فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخ ایکس فانتزی

قسمت: 22

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
پارت 22 پایان آموزش
....سه سال بعد ....
هوف 
وای 
آه  ه ه 
از پشت درخت نگاه کردم ببینم زیار هست یا نه 
هیچ اثری ازش نبود یعنی فرصت خوبی بود تا برم و این آزمون لعنتی رو 
در واقع این آموزش جدید من بود که هیچ وقت در آن موفق نبودم بقیه آموزشها رو تونستم  انجام بدم اما این یکی رو نه
خب  این آموزش به این صورت بود که زیار یک پرچم رو یک جایی قرار میداد و من باید اون رو بر میداشتم
اولش فکر میکردم آسونه اما اصلاً آسون نبود حتی از آموزش های  ابتدایی هم سخت تر بود
در واقع در این آموزش  هدف اصلیش یادگیری مهارت پنهان شدن افزایش سرعت و حواس بود
مهارت حواس اینکه من مراقب بودم زیار متوجه من نشه و من بتونم پرچم رو بردارم زیار هم بتونه جلوی من رو بگیره
افزایش سرعت این بود که من باید پرچم روسریعتر از زیار بر می داشتم اما هیچ وقت موفق نبودم 
خش خش 
صدای ت*** خوردن برگ
صدایی شنیدیم سریع برگشتم عقب و وقتی پشت سرم رو  نگاه کردم دیدم که برگهای درخت ت***  می خوردند پس سریع جادوی مارپیچ مرگ رو در دستم احضار کردم و آماده بودم که هر لحظه ضربه بزنم و بعد فرار کنم
صدای برگها با صدای پاها نزدیک تر بیشتر می شد تا اینکه
زیار از پشت بوته ها به من حمله کرد
سریع مارپیچ مرگ را در حالت دفاعی قرار دادم و وقتی زیار به من ضربه زد مارپیچ مرگ  باعث شد یکمی دور بشه و گیج بشه 
اما سریع حواسش برگشت 
و آماده شد که حمله کنه
زیار:این دفعه بهتر از دفعه های قبل بود اما دوباره افتادی تو تله حالا چیکار میکنی؟ آماده شو 
و پوزخند زد
 نمی دونستم چه کار کنم برای همین..
من تسلیم هستم چه فکر کردم با خودم من احمق تر از این حرف ها هستم که بتونم در ثانیه نقشه بکشم اونم مقابل کی قوی ترین فرد دیوار ها در حال حاضر
٫٫ من تسلیمم  تسلیم 
و دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم 
 زیار در جواب حرفم دستش رو روی سرم گذاشت و گفت...
زیار: خیلی زود تسلیم میشی  در واقع در شروع آموزش بهتره  بگم تا ۶ ماه پیش اینقدر زود تسلیم نمی شدی اما حالا خیلی زود تسلیم می شی  و این بده  چون اگه در میدان نبرد تسلیم بشی دشمن مطمئن باش بعد تسلیم شدن تو گردنت رو می زنه
٫٫ چرا تسلیم بشم گردن من رو می زنه من که تسلیم شدم اونم به من فرصت داده 
زیار: میدونی نصیحت من بهت چیه ؟بدترین  و بهترین حالت یه آدم ظاهرشه همه آدما بر اساس ظاهرشون قضاوت میشن  دشمن بهت رحم میکنه تا  تو رو خلع سلاحت کنه و فرصت حمله رو ازت بگیره اما وقتی تسلیم شدی شک نکن این کارو  اصلا بهت رحم نمی کنه درست مثل اجدادت که تسلیم شدن و خب ولش کن 
خب  راست می گفت
زیار: فارغ از همه این بحثها وقتی عصر شد بیا پیش من  که کارت دارم
٫٫ چه کاری با من دارید استاد 
زیار: عصر که شد بهت میگم حالا برو دیگه درس تمومه 
٫٫استاد  الان نمیتونید بگید چون خیلی کنجکاوم و برام سواله با من چیکار دارید؟
و زیار با نگاه قتل آمیزی که به من انداخت فهمیدم که دهنم رو ببندم و تا شعاع ۵ کیلومتری توی دیدش نباشم و عصر برم پیشش 
برای همین تا قبل اینکه دیر بشه و اتفاقی بیفته سریع از اونجا دور شدم  و به سمت محل استاد  هیروشی رفتم 
....
