند و ناخن‌های تمیز، آروم روی دسته صندلی ضربه می ‌زد. انگار یه ریتم مخفی تو ذهنش بود.
«بالاخره بیدار شدی؟» صداش سرد بود، ولی یه ته ‌مایه تمسخر توش موج می ‌زد. ابروش یه کم بالا رفت و پوزخندش عمیق ‌تر شد، انگار منتظر واکنش کوروش بود. کوروش سرش رو تند بلند کرد، چشمای قرمزش برق خشم توشون درخشید. ابروش چین عمیقی خورد و دندوناش رو روی هم فشار داد، طوری که عضله فکش زیر پوستش ت*** خورد.
«چه بلایی سرم آوردی، لعنتی؟» صداش از ته گلو اومد، انگار یه حیوان زخمیه. «این لباسا چیه؟ می‌ خوای باهام چی‌کار کنی؟» دستش رو محکم به میز کوبید، بشقاب جلوش لرزید و چاقو با صدای تیز به زمین افتاد. 
ماریا ت*** نخورد، فقط پوزخندش یه لحظه محو شد و چشمای یخیش تنگ شدن. انگشتاش روی دسته صندلی ثابت موندن، ولی نوک ناخنش یه کم تو چوب فرو رفت. «فقط چندتا سؤالم ازت دارم.» صداش آروم‌ تر شد، ولی پر از تهدید پنهان بود. «ولی اول ناهار بخور. از استیکت لذت ببر.» با دست چپش به بشقاب جلوی کوروش اشاره کرد، انگار داره دستور می‌ده.
 کوروش ابروش رو بالا انداخت، چین‌های پیشونیش عمیق ‌تر شدن. «ها؟ استیک؟ اون چیه؟» صداش پر از گیجی بود. دستاش رو مشت کرد و رو میز گذاشت، انگشتای گره‌ کرده‌ اش میلرزیدن.
ماریا یه لحظه خیره موند، بعد سرش رو کمی کج کرد و خنده بلندی کرد. خندش مثل زنگ نقره‌ای تو سالن پیچید، «نگو که نمی‌دونی استیک چیه!» موهاش با ت*** سرش رو شونه ا‌ش ریخت و گردنبندش برق زد. «از پشت کوه اومدی؟»
کوروش لبش رو گاز گرفت، چشماش پر از شرم و خشم شد. مشتش رو آروم باز کرد و انگشتاش رو تو هم قفل کرد، انگار داره خودش رو کنترل می‌کنه. «باشه، تو بردی. نمی‌دونم چیه. حالا خیالت راحت شد؟» صداش بم‌ تر شده بود، ولی یه لرزش ریز توش بود که نشون می‌داد داره خشمش رو قورت می‌ ده.
ماریا خنده اش قطع شد، ولی گوشه لبش هنوز بالا بود. دست چپش رو آروم بالا آورد و موهاش رو پشت گوشش انداخت. « مردم های این کشور هم نمیدونن استیک چیه، پس نگران نباش. تو باید...» حرفش نصفه موند.
 ناگهان کوروش مثل یه گرگ گرسنه به استیک حمله کرد. دستای زبرش بشقاب رو گرفت و با دندونای  تیزش، استیک رو پاره کرد. انگار نه آدمه، نه زندانی، بلکه یه حیوانه که بعد از روزها گرسنگی غذا پیدا کرده. گونه‌هاش با هر جویدن ت*** می‌ خوردن و یه قطره چربی از گوشه لبش چکید.
ماریا خشکش زده بود. چشماش گشاد شدن و برای یه لحظه، انگار زمان وایستاد.  لباش نیمه ‌باز شدن و نفسش یه کم تند تر شد. یه خاطره، مثل خنجر، تو ذهنش فرو رفت: خودش، هفت‌ساله، با موهای ژولیده و لباس کهنه، پشت برادر بزرگترش قایم شده بود. برادرش، با شونه‌های پهن و چشمای مهربون، جلوی یه میز پر از غذا وایستاده بود. مردی روی تخت شاهی، با خنده‌ای بلند گفته بود: «هو هو هو! بخورید، تعارف نکنید!» ماریا حس کرده بود قلبش از شادی می‌ترکه، ولی ترسش از اون مرد غریبه نمی ‌ذاشت ت*** بخوره.
