تناسخ ایکس فانتزی
قسمت: 70
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پارت اول
قهرمان نجابت
پاشو از خواب مگه با تو نیستم بیدار شو ...
چشامو باز کردم و خواستم بگم کمتر مضخرف بگو که با دیدن یک پیرمرد جمله ام نصفه موند
پیرمردی با لباس های پارچه ای ساده
پیرمرد: چرا هر چقدر صدات می کنم بیدار نمیشی سریع باش و حاضر شو که خیلی کار داریم
و رفت بیرون ....
به اطراف اتاق نگاه کردم
یک حصیر که روش نشسته بودم یک کمد به همراه یک آینه و اتاقی با سقف چوبی دیوار های من زده کاهگلی
رفتم سمت آینه و یا خود *** این کی بود؟
یک پسر هفت یا هشت ساله که با موهای و چشمان مشکی پوست گندمی روشن رو به روی آینه ایستاده بود
یعنی این من بودم نه خوابه مگه میشه که یکی زدم توی گوشم نه تنها از خواب بیدار نشدم بلکه بدتر درد گرفت
٫٫نمیخوای بیای دیر شد
که با داد فریاد پیرمرد سریع سمت کشو لباس رفتم که زیاد تعریفی نداشت با این حال یک دست پیراهن شلوار پارچه ای با یک جلیقه ساده بر داشتم و پوشیدم و به سمت حیاط رفتم
اونجا بود که پیرمرد داشت کلنگ میزد داخل حیاط تا منو دید
٫٫اصلا شبیه پدرت نیستی نه به پدرت نه تو اهل کار نیستی بع سختی از خوابم حرکت می کنی حالا سریع باش اون بیل رو بردار شروع کن به کار
به بیل نگاه کردم حیاط وسیع رو به رو
یا خود *** کی میخواد بیل بزنه توی این حیاط بزرگ
تا خود بعدازظهر کار کردم و مدام هم زخمی شدم
نه من توی بدن قبلیم بودم نه این بچه هفت ساله توان بیل زدن رو داره برای همین دستام ها و صورتم چون بیل از دستم در می رفت میخورد به صورت زخمی شده بود
که ...
٫٫ وقت استراحته یک چند دقیقه تا زمان ناهار استحراحت کن
دستام خیلی درد میکرد و صورتمم می سوخت و مشکل بزرگتر نمی دونستم حتی نسبتم با پیرمرد چیه برای همین سعی کردم یجوری صحبت کنم تا بفهمم برای زخم ها چکار کنم
..ام چیزه من دستم هام خیلی زخم شده یعنی زخمی شده و صورتمم همینطور چکار کنم
پیرمرد یک نگاه اندر فیسانه منو کرد
٫٫ نمی دونم چی بگم واقعا مثل پدرت یا حتی قبلاً نیستی یک بیل زدن ساده هم حتی بلد نیستی ***یان تو چجوری آفریدن من موندم برو پیش خواهر مری تا زخم ها تو التیام بده
پیرمرد پر حاشیه احمق خب کسی نیست بهش بگه آخه آدم عاقل چه انتظاری از یک بچه هفت ساله داری مثل اینکه یک گربه رو بفرستی شکار تمساح می دونم ربطی نداشت ولی خب
یعنی اینکه از من میشه انتظار داشت که نمیشه انتظار داشت از اونجایی که ای *** دیوانه شدم ولش
حالا از پیرمرد نپرسیدم این خواهر مری کجاست یا همون کلیسا اگه می پرسیدم مطئنم همونجا منو میزد و باز مقایسه می کرد مثل پدرم که مدرسه گفتن خودش انگار فتح قله اورست بوده بازم ربطی نداشت ولی خب
اینقدر رفتم تا اینکه چشمم خورد به یک صومعه چون گفته خواهر مری یعنی کلیسا و کلیسا یعنی صومعه (جواد خیابانی شد)
رفتم سمت صومعه و سمت یک زنی رفتم زنی به شدت زیبا که پوستی بع سفیدی برف چشمان آبی یخی و خب موهاشم که متأسفانه معلوم نبود
...ام پیرمرد یعنی من یعنی زخم شده دستام زخم شده
زن : تام فهمیدی چی گفتی ؟
عه پس اسمم تام بود
... چیزه دستم زخم شده و خب اومدم که خواهر مری زخم ها رو التیام بده
زن: خواهر مری که نیست ولی من به جاش انجام میدم و به پدربزرگت هم سلام برسون
پس اون پیرمرد احمق مقایسه گر پدربزرگ من بود
دستشو گذاشت روی سرم و در کمال ناباوری بدون هیچ کاری و با خواندن یک ورد یک هاله سبز رنگ ظاهر شد و در کمال تعجب زخم های من خوب شد
زن : دیگه درخواستی نیست ؟
... چرا میشه اسم شما رو بدونم ؟