٫٫استاد بزرگ مایتو من اومدم 
و محیط دوباره مثل  خانه های ژاپنی با یک حصیر زیر پا وچند شمع برای روشن کردن خانه روشن شد 

هیروشی : خوب شد اومدی بشین که حرف مهمی دارم
؟...."
هیروشی:  همونطور که میدونی من سه ساله  که بهت درس میدم
٫٫ بله استاد بزرگ درست می گید 
هیروشی: خب وقتشه که بگیم آموزشت داره تموم میشه اما یه شرط داره
من ؟
هیروشی :باید تو امتحانی که ازت میگیرم قبول بشی
من؟
ساده است و تو می تونی موفق بشی و بعد از اون ارتباط من تو برای همیشه قطع میشه 
هیروشی :خب الان میتونی بری تمرین کنی و امتحانت هم فردا عصر شروع میشه منتظرت هستم 
و قبل اینکه من صحبت کنم ارتباط رو قطع کرد 
......عصر در کلیسا .....
امتحانی که قرار بود هیروشی از من بگیره ذهنم رو مشغول کرده بود که قراره چی امتحانی از من  بگیره چون هیروشی در این دو سه  سال کلاس یادگیری شناسایی سم و درمان زخم ..... مهارت تیراندازی به همراه  نیزه و کاراته رو به من یاد داده بود
***یا چیکار کنم؟ وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در کلیسا هستم
تق تق
.... در زدم و خواهر مری در رو باز کرد
خواهر مری :خب شد اومدی سریع برو که استاد بزرگ زیار منتظرته 
به سمت اتاق استاد زیار رفتم که ظلع جنوبی کلیسا بود 
تق تق
زیار: کیه ؟
٫٫منم تام استاد زیار بیام داخل؟
زیار: بیا
٫٫با اجازه
زیار  رو دیدم که پشت میز مطالعه نشسته بود و کتاب دستش بود و می خوند
٫٫ با من کاری داشتید استاد ؟

زیار :همینطور که می دونید  آزمون ورودی آکادمی نخبگان نزدیکه  و تنها چهار روز دیگر آزمون شروع میشه اما قبل از اون باید در یک آزمون شرکت کنید
٫٫ امتحان؟
زیار : بله چون کلیسا نه  خودم می خوام  بدونم که آیا توانایی قبول شدن در کلاس نخبگان رو داری یا نه؟  چون هدف کلیسا از حمایت از تو و آموزش من نه تنها قبولی در آزمون آکادمی بلکه شش ستاره بود و S بود 
برای همین فردا آزمون رو می گیرم ببینم تواناییش رو داری یا نه 
حالا برو استراحت کن 
٫٫چشم استاد 
.
..... اتاق تام ...
هوف بدبخت شدم فردا نه تنها یک امتحان باید دو تا بدم که سرنوشت منو تأیین می کنه اگه قبول نشم ...
در نهایت باید منتظر مرگ خودم توسط قهرمان داستان یعنی هنری بخاطر یکی از معشوق هاش بشم 
نه نه من موفق میشم مثل چهار سال پیش موفق شدم در کمتر از سه ماه آموزش یک ساله رو یاد گرفتم با درست کردن کمان نه بهتره فکر منفی نکنم بخوابم تا فردا سر حال امتحان بدم 
..... فردا ظهر....