اشک، ناخواسته، تو چشمای ماریا جمع شد. گونه‌ اش میلرزید و یه قطره اشک از گوشه چشم چپش سر خورد و روی گونه اش لغزید. نفسش تو سینه قفل شد و انگشتای دست راستش محکم دسته صندلی رو فشار دادن، طوری که مفصل‌هاش سفید شدن.
کوروش، که هنوز گوشت تو دهنش بود، سرش رو بلند کرد. چشمای سرخ رنگش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «چی شد؟» صداش پر از کنجکاوی بود، ولی یه ته‌ مایه نگرانی توش موج می ‌زد. دستش رو آروم پایین آورد و بشقاب رو روی میز گذاشت.
ماریا سریع سرش رو چرخوند، موهاش مثل پرده جلوی صورتش افتادن. با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت: «خفه شو. خاک رفت تو چشمم.» صداش میلرزید، انگار داره به زور خودش رو نگه می‌ داره. چشمای برفیش حالا پر از خشم شکننده بود، مثل شیشه‌ ای که با یه ضربه خرد می ‌شه.
کوروش لبش رو کج کرد، یه پوزخند ریز زد. تو دلش گفت: «دروغگو.» ولی چیزی نگفت. دستاش رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو آروم ت*** داد، انگار داره فکر می‌کنه.
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه‌هاش یه کم افتادن. موهاش رو با یه حرکت تند پشت سرش انداخت و گفت: «ولش کن. چندتا سؤالم ازت دارم.» صداش حالا محکم‌ تر بود، ولی هنوز یه لرزش ریز توش بود. چشماش به کوروش قفل شدن و ابروش یه کم بالا رفت، انگار داره واکنشش رو می‌ سنجه.
 کوروش پاهاش رو با یه حرکت گستاخانه روی میز گذاشت، کفش های رسمی نوک تیز سیاهش با صدای تق روی نقره میز خورد. پوزخندش عمیق ‌تر شد و سرش رو کج کرد. «چرا باید به سؤالاتت جواب بدم؟» چشمای قرمزش برق شیطنت زدن، ولی گوشه لبش میلرزید، انگار یه چیزی تو درونش داره بیدار می ‌شه.
ماریا، نفسش یه لحظه تو سینه حبس شد. دست راستش رو محکم به دسته صندلی کوبید و گفت: «هوی! پاهات رو...» مکث کرد. نفسش را با صدا فوت کرد و سرش را تکان داد. «ولش کن اصلا، حال سوال پرسیدن ازم پرید، بیاین ببرینش.» لباش یه خط باریک شدن، ولی چشمای یخیش پر از خشم کنترل‌ شده بود.
کوروش شک کرد. ابروش بالا رفت و چشمای سرخ رنگش تنگ شدن. بعد، یه لبخند ریز روی لبش نشست، انگار یه بازی رو قبول کرده. «بپرس.» صداش آروم بود، پاهاش رو آروم از میز پایین آورد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت.
ماریا سرش رو صاف کرد، موهاش با حرکتش ت*** خوردن. چشماش حالا مثل دو ستاره سرد می ‌درخشیدن. «به *** اعتقاد داری؟» صداش خشک و جدی بود.
کوروش جا خورد. چشماش گشاد شدن و ابروش پرید بالا. یه لحظه ساکت موند، انگار داره کلمه‌ها رو تو ذهنش وزن می ‌کنه. بعد، دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت: «ها؟ معلومه که نه! چرا باید به کسایی که مثل آدما روی زمین زندگی می‌ کنن اعتقاد داشته باشم؟» مشتش رو محکم به میز کوبید، شمعدان‌ها لرزیدن. «کسایی که حتی یه بار تو زندگیم کمکم نکردن؟ تف به همشون!» چشمای سرخ رنگش حالا پر از خشم بود، ولی یه سایه غم تو عمقشون موج می‌ زد. گونه‌هاش سرخ شدن و نفسش تندتر شد.
