فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

زاویه دید شرور

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

**بین دو جهان**
‌‌‌‌‌‌‌‌
«می‌گن تا وقتی چیزی رو از دست ندی، قدرش رو نمی‌فهمی.»
‌‌‌‌
– سپتامبر ۲۰۲۶ –

اسنو با یه حرکت تیز جاخالی داد و از یه ضربه مرگبار که می‌تونست کارش رو تموم کنه، فرار کرد. بازم شانس آورد که واکنشش سریع بود...
‌‌
«نه. این جواب نمی‌ده.»

نبرد هر دو جنگجو رو به نقطه شکستشون کشونده بود. هر دفاع، هر ضربه، پر از استیصال بود—یه جور ولع مشترک برای تموم کردن این ماجرا.
«…اینم فایده نداره.»

---

خستگی بالاخره از پا درم آورد.

توی صندلی کارم ولو شدم و فهمیدم ساعت‌هاست که قوز کردم جلوی صفحه کامپیوتر. چند ساعت گذشته، هرکی از جلوی اتاقم رد می‌شد، فقط صدای دیوونه‌وار کیبورد رو می‌شنید—کلمه‌ها امروز مثل سیل ازم می‌ریختن بیرون.

این غرق شدن تو دنیایی که دستای خودم ساخته بودنش، کاری کرد که گذر زمان رو کلا از یاد ببرم. وقتی بالاخره بعد چند ساعت سرم رو بلند کردم، دیدم چقدر دیر شده—نور صفحه حالا تنها چیزی بود که اتاق رو روشن می‌کرد. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و ساعت رو چک کردم: ۲ صبح.
«خب. این دیگه زیادی از دستم در رفت.»

با یه آه، سیستم رو خاموش کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت. یه کم اسکرول کردم. بی‌هدف روی یه سری چیزای چرت‌وپرت دابل‌تپ کردم—مِم گربه، تئوری توطئه، آموزش تا کردن دستمال به شکل قو. خواب قبل از اینکه بخوام زیادی بهش فکر کنم، منو کشید پایین.

ولی تو اون حال گیج و ویج، تاریخ رو ندیدم.
حتی نفهمیدم امروز، از همه روزا، وارد بیست‌وپنجمین سال زندگیم شدم.

...

**صبح زود**

همون‌طور که انتظارش رو داشتم، خودم به زور نمی‌تونستم از تخت دل بکنم—تعجبی هم نداشت، چون تا لنگ ظهر بیدار بودم.

خوشبختانه، هیچ‌وقت نیازی به زنگ ساعت نداشتم.
یه ت*** آروم منو بیدار کرد، صدای مادرم مثل همیشه تو مه صبحگاهی پیچید:

«بیدار شو! دیرت می‌شه برای کار. باز تا صبح داشتی اون رمانت رو می‌نوشتی؟ هزار بار بهت گفتم وقتی غرق نوشتن می‌شی، حواست به ساعت باشه!»

خودم رو به زور کشیدم بالا، حرفاش از یه گوشم رفتن تو و از اون یکی زدن بیرون. هنوز چشمام درست باز نشده بود که اون شروع کرد به سمفونی صبحگاهی غرغرش.

ولی به هر حال، بدم نمی‌اومد. راستش، می‌تونستم صدتا آلارم بذارم. فقط… اینجوری بیشتر خوشم می‌اومد. یه مرد گنده، ۲۵ ساله، که هنوز مامانش باید بیدارش کنه—مسخره‌ست، نه؟ ولی کی اهمیت می‌ده بقیه چی فکر می‌کنن؟

«صبح بخیر،» زیر لب غریدم.

تا وقتی داشتم خودم رو به سمت دستشویی می‌کشیدم، اون هنوز داشت غر می‌زد، صداش مثل سایه دنبالم می‌اومد. *زود باش، زود باش!* پس منم عجله کردم.

