فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخ ایکس فانتزی

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت 10 روزهای مهم در امپراتوری
قسمت 10 روزهای مهم در امپراتوری
سخنانی که پاپ انجاد دا  بسیار جنجالی بود و  گفته شد که حتی توطئه ای بین نجیب زادگان برای جنگ احتمالی در پیش است اما با حمله بربرها به دیوار و البته با حرف هایی که پاپ گفت و در روزنامه کلیسا چاپ کرد همه چیز تمام شد و عاقبت بخیر شد 
از اون روز تقریبا تموم شده بود و من سعی می کردم زیاد جلوی لوکاس نباشم
البته دو سال از آن ماجرا گذشته بود و من ده ساله بودم در ..! این دنیا
البته به خاطر کارم در کلیسا بدنم بهتر از ده ساله های این دنیا بود
چیزی که در زندگی قبلی ام از آن محروم بودم
به جمعیتی که بسیار مشتاق بودند نگاه کردم
جمعیت زیادی از بچه ها همراه پدر و مادرشان آمده بودند
البته خوشحالی آنها دلیل مهمی داشت
امروز روزی بود که آینده بچه ها و البته والدينشان مشخص می شد 
اینکه دقیقا چه نوع جادویی دارن و برای اون برنامه ریزی کنند و خودشون رو آماده کنند 
آماده آکادمی نخبگان امپراتوری!
برام مهم نبود چون اصلا جادو نداشتم
پیرمرد که میدانست چقدر ناراحتم اجازه داد از کلیسا بیرون . برم
واقعا حالم خوش نبود 
بیرون کلیسا هم همینطور بود مثل داخل داخل کلیسا
همه بچه ها با پدر و مادرشان به سمت کلیساها حرکت می کردند
سه کودک در مورد جادویی که ممکن است داشته باشند . صحبت می کردند
بچه ی اول: امیدوارم جادوی من آتش باشه 
بچه ی  دوم +ها بهترین نوع جادوی آب آبی هست که آتش را خاموش میکنه 
بچه سوم  : جادوی یخ که از همه جادوها قوی تر است ای
کاش جادوی یخ داشتم
دو بچه دیگر: احمق جادوی یخ فقط برای خانواده فلورا است و هیچکس جز خانواده فلورا در امپراتوری جادوی یخ ندارد
بچه ی سوم : این را خودم می دانم اما!
من: دهنتون رو ببین چقدر سر صدا می کنید
معلوم بود بچه ها ترسیده اند
.... یکی از بچه ها سعی کرد جلو بیاید تا من
بی تربیت بنشین
به آنها حمله کردم و آنها از ترس فرار کردند
احمق ها
توجهم به منظره مقابلم جلب شد
پیرزنی سعی میکرد مردم را وادار کند که فال آنها را بخوانند اما کسی توجهی نکرد
چشمانش با من تلاقی کرد 
وای من اصلا حوصله خوندن این چیزا رو نداشتم چون به این خرافات اعتقادی نداشتم برای همین برگشتم تا فرار کنم و
پیرزن را روبه رویم دیدم
پیرزن :چطوری بچه؟
من !!".."
 سرعت این پیرزن شگفت زده شدم
من :چطور چطور هان
پیرزن +این چیزها را رو ولش کن بیا بریم من فالتو بگم 
اصلا فایده ای نداشت گیر کردم با پیرزن به داخل دکه اش
رفتم تا فال من رو بگه 
من باور نمی کردم اما مجبور بودم

در حالی که چشمانش را بست انگشت اشاره اش را روی پیشانی ام گذاشت
پیرزن :خب من برای تو آینده خیلی خوبی می بینم یک زندگی خوب یک دختر نه صبر کن من دو تا دختر فوق العاده زیبا در کنارت میبینم انگار عاشق معشوق  تو هستند
که
معلومه خرافاته چون 
حتی تو زندگی قبلم هیچوقت یکی نداشتم چون اصلا شخصیت اجتماعی نداشتم و با هیچکس خیلی دوست نبودم و از این چیزها خوشم نمیومد الان تو این زندگی دو تا دوست دختر دارم چه شوخی مسخره ای که نشانه خرافات است
ناگهان هینی کشید  و سریع انگشتش را برداشت
من نمی دونم  چه اتفاقی افتاده بود فقط وسایلش رو جمع می کرد 
و چیزی زمزمه میکرد
من :ببخشید خانم اتفاقی افتاده؟
پیرزن +چیزی نیست فقط در آینده مواظب خودت باش
بعد سریع مرا از غرفه هل داد بیرون
من: تو پول نمیخوای
پیرزن+ نه نه فقط برو فکر کن هدیه من برای تو بود
معلوم نشد فازش چیه
عصر بود که به کلیسا برگشتم کسی نبود و همه رفته بودند
به جز چند نفر
یکی از اینها فرشته عذاب من لوكاس بود
او با شوخی هایش به سمت من آمد
لوكاس: خوب خوب ببین کی اینجاست تام تام بریچ بگذار ببینم آیا میدانی جادوی من چیست آه نمیدانی چون تو بریچ هستی و بدون جادو اما من یک کاربر آتش آتش  سطح سه هستم و شروع کرد به 
و خندیدن
خواهر پاتولینا با دیدن این صحنه به سمت ما آمد و به سمت من
.... رسید و زانو زد و پرسید
خواهر پاتولینا: تام فهمیدی جادوی تو چیه ؟
من+ نه خواهر چون یک بریچ هستم 
.... خواهر پاتولینا در حالی که دستم را می کشید گفت
به الهه  امیدوار باش و ناامید نشو
خواهر پاتولینا :پدر می تونی  ببینی جادوی تام چیه؟
پدر در حالی که داشت ظرفها را جمع می کرد سرش را بلند کرد
پدر :چی؟
خواهر پاتولینا :میتوانی ببینی جادوی تام چیست؟
پدر در حالی که با ترحم به من نگاه میکرد از من خواست که دستم را روی توپ جادویی روی میز بگذارم
لوکاس پوزخندی زد و خندید
با تمام ناامیدی دستم را روی توپ گذاشتم
برای چند دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد که یهو  گردبادی دور ما
را گرفت و تبدیل به یک کره سفید نقره ای شد
که  حتى توپ ترک کرد
وقت گردباد افتاد و همه با تعجب به صحنه ما نگاه می کردند
پدر ..باورم نمیشه تو الهه بزرگی هستی اوه  واقعا باورم نمی سه 
خواهر پاتولینا :چی شده؟
پدر :باورت نمیشود من نمی تونم این رو  اباور کنم جادوی تام جادو است این جادو هست 
چه همه تعجب کردند که من جادو داشتم و آن جادوی باد بود
جمله بعدی پدر همه را به بهت انداخت
پدر: جادوی باد پنج ستاره است میفهمی پنج ستاره و مرا در آغوش گرفت و به هوا پرت کرد
می توانستم تعجب را در چشمان لوکاس ببینم
بله جادو داشتم جادوی باد و پنج ستاره
که در سطح اشراف بود 
من یک بریچ بودم اما یک بریچ با جادو 
و این داستان منه داستان تام بریچ در کتاب قهرمان نجابت 
پایان قسمت ۱۰

کتاب‌های تصادفی