ماریا ابروش رو بالا انداخت، ولی گوشه لبش یه ت*** ریز خورد، انگار از جواب کوروش خوشش اومده. دست چپش رو آروم روی میز گذاشت و انگشتاش رو روی سطح نقره‌ای کشید. کوروش ادامه داد: «مگه ***یان طبق افسانه‌ها نباید بالای آسمون هفتم باشن؟» صداش حالا بم ‌تر شده بود. «مادرم، وقتی بچه بودم یه داستان برام تعریف کرد. می‌ گفت ***یان قبل از خلقت جهان اون بالا زندگی می ‌کردن. پس چرا باید به کسایی که اومدن زمین و مثل ما شدن اعتقاد داشته باشم؟» سرش رو ت*** داد و موهاش روی پیشونیش ریختن. چشماش حالا پر از یه سرسختی عجیب بود.
ماریا یه لحظه خیره موند، بعد سرش رو عقب برد و با فریاد خندید. خنده‌ اش مثل رعد تو سالن پیچید. چشمای یخیش برق زدن و گونه‌هاش یه کم سرخ شدن. «تو هم اون افسانه رو شنیدی؟» دستش رو جلوی دهنش گرفت، انگار داره خنده اش رو پنهان می‌کنه. «جوابت تنمو لرزوند، بچه‌جون.» موهاش با ت*** سرش ریختن جلو و گردنبندش با حرکتش ت*** خورد. «خوشم اومد.»
جو ناگهان سنگین شد. ماریا نفس عمیقی کشید و چشمای سفیدش تیز شدن. «آخرین سؤالم: هدفت چیه؟» صداش حالا مثل تیغ بود، تیز و مرگبار. دستاش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد، انگار داره روح کوروش رو میخوره.
ناگهان یه هاله سیاه دور کوروش پیچید، مثل دودی که از جهنم بلند می شه. لبش تا زیر چشاش کشیده شد و یه لبخند دیوانه ‌وار روی صورتش نشست. دندوناش زیر نور شمعدان‌ها برق زدن. «من تو و خانوادت و هر کی سد راهم باشه رو نابود می ‌کنم.» صداش حالا عمیق و ترسناک بود، انگار از یه جای دیگه می ‌اومد. «و فرمانروای کل جهان میشم.» سرش رو کج کرد و موهاش روی صورتش سایه انداختن. دستاش رو مشت کرد و روی میز گذاشت و به حالت عادی برگشت.
ماریا نفسش بند اومد. چشمای برفیش گشاد شدن و برای یه لحظه، رنگش پرید. دست راستش رو محکم به دسته صندلی فشار داد و ناخن‌هاش تو چوب فرو رفتن. لباش میلرزیدن، ولی سریع خودش رو جمع کرد. «هدف جالبی داری، بچه.» صداش آروم بود، ولی یه ترس پنهان توش موج می‌ زد. شونه‌هاش یه کم جمع شدن و گردنبندش با نفس تندش ت*** خورد.
«من خانواده ندارم.» مکث کرد، چشمای یخیش برای یه لحظه به میز زل زدن و انگشتاش روی دسته صندلی ثابت موندن. «البته... یه برادر داشتم. ولی حالا مُرده.» لباش یه کم میلرزیدن، ولی سریع خودش رو جمع کرد و پوزخندش برگشت.
کوروش جا خورد و چشم های سرخ رنگش گشاد شدن و ابروش پرید بالا. سرش رو یه کم کج کرد، موهاش روی گونه‌ اش ریختن. «ها؟ برادر نداری؟» صداش پر از ناباوری بود. دستش رو از روی میز بلند کرد و با انگشت به ماریا اشاره کرد، انگار داره یه شوخی رو رد می‌ کنه. «خواهر چی؟» ابروش چین عمیقی خورد و لبش یه پوزخند عصبی زد.