دو سال از فارغ‌التحصیلی گذشته بود. یه سال طاقت‌فرسا دنبال کار گشتن. حالا اینجا بودم: شاغل، «بزرگسال»، یه جوجه تازه‌کار تو لونه شرکت. هنوز رسماً تازه‌وارد بودم—جایی برای گند زدن نداشتم.
بعد از دوش، یه ست لباس «مد روز» (که البته همیشه توش می‌باختم) سرهم کردم و رفتم پیش بابام برای صبحونه.

ما… خیلی راحت با هم کنار می‌اومدیم. چرا که نه؟ پسر بزرگش همه جعبه‌ها رو تیک زده بود: مدرک، کار، استقلال. تو چشماش، بیشتر از این چیزی نخواسته بود.

فضا حتی وقتی داداش و آبجیم لخ‌لخ‌کنان پیداشون شد—دانشجوهای بیچاره‌ای که هنوز تو باتلاق دانشگاه دست‌وپا می‌زدن—هم شاد موند.
بعد از یه کم سربه‌سرشون گذاشتن، همگی پریدیم تو ماشین. بابام رانندگی کرد، ولی این‌بار من با داداشام عقب نشستم—مامان اصرار کرده بود باهامون بیاد.

از این شلوغی خانوادگی بدم نمی‌ یاد
از این شلوغی خانوادگی بدم نمی‌اومد. بعد از سال‌ها دور بودن از خونه برای درس خوندن، دلم برای این لحظه‌ها تنگ شده بود.

راستش، هر وقت بخوام می‌تونم جدا زندگی کنم. پولش رو دارم. ولی کی عاقل همچین کاری می‌کنه؟ من نه. تا وقتی بتونم، از این روزا با اونا لذت می‌برم.

«زندگیم رو دوست دارم،» زیر لب زمزمه کردم.

یه خانواده شاد. یه کار ثابت. دوستایی که سال‌ها باهاشون خاطره ساختم. دیگه چی می‌خوام؟ اگه هزار تا زندگی داشته باشم، بازم همین رو انتخاب می‌کنم. این اوج آرزوهای ساده‌م بود.

وقتی ماشین راه افتاد، لپ‌تاپم رو از کیفم کشیدم بیرون تا کار دیشب رو مرور کنم.

داداش کوچیکه‌م فوری سرش رو از پشت شونه‌م آورد نزدیک.

«فصل جدید نوشتی؟ چی شد؟ قهرمان برنده شد؟ از تکنیک آسمان نورانی استفاده کرد؟»
یه آه از ته دل کشیدم. باز شروع شد.

با لبخند به سوالای پشت سر همش جواب دادم—یه عادت مثل طلوع آفتاب. تو آینه جلوی ماشین، نگاه پر از خنده بابام رو دیدم.

«داداشت واقعاً عاشق رمانته.»

معلومه که هست. وگرنه چرا هر آپدیت این‌جوری بمبارانم می‌کنه؟

«خوشحالم بزرگ‌ترین فَن‌م داداش کوچیکه‌مه،» خندیدم و موهاش رو به‌هم ریختم قبل از اینکه دوباره چشمم به صفحه بیفته.

«سرزمین بقا»

یه رمانی که تو دانشگاه شروع کردم به نوشتن—یه سرگرمی که شد اعتیاد، یه راه برای خالی کردن ایده‌های دیوونه‌وارم.

خواننده‌ها عاشقش بودن. منم عاشق نوشتنش بودم. آره، داستانش کلیشه‌ای بود: دیوها به دنیای آدما حمله می‌کنن.
‌‌
ولی جذابیتش تو زندگی قهرمان تو آکادمی جادو بود—شمشیربازی، طلسم، رابطه‌های پیچیده. دیوها! جادو! درام مدرسه‌ای! شخصیت‌های باحال! کی از اینا خوشش نمیاد؟ خودمم موقع نوشتنش غرقش می‌شدم.

