تناسخ ایکس فانتزی
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 1 قسمت 2 برای زنده موندن چه کار کنم؟
چند روزی از تناسخ من در دنیای قهرمان نجابت گذشته بود.
در این چند روز مجبور شدم به پیرمرد کمک کنم تا باغ کلیسا را تمیز کنه و بعدش برای التیام زخم های بخاطر از کار روی بدنم پیش خواهر اوا برم.
شام رو که با پیرمرد خوردیم، شام رو چی بگم، نون خشک با سوپ که دوست نداشتم، و اصلا هم معلوم نبود از چه چیزی درست شده بود.
وقتی با پیرمرد دراز کشیده بودم تا بخوابم فکر کردم: نه، اینطوری نمی شه من نمی تونم اینطور زندگی کنم. اگر بخوام اینجوری زندگی کنم، باید منتظر بمونم تا اینکه قهرمان بخاطر معشوقش من رو بکشه
تعجب کردم که چرا تناسخ پیدا کردم، نه سیستمی دارم که کمکم کنه ، نه نیرویی، نه کسی که مرا راهنمایی کنه ، چقدر من بدبختم باز
من سابقه یک بار مردن رو دارم، اما نمی خوام دو بار ه اتفاق بیفته ، چونکه چیزی از زندگی خودم نفهمیدم
خب، من باید تمام راه هایی که از طریق آنها می تونم زنده بمونم رو بررسی کنم. اول از همه، من می تونم از طریق باغبانی به زندگی در داخل کلیسا ادامه بدم، اما احتمال مرگم زیاده ، از اونجایی که با توجه به اینکه در دوره رنسانس هستم، احتمال ابتلا به بیماری های واگیردار مانند طاعون یا مواردی از این قبیل زیاده ، بنابراین نه، این اتفاق نمیشه
راه دیگه ای هم هست به عنوان یکی از افراد کلیسا مثل کشیش که نه من زیاد خوشم نمی اومد
راه دیگه هم عضویت در شوالیه های سلطنتی هستش که با توجه به اینکه من رعیت هستم مستقیماً مرا به دیوار مرگ یعنی دیوار مرزی می فرستن که به احتمال زیاد هیولاهای جهش یافته به آنجا حمله می کنن و در نتیجه به مرگ حتمی محکوم می شم.
این کار رو نمیشه کرد مگه اینکه...و بله بالاخره بعد از کلی فکر فهمیدم چرا از اول به ذهنم نرسید
چرا از هنر من امرار معاش نمی کنم؟
از هنر نقاشی...
...روز بعد..
اما همه چیز اینطور که فکر می کردم پیش نرفت. اولاً در کنار این که ابزار نقاشی نداشتم، پیرمرد هم اجازه نمی داد از کلیسا بیرون برم
یک
البته پیرمردم حق داشت توی این دنیا اشراف حق داشتن برده رو داشتن و از اونجایی که من یک برده ساده بودم و هیچ شناسنامه ای نداشتم احتمال به بردگی گرفتنم زیاد بود
«بعد از اینکه کار تموم شد.» از شدت خستگی روی زمین نشستم.
***یا ببین چه بدبختی به من دادی. آیا زندگی بدی داشتم؟ خانواده خوب، درآمد خوب، نیازی به تناسخ نداشتم.
نه این از نفرین پدرمه که می گفت من باید دنبال کار تشکیل خانواده برم ولی من دنبالش نرفتم، نه بابا اصلا همچنین چیزی ممکن نیست ولی خب میگن نفرین پدر تا هفت پشت آدم رو ...
صدام رو قطع کردم چون که پیرمرد گفت چقدر با خودم حرف می زنم بایدساکت باشم
امن از زمانی که تناسخ پیدا کردم پاک دیوونه شدم ...
....صبح روز بعد ....
در حالی که با پیرمرد مشغول بیل زدن بودم، داشتم به این فکر می کردم که چه کار کنم و وسایل نقاشی را از کجا پیدا کنم.
آنطور که دیدم پیرمرد نه قلم و کاغذی دورش بود.
من می تونم ....
چه کاری می تونم انجام بدم؟ چه کاری می تونم انجام بدم ؟ بالاخره..
پیرمرد دوباره من رو سرزنش کرد که به جای حرف زدن با خودم کار کنم.
یعنی مشکلی که داشتم این بود که وقتی داشتم با خودم فکر می کردم با صدای بلند بیان می کردم که بخاطرش توی زندگی قبلیم و جدید کلی به دردسر افتادم
یادم آمد آخر شب دیگر نمی توانم فکر کنم.
تا اینکه یافتم آری یافتم
یعنی از زغال هایی که بخاطر سوزاندن هیزم های شومینه ایجاد می شد به جای قلم استفاده کنم
*** را شکر اینجا یک شومینه بود تا من سود کنم. من رو ببین ***رو شکر می کنم بخاطر کمبود امکانات اینجا
در نهایت به خاطر خصوصیاتم یک بار دیگر به دردسر افتادم و این بار پیرمرد با پارچه ای جلوی دهانم را گرفت تا دیگر حرفی نزنم.
صبح...