زن : تام امروز چت شده مگه اسم من رو یادت رفته ؟
... تا زیبایی شما رو دیدم یادم رفت بله
زن کمی خندید
٫٫نه مثل اینکه اون بیل ها تأثیر گذاشته برای یاد آوری میگم اسم من پلاتینه حالا یادت اومد
... بله بانوی زیبا و دستشو بوسیدم سریع رفتم
باز تا خود عصر کار کردیم و کار تموم شد
نشستم به اوضاع احوالم فکر کردم
من زندگی خوبی داشتم زندگی که در بیست سال بدون هیچ گونه رابطه عاشقانه ولی خب بازم خوب بود
از هنر نقاشی امرار معاش می کردم
و توی زندگی قبلیم خیلی فیلم و رمان درمورد تناسخ دیده بودم همشون بعضا کلیشه ای بودن و خب زنده شدن توی یک دنیای دیگه یک سیستم یا الهه یاری رسان و قوی شدن خیلی چیز های دیگه که همشون یک آغاز و پایان خوش یکسان داشتن
من برعکس خیل از داستان ها که خونده بودم واقعا مرگ احمقانه ای داشتم نه توی خواب مردم نه ماشینی و بلایی سرم اومد بلکه فقط بخاطر یک استخون ماهی که توی گلوم گیر کرد موقع غذا خوردن مردم و خب الان اینجام و چه مرگ احمقانهای
الان اینها مهم نیست باید فکر کنم توی کدوم از دنیا هایی که خونده بودم تناسخ پیدا کرده بودم
صبر کن یک داستان بود که توی اون یک شخص بود به نام تام تام بریچ آها فهمیدم اونم توی کلیسا بود اما خب یک شخصیتی بدبختی بود
در واقع من توی داستان قهرمان نجابت تناسخ پیدا کرده بودم ! آره
توی اون داستان که بعد جنگ جهانی سوم اتفاق می افته و اکثر انسان ها کشته می شن و خب یکی از طبعات اون جنگ به عقب افتادن انسان بود چرا که کلیسا عقیده داشت تکنولوژی ها ساخت شیطان هستن و برای همین انسان ها در اوج تکنولوژی برگشتن به دوران قرون وسطا و یکی دیگه اش هم بخاطر تأششات هسته ای و انسانی حیوانات و حتی بعضا خود انسان ها دچار تغییرات زیادی شدن مثلاً یک قورباغه تبدیل شد به یک غول به شاخ دم و خود انسان ها دچار جادو شدن و از همون ابتدا با جادو به دنیا اومدن
انسان های این دنیا مثل دنیای اتک آن تایتان برای خودشون دیوار های بزرگی ساختن که داخل اون قلعه و قلعه به سه قسمت تبدیل میشد
قسمت مرزی که مال فقیران بود قسمت داخل و دوم که مال مقام داران تجار متوسط و ارتشی ها و قسمت سوم که مال هفت خاندان بزرگ اشراف و شاهنشاهی و کلیسا بود
در قسمت سوم هفت خاندان قرار داشتن که قهرمان داستان ما یعنی هنری جز خاندان فلور بود که توی بچگی پدر و مادرش رو از دست میده و به وسیله عموش بزرگ میشه
قهرمان جذاب ما که مثل بقیه داستان ها شروع به تمرین و قوی شدن میکنه و در نهایت با کشتن شخصیت منفی به پایان خوشش میرسه با کلی معشوق و یک حرمسرا که دیگه قهرمان نجابت معنایی نداشت
و داستان معروف بود به مرگ شخصت های اصلی و خب تعداد زیادی شخصیت اصلی مردن
در واقع در هنری فلور از خاندان فلور نواده شخصی به نام فلور بود زنی که تونست شورش بزرگ عوام و بریچ ها رو ختم بده
توی این دنیا به افراد بدون جادو میگفتن بریچ
و من تام بودم تام بریچ که یک شخصیت بدبخت فرعی که باغبان کلیسا بود توی یکی از قسمت ها که هنری بخاطر نجات یکی از عاشقان خودش اون رو قربانی میکنه و می میره تام
منو نگا مرگ احمقانهای داشتم نه سیستمی و الهه ای دارم کمکم کنه و حتی جادو ندارم توی این دنیا و رسما باید اشهد خودم رو بخونم
اما خب درسته اما نه من نباید بزارم برای بار دوم بمیرم مگه دوباره تناسخ پیدا می کنم شاید بدتر از این وضعیت نه باید یک راهی برای زنده موندن باید یک راهی پیدا کنم اره نباید بزارم در واقع تام یعنی خودم تام بریچ بمیره
پایان پارت 1
قهرمان نجابت
پاشو از خواب مگه با تو نیستم بیدار شو ...