ولی فقط یه سرگرمی بود. برای همین سال‌ها بعد، هنوز تمومش نکردم. خواننده‌ها از آپدیتای لاک‌پشتی‌م شاکی بودن، و حقم داشتن. عمریه شروعش کردم، ولی فصل‌ها مثل قطره‌چ*** می‌ریزن بیرون.

راستش، یه کم پولم ازش درآوردم. ولی نه، نمی‌ذارم زندگیم رو به نوشتن گره بزنم. کلمه‌هام بی‌نهایت نیستن، ولی خواننده‌ها همیشه بیشتر می‌خوان.
بیشتر می‌خوای؟ برو به جهنم.

این رمان یه روزی تموم می‌شه… ولی نه امروز.
با این فکر، لپ‌تاپ رو بستم.

ولی همون لحظه، منظره‌ای که از پنجره ماشین می‌دیدم غیبش زد. یه نور کورکننده جای همه‌چیز رو گرفت—غریزی عقب پریدم، ولی قبل از اینکه چشمام عادت کنه، همه‌چیز از جلوی چشمام محو شد.

وقتی فکر می‌کنی همه‌چیز رواله، دنیا یهو بهت دهن‌کجی می‌کنه.

---

**سپتامبر ۲۳۲۶ (۳۰۰ سال بعد از فاجعه دروازه‌ها)**

تو خلأ بی‌هوشی گم شده بودم، غرق تاریکی...
صدای قدم‌های دوری نزدیک‌تر شد، و بعد یه صدای آروم صدام کرد—

«اربابم.»

«اربابم.»

«بیدار شو… اربابم.»

«چ… چی…؟»

پلکام به زور باز شدن، سعی کردم بفهمم کجام. هنوز درست نفهمیده بودم که یه درد تیز تو سرم پیچید. سرم رو گرفتم و از شدت درد دندونام رو به هم فشار دادم.

«آخ… این دیگه چیه؟»

با زحمت غرغر کردم و منتظر جواب اون صدای آروم شدم.

«لرد استارلایت، حال‌تون خوبه؟»

غریزی به سمت صدا چرخیدم و یه دختر خوشگل با موهای مشکی و پوست سفید مثل瓷 دیدم، با یه لباس خدمتکار که انگار از تو انیمه‌های قدیمیم پریده بود بیرون. با احترام وایستاده بود، انگار منتظر دستور بود، ولی یه کم تحقیر تو نگاهش موج می‌زد.

آروم دور و برم رو نگاه کردم و فهمیدم اون دورتر وایستاده چون تختی که روش دراز کشیده بودم زیادی گنده بود. به این می‌گن تخت؟ عملاً می‌تونستم روش فوتبال بازی کنم.

اتاق غول‌آسا بود—کف مرمر سفید که اشیا رو کم‌رنگ تو خودش نشون می‌داد، دیوارهای بلند، و سقفی با نورپردازی مدرن که با بقیه دکور انگار از دو دنیای جدا بود.

«کی این‌جا رو طراحی کرده؟» انگار یه معمار قرن هفدهمی و یه برنامه‌نویس قرن بیست‌ویکمی رو مجبور کردن با هم کار کنن. نتیجه؟ یه کابوس به‌هم‌ریخته از ترکیب دوره‌ها.

اتاق پر از وسایل راحت بود، کلی مبل و اثاثیه، و یه میز کارم یه گوشه دیدم.

«کجام…؟»

یادم اومد تو ماشین بودم با خانوادم، داشتم می‌رفتم سر کار، قبل از اینکه… آخ.

یه موج دیگه سردرد اومد سراغم، همون دردی که از وقتی بیدار شدم حسش می‌کردم.

*به هر حال، باید بفهمم کجام.*
‌‌
پتو رو پرت کردم کنار. یه لباس خواب ساده مشکی-خاکستری تنم بود، رو تن لختم.