ماریا سرش رو صاف کرد، موهاش با حرکتش ت*** خوردن. «ندارم.» صداش خشک و بی ‌احساس بود، ولی گوشه چشم چپش یه ت*** ریز کرد، انگار یه درد قدیمی داره بیدار می ‌شه. دست چپش رو آروم روی میز گذاشت، انگشتاش رو روی سطح نقره‌ای کشید و یه خط کمرنگ زیر ناخن‌هاش کشیده شد.
کوروش خندید، ولی خنده‌ش بیشتر عصبی بود تا شاد. سرش رو ت*** داد و موهاش روی پیشونیش ریختن. «شوخی می ‌کنی، نه؟» چشماش تنگ شدن و ابروش بالا رفت. «حتی فرمانروای هیچ کشور دیگه ‌ای برادر یا خواهرت نیست؟ هیچی؟» دستاش رو با یه حرکت تند باز کرد، شونه‌هاش یه کم بالا رفتن و نفسش تندتر شد.
ماریا پوزخندش عمیق ‌تر شد، ولی چشمای یخیش پر از تمسخر سرد بودن. سرش رو کمی کج کرد و موهاش روی شونه‌ش ریختن. «فکر کنم واقعاً از پشت کوه اومدی.» صداش پر از طعنه بود. دست راستش رو آروم بالا آورد و با انگشت اشاره‌ اش به کوروش اشاره کرد، انگار داره یه بچه نادون رو سرزنش می ‌کنه. گردنبندش با حرکتش برق زد.
کوروش گفت: «هوی!» چشماش برق خشم زدن و مشتش رو آروم به میز کوبید، طوری که بشقابش لرزید. گونه‌هاش سرخ شدن و دندوناش رو روی هم فشار داد، عضله فکش زیر پوستش ت*** خورد. 
ماریا خنده کوتاهی کرد، ولی خنده‌ش سرد و بی‌ روح بود. سرش رو صاف کرد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت، انگشتای بلندش تو هم قفل شدن. «تا اینجا می‌دونی که هر بخش یه فرمانروای اصلی داره و فرمانرواهای کشورها زیر دستشن؟» چشمای یخیش تنگ شدن، انگار داره کوروش رو می ‌سنجه. ابروش یه کم بالا رفت و لبش یه خط باریک شد.
کوروش سرش رو ت*** داد. «آره، می‌ دونم.» صداش آروم ‌تر بود، ولی یه ته‌ مایه بی‌ حوصلگی توش موج می ‌زد. دستش رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو آروم ت*** داد، انگار داره سعی می ‌کنه تمرکز کنه. یه لحظه، چشمای سرخ رنگش تیره ‌تر شدن، انگار هاله سیاهی داره تو وجودش بیدار می‌ شه، ولی سریع محو شد.
ماریا نفس عمیقی کشید، شونه‌هاش یه کم بالا رفتن. «فرمانرواهای کشورها هیچ نسبت خونی با هم ندارن.» صداش حالا جدی ‌تر بود، مثل یه معلم که داره یه درس مهم رو توضیح می ‌ده. «من حتی قیافه فرمانروای بخش انسان‌ها رو ندیدم. فقط بدون چون‌وچرا بهش خدمت می ‌کنیم. همین.» چشمای برفیش برای یه لحظه به دوردست زل زدن، انگار داره یه چیزی رو به یاد میاره. دست چپش رو آروم روی گردنبندش گذاشت و انگشتاش شمشیر نقره‌ای رو نوازش کردن.
کوروش ابروش رو بالا انداخت، چشماش بمب کنجکاوی شدن. «چی؟» سرش رو کج کرد و لبش یه پوزخند ریز زد. «یعنی چی که ندیدیش؟» دستش رو با یه حرکت تند تو هوا ت*** داد، انگار داره یه ایده مسخره رو رد می ‌کنه. شونه‌هاش یه کم جمع شدن و نفسش تندتر شد.