چشمانم را که باز کردم، دیدم پیرمرد از اتاق خارج شده بود. ..
با استفاده از غیبت او سریع به سمت شومینه رفتم تا ذغال بیاورم.
خوب قشنگ بود هیزم سوخته بود و تبدیل به زغال شده بود الان وقت برداشتنش بود هم برداشتم ناله ام به آسمون رسید...آخ آخ سوختم سوختم خیلی گرم بود انگشتامو گذاشتم تو دهنم تا درد سوختگی کم بشه ولی اصلا فایده ای نداشت.
*** رو شکر که پیرمردی نبودم که به دردسر بیفتم.
با همان دست زخمی به سرعت چند چوب سوخته که از قبل سرد شده بود برداشتم و در جایی در اتاق گذاشتم.
درد سوختگی رو تا پایان کار تحمل کردم و بعد از آن سریع برای مداوا پیش خواهر ایوا رفتم.
داخل صومعه...
تعجب را در چهره خواهر اوا می دیدم.
لابد با خودش می گفت چطور میشه که بخاطر بیل زدن دستت بسوزه
خواهر ایوا: میتونم یه سوال بپرسم؟
من:بله می تونی
.خواهر ایوا:چطور شدی همچین روزی!؟
وقتی همچنین سوالی رو پرسید، یاد زمانی افتادم که پدرم برای اولین بار فهمیدش که من سیگار می کشم، از من پرسید که چرا سیگار می کشم و من پاسخ دادم:
اگر صدای ما به آسمان نمی رسه لااقل بزار دود ما برسه که البته پدرم کاری با من کرد که عربده من به مریخ رسید.
اینو باید فراموش کنم
من:خب من یه چیزی رو میخواستم
خواهر اوا: چی میخواستی؟
من:خب میخواستم از شومینه زغال بگیرم دستم سوخت.
خواهر ایوا تعجب کرد
نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم از سیر گرفته تا پیاز البته در مورد نقاشی بهش بگم و ازش کمک بخوام.
خواهر اوا در حالی که دستش زیر چانه بود گفت.
بنابراین، قصد شما این بود، من می تونم در مورد کاغذ به شما کمک کنم، می توانم چند برگه به شما بدهم، اما بیرون رفتن برای شما بستگی به نظر پدربزرگ شما داره
که بالاخره با پیرمرد صحبت کرد و پیرمرد به سختی راضی شد و بعدش پیش کشیش کلیسا رفتیم و قول داد که هیچ اتفاقی برام نمی افته شناسنامهام رو به من بده ،
خب حالا میتونم برم بیرون...
پایان قسمت ۲
چند روزی از تناسخ من در دنیای قهرمان نجابت گذشته بود.
در این چند روز مجبور شدم به پیرمرد کمک کنم تا باغ کلیسا را تمیز کنه و بعدش برای التیام زخم های بخاطر از کار روی بدنم پیش خواهر اوا برم.
شام رو که با پیرمرد خوردیم، شام رو چی بگم، نون خشک با سوپ که دوست نداشتم، و اصلا هم معلوم نبود از چه چیزی درست شده بود.
وقتی با پیرمرد دراز کشیده بودم تا بخوابم فکر کردم: نه، اینطوری نمی شه من نمی تونم اینطور زندگی کنم. اگر بخوام اینجوری زندگی کنم، باید منتظر بمونم تا اینکه قهرمان بخاطر معشوقش من رو بکشه
تعجب کردم که چرا تناسخ پیدا کردم، نه سیستمی دارم که کمکم کنه ، نه نیرویی، نه کسی که مرا راهنمایی کنه ، چقدر من بدبختم باز
من سابقه یک بار مردن رو دارم، اما نمی خوام دو بار ه اتفاق بیفته ، چونکه چیزی از زندگی خودم نفهمیدم
خب، من باید تمام راه هایی که از طریق آنها می تونم زنده بمونم رو بررسی کنم. اول از همه، من می تونم از طریق باغبانی به زندگی در داخل کلیسا ادامه بدم، اما احتمال مرگم زیاده ، از اونجایی که با توجه به اینکه در دوره رنسانس هستم، احتمال ابتلا به بیماری های واگیردار مانند طاعون یا مواردی از این قبیل زیاده ، بنابراین نه، این اتفاق نمیشه
راه دیگه ای هم هست به عنوان یکی از افراد کلیسا مثل کشیش که نه من زیاد خوشم نمی اومد
راه دیگه هم عضویت در شوالیه های سلطنتی هستش که با توجه به اینکه من رعیت هستم مستقیماً مرا به دیوار مرگ یعنی دیوار مرزی می فرستن که به احتمال زیاد هیولاهای جهش یافته به آنجا حمله می کنن و در نتیجه به مرگ حتمی محکوم می شم.
این کار رو نمیشه کرد مگه اینکه...و بله بالاخره بعد از کلی فکر فهمیدم چرا از اول به ذهنم نرسید
چرا از هنر من امرار معاش نمی کنم؟
از هنر نقاشی...
...روز بعد..