«صبر کن… بدنم؟»

یه نگاه به خودم انداختم و خشکم زد. «این دیگه بدن منه؟»

پوست سفید مثل برف و بدنی بی‌نقص بدون ذره‌ای چربی. قبلاً چاق نبودم، ولی یه کم گوشت اضافه داشتم. اینی که می‌دیدم، انگار از یه دنیای دیگه بود.

خدمتکار که کنارم وایستاده بود، اینو فهمید. سریع تعظیم کرد و با دقت نگاهم کرد.

«اربابم، حال‌تون خوب نیست؟ از وقتی بیدار شدین یه جورایی عجیب شدین…»

«اربابم…؟» با ناباوری زیر لب گفتم.

«کجام؟ یه نمایش قرون وسطاییه؟»

«صبر کن… چی صدام کردی قبلش؟»

یهو یه حس وحشتناک بهم دست داد، انگار خون تو رگام یخ بست.

خدمتکار با سوال من سرش رو کج کرد. «چی صدام کردین؟ منظورتون 'ارباب'ه؟»

«نه—*قبلش*!» از روی تخت به سمتش خزیدم و فاصله رو کم کردم.

با دیدن حالتم جا خورد و لکنت گرفت: «ب… ببخشید، اربابم. شاید اشتباه کردم تو خطاب‌تون. معذرت می‌خوام—»

قبل از اینکه تموم کنه، غریدم: «این چرت‌وپرتا رو ول کن و بگو چه اسمی صدام کردی!»

تو اون لحظه کنترل خودم رو از دست دادم—ترس و درد سرم دیوونه‌م کرده بود. یه جای دلم *می‌دونست* حقیقت چیه، ولی نمی‌خواستم قبول کنم… تا وقتی حرف آخر خدمتکار مثل صاعقه بهم خورد.

با ترس عقب کشید و زیر لب گفت:

«ل… لرد استارلایت…»

«استارلایت…»

«استارلایت…»

اسم رو تکرار کردم، صدام می‌لرزید.

«نشدنیه…»

خوابه، مگه نه؟

این چه شوخی گندیه؟ اگه شوخیه، اصلاً خنده‌دار نیست.

استارلایت—اسمی که فقط تو یه جا وجود داشت: «سرزمین بقا»، رمانی که سال‌ها روش کار کرده بودم.

از تخت پریدم پایین و به خدمتکار ترسیده گفتم یه آینه نشونم بده. اون انگار فکر کرد دیوونه شدم، ولی با لکنت گفت: «ی… یه حموم اون‌جاست، اربابم… پشت اون در.»

قبل از اینکه حرفش تموم شه، دویدم داخل. حموم زیادی اشرافی بود، انگار مال ملکه انگلیسه. ولی برام مهم نبود. دویدم سمت آینه غول‌آسا—و خشکم زد.

بدترین ترسم جلوم بود.

«تویی… کی هستی؟» زیر لب گفتم و دستم رو گذاشتم رو شیشه.

تو آینه یه غریبه بود: موهای مشکی براق، حتی بعد از اون حال خراب مرتب؛ چشم‌های درشت و سیاه؛ یه صورت بی‌نقص که انگار آدم نبود. مال من نبود.

حالت تهوع بهم دست داد. سردردم بدتر شد، انگار یه مخلوط‌کن تو سرم بود—یه صدای سرد و ماشینی کنار گوشم زمزمه کرد:

[همگام‌سازی آغاز شد.]

[حافظه کاربر تنظیم شد.]

[فری استارلایت.]

اسم آخر همه‌چیز رو به هم وصل کرد. فری استارلایت.

نه هر شخصیتی از «سرزمین بقا».

بلکه منفورترین شرور داستان.

کسی که تو ۱۰۱ تا پایان از ۱۰۰ تاش می‌میره.

با شنیدن این حقیقت وحشتناک، کامل از حال رفتم.

کتاب‌های تصادفی