ماریا ادامه داد، صداش حالا مثل یه رودخونه آروم و عمیق بود. «بخش انسان‌ها بیشتر از سیصد کشور داره.» سرش رو کمی کج کرد و موهاش روی گونه‌ش ریختن. «هر طرف بری، با کشورهای مختلفی روبه ‌رو می ‌شی. بعضی‌هاشون دریایی ‌ان، باید با کشتی بری. بعضی‌هاشون زمینی ‌ان.» چشمای یخیش برق زدن، انگار داره یه راز بزرگ رو باز می‌ کنه. «ولی همه‌ شون به یه کشور ختم می‌شن: کشور الماس.» مکث کرد، لبش یه لبخند مرموز زد. «کشوری که از همه جداست. تکنولوژیش زمین تا آسمون با بقیه فرق داره. فرمانروای بخش انسان‌ها اونجاست.»
کوروش خشکش زده بود. چشمای خاکستریش گشاد شدن و دهنش نیمه ‌باز موند. ابروش پرید بالا و پیشونیش چین خورد. «ها؟ هــــــا؟» صداش پر از ناباوری بود. سرش رو با یه حرکت تند ت*** داد، موهاش تو هوا موج زدن. «وایستا، وایستا! مغزم داره سوت می ‌کشه!» دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و انگشتاش رو تو موهاش فرو کرد، انگار داره سعی می‌کنه ذهنش رو مرتب کنه. نفسش تندتر شد و گونه‌هاش سرخ شدن. تو دلش غرید: «لعنتی! اینا برای من زیادیه...»
ماریا پوزخندش عمیق ‌تر شد، چشمای سفیدش پر از یه لذت شیطانی بودن. دست راستش رو آروم روی میز گذاشت و انگشتاش رو روی سطح نقره‌ای کشید. «تو ماجراجویی، درسته؟» سرش رو کج کرد و ابروش بالا رفت. «نمی‌ دونم بگم خوش شانسی یا بد شانس. از یه طرف خوش‌ شانسی، چون از مسیری اومدی که فقط چهار کشور داره: مس، نقره، طلا، الماس.» مکث کرد، لبش یه لبخند سرد زد. «از یه طرف بد شانسی، چون این چهار کشور تنها کشورهایی‌ هستن که تکنولوژی‌های عجیب دارن و از بقیه کشورها جدان.»
کوروش سرش رو بلند کرد، چشمای خاکستریش پر از گیجی بودن. «چی؟» صداش میلرزید، انگار داره تو یه گرداب اطلاعاتی غرق می ‌شه. دستش رو آروم روی میز گذاشت و انگشتاش رو مشت کرد، ناخن‌هاش تو کف دستش فرو رفتن. یه لحظه، یه نور سفید تو چشاش درخشید، انگار بخش سفید بیماریش داره بیدار می ‌شه، ولی سریع محو شد.
ماریا ادامه داد، صداش حالا پر از یه اقتدار پنهان بود. «به جز کشور مس، اون سه کشور هر کدوم تو یه دیوار عظیم قفل شدن. دیواری که کل کشور رو پوشونده.» چشمای یخیش تنگ شدن و لبش یه خط باریک شد. «نه کسی می‌تونه بره تو، نه کسی می‌ تونه بیاد بیرون.» دست چپش رو بالا آورد و با انگشتاش تو هوا یه دایره کشید، انگار داره یه دیوار خیالی رو نشون می‌ده. «بقیه کشورها هم تکنولوژی دارن، ولی ارزش به چشم اومدن ندارن. البته کسایی که گِلَس هستن، اونا بحثشون جداست.»
کوروش نفسش رو با صدا فوت کرد، شونه‌هاش افتادن. «لعنتی...» سرش رو ت*** داد و موهاش روی پیشونیش ریختن. چشماش پر از یه خستگی عجیب بود، انگار داره با یه حقیقت بزرگ دست ‌و پنجه نرم می‌ کنه. «راستی...» سرش رو بلند کرد و ابروش بالا رفت. «ماجراجو و گِلَس چیه؟» صداش پر از کنجکاوی بود، ولی یه ته ‌مایه خجالت توش موج می‌ زد.