صدای خروس می یومد که نشون می داد صبح نه ظهر شده 
یا *** بدبخت شدم 
این خروش لعنتی هم از بس که چند بار در روز و شب می خوند باعث می شد آدم گیج بشه 
با استفاده از جادوی باد خودم رو سریع رسوندم به محل تمرین همیشگی و دیدم زیار همراه با خواهر پاتولینا منتظر منه 
زیار: چه عجب اومدی اگه ده دقیقه دیگه دیر می کردی امتحان کنسل می شد و عملا آکادمی نخبگان 
٫٫ ببخشید استاد زیار
زیار:  حالا فارغ از این بحث ها تنبیه نمی شی  چون سه روز دیگه امتحان ورودی آکادمی نخبگانه و نه تنها روحت بلکه ذهن روحت هم باید آماده باش
من؟
زیار:  چی فکر کردی؟ فکر کردی قراره آزمون سرعت باشه که چند بار شکست خوردی؟ توهمه مرگه امتحانی که چند بار  امتحان کردی یا شکست خوردی یا دیر قبول شدی 
٫٫ چشم استاد فهمیدم 
زیار: و باید توجه داشته باشی که  این آزمون قطعاً جزو آزمون ورودی آکادمی است و بالاترین امتیاز رو داره  همچنین خودتم می دونی که  که اکثر نجیب زاده ها در این آزمون قبول می شوند. حالا تو  باید تابو ر‌ بشکنی  و اینکه در آزمون باید بتونی در کمتر از سه دقیقه توهم رو  بشکنید تا تنها شرط قبولی رو انجام بدی 
٫٫ چشم استاد کامل فهمیدم
و رفتم که امتحان رو شروع کن
روی صندلی نشستم و خودم رو آماده ورود به توهم مرگ کردم 
خواهر پاتولینا :امیدوارم در این آزمون موفق بشی  تام
٫٫حتماً موفق میشم، مطمئنم
نتونستم حرفم رو تموم  کنم چون وارد توهم مرگ شدم
 حالا چرا بهش میگن تو هم مرگ چون
در این توهم شما از یک زندگی کامل در رویاهای تحقق نیافته لذتی وصف ناپذیر می بری  که توسط جادوگران سیاه و بعضی وقت ها توسط خود    کلیسا برای بازجویی از متهمان استفاده میشد
تنها راه شکستن این توهم این است که شخصی یا شیئی رو پیدا کنی   که منبع و منشأ این توهم باشه چون خود توهم از مانا است و مانا به ضعیف ترین قسمت مغز در جایی حمله میکنه  و بقیه مغز رو تحت تأثیر قرار میده و اون رو به حالت خلسه یا خواب میبره یا بیهوشی موقت تا زمانی که بمیره  که بیشتر  از ۱ روز طول نمیکشه مرگ لذت بخشیه 
 بنابراین وقتی اون شخص یا چیز را از بین می برید  سیستم خودآگاه مغز آگاه می شود و اون توهم را می شکنه 
به اطراف نگاه کردم و دنبال مبدأ بودم 
خودم را در حیاط کلیسا دیدم که پیرمرد مشغول کار بود و ... استاد زیاذ در حال مراقبه تا اینکه
تام عزیزم!!
خواهر پاتولینا رو دیدم که دوید سمت من بغلم کرد و منو بو..س..بد 
تعجب کردم یعنی این آرزوی برآورده نشده من بوده؟
داشتم از بو ...س ...ی خواهر پاتولینا لذت میبردم که متوجه زیار شدم
خواهر پاتولینا رو هل دادم و با دقت به زیار نگاه کردم... هه
خواهر پاتولینا :چی شده عشقم چرا به من نگاه نمیکنی؟
من با لبخند ...الان بهت میگم
من از جادوی مارپیچ مرگ استفاده کردم و به پاتولینا حمله کردم
توهم مرگ از بین رفت چون خودم فکر میکردم که  زیار مبدأ توهم مرگه اما پاتولینا بود
آروم آروم چشمام رو باز کردم
خواهر پاتولینا نگران رو دیدم که روبروی من نشسته بود و به من نگاه می کرد
خواهر پاتولینا : تام تو موفق شدی در کمتر از پنج دقیقه از توهم بیرون بیای
 و منو بغل کرد 
زیار  هم با لبخندی که نشان از رضایتش داشت به من نگاه می کرد.