چشامو باز کردم و خواستم بگم کمتر مضخرف بگو که با دیدن یک پیرمرد جمله ام نصفه موند
پیرمردی با لباس های پارچه ای ساده
پیرمرد: چرا هر چقدر صدات می کنم بیدار نمیشی سریع باش و حاضر شو که خیلی کار داریم
و رفت بیرون ....
به اطراف اتاق نگاه کردم
یک حصیر که روش نشسته بودم یک کمد به همراه یک آینه و اتاقی با سقف چوبی دیوار های من زده کاهگلی
رفتم سمت آینه و یا خود *** این کی بود؟
یک پسر هفت یا هشت ساله که با موهای و چشمان مشکی پوست گندمی روشن رو به روی آینه ایستاده بود
یعنی این من بودم نه خوابه مگه میشه که یکی زدم توی گوشم نه تنها از خواب بیدار نشدم بلکه بدتر درد گرفت
٫٫نمیخوای بیای دیر شد
که با داد فریاد پیرمرد سریع سمت کشو لباس رفتم که زیاد تعریفی نداشت با این حال یک دست پیراهن شلوار پارچه ای با یک جلیقه ساده بر داشتم و پوشیدم و به سمت حیاط رفتم
اونجا بود که پیرمرد داشت کلنگ میزد داخل حیاط تا منو دید
٫٫اصلا شبیه پدرت نیستی نه به پدرت نه تو اهل کار نیستی بع سختی از خوابم حرکت می کنی حالا سریع باش اون بیل رو بردار شروع کن به کار
به بیل نگاه کردم حیاط وسیع رو به رو
یا خود *** کی میخواد بیل بزنه توی این حیاط بزرگ
تا خود بعدازظهر کار کردم و مدام هم زخمی شدم
نه من توی بدن قبلیم بودم نه این بچه هفت ساله توان بیل زدن رو داره برای همین دستام ها و صورتم چون بیل از دستم در می رفت میخورد به صورت زخمی شده بود
که ...
٫٫ وقت استراحته یک چند دقیقه تا زمان ناهار استحراحت کن
دستام خیلی درد میکرد و صورتمم می سوخت و مشکل بزرگتر نمی دونستم حتی نسبتم با پیرمرد چیه برای همین سعی کردم یجوری صحبت کنم تا بفهمم برای زخم ها چکار کنم
..ام چیزه من دستم هام خیلی زخم شده یعنی زخمی شده و صورتمم همینطور چکار کنم
پیرمرد یک نگاه اندر فیسانه منو کرد
٫٫ نمی دونم چی بگم واقعا مثل پدرت یا حتی قبلاً نیستی یک بیل زدن ساده هم حتی بلد نیستی ***یان تو چجوری آفریدن من موندم برو پیش خواهر مری تا زخم ها تو التیام بده
پیرمرد پر حاشیه احمق خب کسی نیست بهش بگه آخه آدم عاقل چه انتظاری از یک بچه هفت ساله داری مثل اینکه یک گربه رو بفرستی شکار تمساح می دونم ربطی نداشت ولی خب
یعنی اینکه از من میشه انتظار داشت که نمیشه انتظار داشت از اونجایی که ای *** دیوانه شدم ولش
حالا از پیرمرد نپرسیدم این خواهر مری کجاست یا همون کلیسا اگه می پرسیدم مطئنم همونجا منو میزد و باز مقایسه می کرد مثل پدرم که مدرسه گفتن خودش انگار فتح قله اورست بوده بازم ربطی نداشت ولی خب
اینقدر رفتم تا اینکه چشمم خورد به یک صومعه چون گفته خواهر مری یعنی کلیسا و کلیسا یعنی صومعه (جواد خیابانی شد)
رفتم سمت صومعه و سمت یک زنی رفتم زنی به شدت زیبا که پوستی بع سفیدی برف چشمان آبی یخی و خب موهاشم که متأسفانه معلوم نبود
...ام پیرمرد یعنی من یعنی زخم شده دستام زخم شده
زن : تام فهمیدی چی گفتی ؟
عه پس اسمم تام بود
... چیزه دستم زخم شده و خب اومدم که خواهر مری زخم ها رو التیام بده
زن: خواهر مری که نیست ولی من به جاش انجام میدم و به پدربزرگت هم سلام برسون
پس اون پیرمرد احمق مقایسه گر پدربزرگ من بود
دستشو گذاشت روی سرم و در کمال ناباوری بدون هیچ کاری و با خواندن یک ورد یک هاله سبز رنگ ظاهر شد و در کمال تعجب زخم های من خوب شد
زن : دیگه درخواستی نیست ؟
... چرا میشه اسم شما رو بدونم ؟
زن : تام امروز چت شده مگه اسم من رو یادت رفته ؟