ماریا خندید، خندش مثل زنگ نقره‌ای تو سالن پیچید. چشماش برق زدن و گونه‌هاش یه کم سرخ شدن. «چی؟ واقعاً نمی ‌دونی اینا چین؟» سرش رو عقب برد و دستش رو جلوی دهنش گرفت، انگار داره یه شوخی بزرگ رو پنهان می ‌کنه. «تو، تو عقب ‌افتادگی دست همه رو از پشت بستی!» موهاش با خندش ت*** خوردن و گردنبندش برق زد. لبش یه پوزخند تمسخرآمیز زد و ابروش بالا رفت. 
چشمای سرخ رنگش دوباره روشن شدن، ولی یه سایه تردید توشون بود. سرش رو ت*** داد و گفت: «حالا نوبت منه. یه سؤال ازت دارم.» دستش رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو آروم ت*** داد، انگار داره یه ریتم عصبی رو دنبال می ‌کنه.ماریا پوزخندی زد. «سؤال؟ تو؟ می ‌دونی تو چه موقعیتی هستی؟» دست چپش رو بالا آورد و با انگشتاش بازی کرد، انگار داره کوروش رو مسخره می‌ کنه.
«جواب می‌دی یا نه؟» کوروش ابروش رو بالا انداخت و لبش یه خط باریک شد. چشمای قرمزش برق زدن، انگار داره ماریا رو به چالش می‌ کشه.
ماریا خندید، ولی خند‌ش سرد بود. «باشه، بپرس.» سرش رو صاف کرد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت، انگشتای بلندش تو هم قفل شدن.
کوروش نفس عمیقی کشید، شونه‌هاش یه کم بالا رفتن. «یه چیزو نمی ‌فهمم.» چشماش تنگ شدن و ابروش چین خورد. «یادمه وقتی چند بار منو کشتی، آروم می‌گفتی ‘نجات’ و من زنده می‌ شدم. پس چرا طوفان رو نجات ندادی؟ نمی‌ خواستی شکنجش کنی؟»
ماریا خشکش زد. چشمای یخیش گشاد شدن و رنگش مثل گچ سفید شد. دستاش رو مشت کرد و ناخن‌هاش تو کف دستش فرو رفتن. «خفه شو.» صداش میلرزید، انگار داره به زور خودش رو نگه می‌ داره. لباش یه خط باریک شدن و نفسش تندتر شد.
کوروش کنجکاویش عمیق‌ تر شد. سرش رو کج‌ تر کرد و چشمای خاکستریش برق زدن. «یه لحظه... نکنه طوفان برادرت بود؟» صداش آروم بود، ولی پر از کنجکاوی خطرناک. دستش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد، انگار داره واکنش ماریا رو زیر ذره‌ بین می ‌بره.
ماریا از جا پرید. چشماش حالا پر از خشم بود، مثل دو شعله آبی که می‌ سوختن. «خفه شو!» فریادش مثل رعد تو سالن پیچید. شتابان به سمت کوروش پرید، موهاش تو هوا مثل پرچم سفید موج زدن. مشتش با سرعت به صورت کوروش خورد، انگار یه صاعقه بهش برخورد کرده. کوروش به عقب پرت شد، سرش به دیوار نقره‌ای کوبیده شد و دیوار ترک برداشت. خون مثل فواره از دهنش پاشید، دندوناش شکستن و صورتش مچاله شد. چشمای سرخ رنگش برای یه لحظه خالی شدن، انگار روحش از تنش پریده.
ماریا نفس‌ نفس می ‌زد. چشماش حالا پر از اشک بود، ولی خشم هنوز تو صورتش موج می‌ زد. دست راستش رو بالا برد و مشتش را گره کرد. کوروش تو هوا معلق شد، مثل عروسکی که با نخ کشیده می‌ شه. با سرعت به سمت ماریا برگشت و روی زمین سقوط کرد. ماریا زمزمه کرد: «نجات.»