اما اینها مهم نبودند چون مهم آزمون اصلی  بود
....عصر محل استاد هیروشی....
٫٫استاد مایتو من اومدم 
و دوباره ظاهر شد 
هیروشی: خب همون‌طور که بهت گفتم قراره ازت یک امتحان بگیرم نترس امتحانت زیاد سخت نیست باید چشم بسته به هدف تیر اندازی کنی 
٫٫ استاد شوخی می کنی چطور چشم بسته تیر اندازی کنم ؟
هیروشی :نگران نباش خیلی سخت نیست، یادت باشه چی بهت گفتم وقتی اوضاع سخت میشه به یه چیز خنده دار فکر کن و انجامش بده
حالا اون  یک پارچه روی چشام بست و بینایی من کاملاً کور شد و هیچ چیزی رو  نمی تونستم ببینم
کمان رودر دستم و تیرها رو کنارم احساس کردم
خیلی استرس داشتم اما به حرف خود  هیروشی عمل کردم و به یک خاطره خنده دار در زندگی قبلی ام فکر کردم و در نتیجه...
چشم بند رو برداشتم و تونستم به هیروشی نگاه کنم که با رضایت کامل به من نگاه میکرد
 خودمم هم باورم نمیشد مثل فیلم و داستان ها موفق شدم 
هیروشی :خب موفق شدی دیدی گفتم سخت نیست اما حرف آخر
٫٫ اما استاد! 
هیروشی: هیش ساکت  نمیخوام بیشتر از این حرف بزنم فقط حرف آخر تو از امتحان من قبول شدی و این نشون میده که شاگرد و  جانشین من بودی و میتونی ادعای استادی کنی اولین نکته اینه که تو باید راه منو ادامه بدی همونطور که من راه معلمم رو با آموزش دادن به دیگران ادامه دادم و نکته  دوم اینه
 این جایزه بخاطر تموم زحمات خودته 
کمان افسانه ای هیروشی کمانی که شبیه یک چوب کمتر از ده سانتی متر بود اما وقتی ت***ش  میدادی تبدیل به کمان می شد کمانی کمیاب که چوبش از درخت گز سرخ و زهش از ابریشم بود کمانی که گفته میشد کمان ***یان هست و از هیروشی به هنری رسید اما هیچوقت ازش درست استفاده نکرد 
هیروشی: بگیرش این دیگه برای توئه
با شک و تردید  کمان رو برداشتم و در دستم گرفتم
داشتم نگاهش میکردم که یهو
هیروشی: آخرین نکته من قصد دارم به دنیای ارواح برگردم بنابراین خاطراتم و بخشی از قدرتم رو به تو می دم  تا بخشی از من همیشه با تو باشه تام فرزندم
دستش رو روی سرم گذاشت و بعد از آن احساس عجیبی داشتم
محیط کم کم تاریک شد و هیروشی ناپدید شد
هیروشی  رو صدا زدم فایده ای نداشت و او کاملاً رفته بود چند بار دیگه هم صدا زدم 
احساس خاصی داشتم از یک طرف یک استاد مثل هیروشی که مثل دوست بود و همیشه وقتی ناراحت بودم من رو می خندون رفته تنها کسی مثل دوست واقعی بود برای من 
از یک طرف دیگه مهمترین آزمون زندگی من دو روز دیگه فرا می رسید یعنی آزمون ورود به آکادمی نخبگان امپراتوری 
پایان پارت ۲۲









کتاب‌های تصادفی