... تا زیبایی شما رو دیدم یادم رفت بله
زن کمی خندید
٫٫نه مثل اینکه اون بیل ها تأثیر گذاشته برای یاد آوری میگم اسم من پلاتینه حالا یادت اومد
... بله بانوی زیبا و دستشو بوسیدم سریع رفتم
باز تا خود عصر کار کردیم و کار تموم شد
نشستم به اوضاع احوالم فکر کردم
من زندگی خوبی داشتم زندگی که در بیست سال بدون هیچ گونه رابطه عاشقانه ولی خب بازم خوب بود
از هنر نقاشی امرار معاش می کردم
و توی زندگی قبلیم خیلی فیلم و رمان درمورد تناسخ دیده بودم همشون بعضا کلیشه ای بودن و خب زنده شدن توی یک دنیای دیگه یک سیستم یا الهه یاری رسان و قوی شدن خیلی چیز های دیگه که همشون یک آغاز و پایان خوش یکسان داشتن
من برعکس خیل از داستان ها که خونده بودم واقعا مرگ احمقانه ای داشتم نه توی خواب مردم نه ماشینی و بلایی سرم اومد بلکه فقط بخاطر یک استخون ماهی که توی گلوم گیر کرد موقع غذا خوردن مردم و خب الان اینجام و چه مرگ احمقانهای
الان اینها مهم نیست باید فکر کنم توی کدوم از دنیا هایی که خونده بودم تناسخ پیدا کرده بودم
صبر کن یک داستان بود که توی اون یک شخص بود به نام تام تام بریچ آها فهمیدم اونم توی کلیسا بود اما خب یک شخصیتی بدبختی بود
در واقع من توی داستان قهرمان نجابت تناسخ پیدا کرده بودم ! آره
توی اون داستان که بعد جنگ جهانی سوم اتفاق می افته و اکثر انسان ها کشته می شن و خب یکی از طبعات اون جنگ به عقب افتادن انسان بود چرا که کلیسا عقیده داشت تکنولوژی ها ساخت شیطان هستن و برای همین انسان ها در اوج تکنولوژی برگشتن به دوران قرون وسطا و یکی دیگه اش هم بخاطر تأششات هسته ای و انسانی حیوانات و حتی بعضا خود انسان ها دچار تغییرات زیادی شدن مثلاً یک قورباغه تبدیل شد به یک غول به شاخ دم و خود انسان ها دچار جادو شدن و از همون ابتدا با جادو به دنیا اومدن
انسان های این دنیا مثل دنیای اتک آن تایتان برای خودشون دیوار های بزرگی ساختن که داخل اون قلعه و قلعه به سه قسمت تبدیل میشد
قسمت مرزی که مال فقیران بود قسمت داخل و دوم که مال مقام داران تجار متوسط و ارتشی ها و قسمت سوم که مال هفت خاندان بزرگ اشراف و شاهنشاهی و کلیسا بود
در قسمت سوم هفت خاندان قرار داشتن که قهرمان داستان ما یعنی هنری جز خاندان فلور بود که توی بچگی پدر و مادرش رو از دست میده و به وسیله عموش بزرگ میشه
قهرمان جذاب ما که مثل بقیه داستان ها شروع به تمرین و قوی شدن میکنه و در نهایت با کشتن شخصیت منفی به پایان خوشش میرسه با کلی معشوق و یک حرمسرا که دیگه قهرمان نجابت معنایی نداشت
و داستان معروف بود به مرگ شخصت های اصلی و خب تعداد زیادی شخصیت اصلی مردن
در واقع در هنری فلور از خاندان فلور نواده شخصی به نام فلور بود زنی که تونست شورش بزرگ عوام و بریچ ها رو ختم بده
توی این دنیا به افراد بدون جادو میگفتن بریچ
و من تام بودم تام بریچ که یک شخصیت بدبخت فرعی که باغبان کلیسا بود توی یکی از قسمت ها که هنری بخاطر نجات یکی از عاشقان خودش اون رو قربانی میکنه و می میره تام
منو نگا مرگ احمقانهای داشتم نه سیستمی و الهه ای دارم کمکم کنه و حتی جادو ندارم توی این دنیا و رسما باید اشهد خودم رو بخونم
اما خب درسته اما نه من نباید بزارم برای بار دوم بمیرم مگه دوباره تناسخ پیدا می کنم شاید بدتر از این وضعیت نه باید یک راهی برای زنده موندن باید یک راهی پیدا کنم اره نباید بزارم در واقع تام یعنی خودم تام بریچ بمیره
پایان پارت 1
کتابهای تصادفی