کوروش به هوش اومد، صورتش هنوز درد می ‌کرد. چشماش پر از گیجی بودن، ولی یه سایه خشم توشون موج می‌ زد. «آخ... مطمئنم صورتم یه لحظه پاشید.» سرش رو ت*** داد و موهاش روی صورتش ریختن. «کار تو بود، نه؟ باز نجاتم دادی؟» لبش یه پوزخند کج داشت، ولی گونه‌هاش هنوز سرخ بودن از ضربه.
ماریا ساکت بود. چشماش به زمین زل زده بودن و اشک از گوشه چشمش سر می ‌خورد. دستاش میلرزیدن و موهاش روی صورتش ریخته بودن. نفسش تند بود، انگار داره با یه هیولای درونی می‌ جنگه.
کوروش سرش رو کج کرد و پوزخندش عمیق ‌تر شد. «هر چی بگی، این حقیقت که طوفان برادرته عوض نمی‌ شه.» صداش آروم بود، ولی پر از اطمینان خطرناک. دستش رو روی زانوش گذاشت و کمی به جلو خم شد، چشمای سرخ رنگش برق زدن.
ماریا مثل آتشفشان منفجر شد. «خفه شو!» فریادش سالن را لرزاند. چشمای برفیش حالا قرمز شده بودن و اشک از گونه‌هاش سرازیر بود. «آره، برادرم بود! که چی؟ به تو چی میرسه ***؟» شونه‌هاش میلرزیدن و دستاش رو مشت کرد، انگار می‌ خواد دوباره به کوروش حمله کنه.
کوروش گیج شده بود. ابروش بالا رفت و چشماش تنگ شدن. «نمیفهمم. تو جوونی... یعنی چی؟ طوفان با قدرت تغییر چهره خودشو جوون کرده بود.» سرش رو ت*** داد و موهاش روی پیشونیش ریختن. لبش یه خط باریک شد، انگار داره سعی می ‌کنه پازل رو حل کنه.
اشک ماریا مثل بارون بهار سرازیر شد. «اشتباه می ‌کنی.» صداش شکست، انگار داره با خودش حرف می ‌زنه. «اون موهای بنفش و جوونی، قیافه واقعیش بود. پیریش تغییر چهره بود. برای همین نشناختمش.» سرش رو پایین انداخت و موهاش مثل پرده جلوی صورتش افتادن. «وقتی خانوادش رو ازش گرفتم...» مکث کرد. چشمای یخیش حالا پر از یه درد عمیق بودن. «اگه بپرسی چرا زند‌ش نکردم، قسم می‌ خورم ترسم از اون یارو که زمان رو متوقف می ‌کرد رو بزارم کنار و همین‌جا بکشمت.»
ناگهان در سالن با صدای بلندی باز شد. ضحاک شتابان وارد شد، نفس ‌نفس می ‌زد. چشماش پر از اضطراب بودن و عرق از پیشونیش چکه می ‌کرد. «عذرخواهی می ‌کنم، فرمانروا.» صداش میلرزید، انگار می‌ ترسید. «آتوسا، دست راستتون، برگشته.»
ماریا سرش رو بلند کرد، اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد. یه لبخند سرد روی لبش نشست، ولی چشمای برفیش هنوز پر از درد بودن. «بلاخره اومد؟» صداش حالا محکم‌ تر بود، ولی یه ته‌ مایه شادی شیطانی توش موج می‌ زد. «بذر جنگ جهانی کاشته شد.» موهاش رو با یه حرکت تند پشت سرش انداخت و گردنبندش با حرکتش برق زد.

پایان چپتر پانزدهم 
پایان جلد سوم
نویسنده
MP
 کانال ناول پنجمین فرمانروا
https://t.me/TheFifthruler2024

کتاب‌های تصادفی