اما همه چیز اینطور که فکر می کردم پیش نرفت. اولاً در کنار این که ابزار نقاشی نداشتم، پیرمرد هم اجازه نمی داد از کلیسا بیرون برم
یک
البته پیرمردم حق داشت توی این دنیا اشراف حق داشتن برده رو داشتن و از اونجایی که من یک برده ساده بودم و هیچ شناسنامه ای نداشتم احتمال به بردگی گرفتنم زیاد بود
«بعد از اینکه کار تموم شد.» از شدت خستگی روی زمین نشستم.
***یا ببین چه بدبختی به من دادی. آیا زندگی بدی داشتم؟ خانواده خوب، درآمد خوب، نیازی به تناسخ نداشتم.
نه این از نفرین پدرمه که می گفت من باید دنبال کار تشکیل خانواده برم ولی من دنبالش نرفتم، نه بابا اصلا همچنین چیزی ممکن نیست ولی خب میگن نفرین پدر تا هفت پشت آدم رو ...
صدام رو قطع کردم چون که پیرمرد گفت چقدر با خودم حرف می زنم بایدساکت باشم
امن از زمانی که تناسخ پیدا کردم پاک دیوونه شدم ...
....صبح روز بعد ....
در حالی که با پیرمرد مشغول بیل زدن بودم، داشتم به این فکر می کردم که چه کار کنم و وسایل نقاشی را از کجا پیدا کنم.
آنطور که دیدم پیرمرد نه قلم و کاغذی دورش بود.
من می تونم ....
چه کاری می تونم انجام بدم؟ چه کاری می تونم انجام بدم ؟ بالاخره..
پیرمرد دوباره من رو سرزنش کرد که به جای حرف زدن با خودم کار کنم.
یعنی مشکلی که داشتم این بود که وقتی داشتم با خودم فکر می کردم با صدای بلند بیان می کردم که بخاطرش توی زندگی قبلیم و جدید کلی به دردسر افتادم
یادم آمد آخر شب دیگر نمی توانم فکر کنم.
تا اینکه یافتم آری یافتم
یعنی از زغال هایی که بخاطر سوزاندن هیزم های شومینه ایجاد می شد به جای قلم استفاده کنم
*** را شکر اینجا یک شومینه بود تا من سود کنم. من رو ببین ***رو شکر می کنم بخاطر کمبود امکانات اینجا
در نهایت به خاطر خصوصیاتم یک بار دیگر به دردسر افتادم و این بار پیرمرد با پارچه ای جلوی دهانم را گرفت تا دیگر حرفی نزنم.
صبح...
چشمانم را که باز کردم، دیدم پیرمرد از اتاق خارج شده بود. ..
با استفاده از غیبت او سریع به سمت شومینه رفتم تا ذغال بیاورم.
خوب قشنگ بود هیزم سوخته بود و تبدیل به زغال شده بود الان وقت برداشتنش بود هم برداشتم ناله ام به آسمون رسید...آخ آخ سوختم سوختم خیلی گرم بود انگشتامو گذاشتم تو دهنم تا درد سوختگی کم بشه ولی اصلا فایده ای نداشت.
*** رو شکر که پیرمردی نبودم که به دردسر بیفتم.
با همان دست زخمی به سرعت چند چوب سوخته که از قبل سرد شده بود برداشتم و در جایی در اتاق گذاشتم.
درد سوختگی رو تا پایان کار تحمل کردم و بعد از آن سریع برای مداوا پیش خواهر ایوا رفتم.
داخل صومعه...
تعجب را در چهره خواهر اوا می دیدم.
لابد با خودش می گفت چطور میشه که بخاطر بیل زدن دستت بسوزه
خواهر ایوا: میتونم یه سوال بپرسم؟
من:بله می تونی
.خواهر ایوا:چطور شدی همچین روزی!؟
وقتی همچنین سوالی رو پرسید، یاد زمانی افتادم که پدرم برای اولین بار فهمیدش که من سیگار می کشم، از من پرسید که چرا سیگار می کشم و من پاسخ دادم:
اگر صدای ما به آسمان نمی رسه لااقل بزار دود ما برسه که البته پدرم کاری با من کرد که عربده من به مریخ رسید.
اینو باید فراموش کنم
من:خب من یه چیزی رو میخواستم
خواهر اوا: چی میخواستی؟
من:خب میخواستم از شومینه زغال بگیرم دستم سوخت.
خواهر ایوا تعجب کرد
نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم از سیر گرفته تا پیاز البته در مورد نقاشی بهش بگم و ازش کمک بخوام.
خواهر اوا در حالی که دستش زیر چانه بود گفت.
بنابراین، قصد شما این بود، من می تونم در مورد کاغذ به شما کمک کنم، می توانم چند برگه به شما بدهم، اما بیرون رفتن برای شما بستگی به نظر پدربزرگ شما داره
که بالاخره با پیرمرد صحبت کرد و پیرمرد به سختی راضی شد و بعدش پیش کشیش کلیسا رفتیم و قول داد که هیچ اتفاقی برام نمی افته شناسنامهام رو به من بده ،
خب حالا میتونم برم بیرون...
پایان قسمت ۲
کتابهای تصادفی


