فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 106

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۱۰۶:

《آه‌ه‌ه‌ه‌ه!》

فریادی دردناک پیش از ناپدید شدنش، در آسمون بی‌کران در طبقه‌ی بالا طنین انداز شد.

حالت رویاساز درهم شده بود و از اونجایی که داشت سر یه‌جیایی که به آرومی به سمتش نزدیکتر و نزدیکتر می‌شد به بلندی داد می‌زد، صداش تیز شده بود:《تو.....چیکار کردی؟》 خون تیره‌ای از روی تیغه جاری شد و قبل از اینکه به زمین برخورد کنه، جذبش می‌شد و تیغه رو مانند نور مهتاب شفاف و درخشان می‌کرد.

بخش باقی مونده‌ی زبون رویاساز به سمت زمین آویزون شده بود.

وقتی یه‌جیا به اون نزدیک می‌شد، رویاساز به طور غریزی به عقب می‌رفت، انگار از چیزی می‌ترسید.

رویاساز به وضوح می‌تونست احساس کنه که در مقایسه با مبارزه‌ی قبلیشون، قدرت طرف مقابل دوباره افزایش پیدا کرده. اون نمی‌دونست که باید چندتا شبح رو بخوره...از طرف دیگه، هنوز مجروح بود. مواجهه با اون[1] اونم الان براش زیان‌آور بود. اون موقعیت برتر قبلیش رو کاملاً از دست داده بود.

این وضعیت......خوب نیست.

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت و به شبح درنده‌ی روبروش نگاه کرد:《قراردادی که با انسان‌های معمولی امضا کردی در اصل یه قرارداده. از اونجایی که یه قرارداده، باید قوانین رو رعایت کنی. چه قرارداد کار باشه، چه قرارداد سرمایه گذاری، تنها ارتباط تو با اون‌ها پوله.》

رویاساز که به نظر می‌رسید متوجه چیزی شده بلافاصله منقبض شد.

یعنی این به همین دلیل بود که ایس به محض حضورش در اینجا، کامپیوترش رو نابود کرد؟

چونکه چیزی که اون می‌خواست باهاش مقابله کنه، قراردادها نبودن، بلکه شرکتش بود!

یه‌جیا با لبخندی گفت:《مگه تو دوست نداشتی با سرمایه بازی کنی؟》

《از اونجایی که اینجوریه، من بهت نکته‌ای از دانش رو یاد می‌دم که همه‌ی انسان‌ها می‌دونن...》سپس خم شد و دوستانه گفت:《سرمایه یه هیولاییه که می‌تونه کسی رو بخوره. کسانی که می‌خوان با سرمایه بازی کنن، به نوبه‌ی خودشون توسط اون هیولا خورده می‌شن.》

تا زمانی که اون سه نفر دیگه به طبقه‌ی بالا برسن، همه چیز از قبل تموم شده بود.

دفتر بزرگی که پنجره‌هاش رو از دست داده بود، به دلیل بادهای شدید بیرون، در وضعیت بسیار غم‌انگیزی رها شده بود و همه‌ی اون مکان به حالت غیرقابل تشخیصی با دیوارها و زمین پوشیده از لکه‌های خون تیره نابود شده بود. به نظر می‌رسید یه قتل عام وحشتناک در اونجا اتفاق افتاده.

روی زمین زبونی تیکه‌تیکه شده بود که همچنان به اطراف تکون می‌خورد.

مرد جوان لاغر اندامی به میزی که توسط چیزی تیز به دو نیم تقسیم شده بود، تکیه داده بود. در حالی که پاهای بلندش رو روی زمین گذاشته بود، داس بزرگش رو در یه دست و موهای رویاساز رو در دست دیگه‌ش گرفته بود. بارها و بارها، اون با زور، سر رو که فقط با یه لایه پوست نازک به گردن وصل شده بود بالا و پایین می‌کشید...همه‌ی اندام‌های اون شبح درنده، بریده شده بودن و در این لحظه به حالت درهم و برهم بودن.

فقط بقایای زبونی در دهنش باقی مونده بود و به سختی می‌تونست حرف بزنه.

خون سیاهی از دهنش جاری شد و روی زمین افتاد و سطحش رو خورد.

به محض اینکه که ایس، سر شبح درنده رو کشید، به آرومی پرسید:《ببینم می‌خوای صحبت کنی؟》

وی‌یوییچو، چن‌شینگیه و انفجار ساکت شدن. پشت درب ایستادن، نه جلو رفتن و نه عقب نشینی کردن.

....خب الان دقیقا فرد شرور[2] اینجا کیه؟!

افنجار که نتونست جلوی خودش رو بگیره پرسید:《پس.....چی می‌خوای ازش در بیاری[3]؟》

یه‌جیا برگشت و بهشون نگاه کرد و بدون تغییری در چهره‌ش جواب داد:《اوه، چیز زیادی نیست. فقط می‌خواستم بدونم خزانه‌ش کجاس.》

انفجار:《.......》

اینجا یه چیزی درست نیست.

بالاخره، رویاساز تسلیم شد و یه آدرس رو لو داد.

یه‌جیا لبخندی زد و گفت:《آفرین...》

سپس برگشت و به بقیه نگاه کرد:《کسی از شما کیسه‌ی پلاستیکی داره؟》

هر سه به هم نگاه کردن و گفتن:《نه...》

یه‌جیا شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《پس من فقط باید یه کاری بکنم.》سپس با داسی که در دست داشت، تیکه‌ی مربعی شکل از فرش خورده‌شده رو از زمین جدا کرد و سپس سر رویاساز رو با دست‌های خالی از گردنش جدا کرد و از اون تیکه‌ی فرش برای پیچیدن سرش در داخلش استفاده کرد. وقتی کارش تموم شد، دوباره بلند شد و گفت:《می‌خواید با هم بریم؟》

اون سه نفر:《......》

لعنتی! کاملا مشخصه، تو شرور واقعی هستی!

بعد از نیم‌ساعت سواری با تاکسی به مقصد رسیدن.

چن‌شینگیه که با چشم‌های وحشت زده‌ی راننده روبرو شد، به ناچار قبل از پیاده شدن، دو برابر کرایه رو بهش داد....هر چی نباشه افراد زیادی نیستن که با یه سرِ فریادکش سوار تاکسی بشن. حداقل بهتره به راننده یه چیزی برای جبران ضربه‌ی روانیش بدن.

این مکان یه بانک خصوصی بود که رویاساز درش یه خزانه اجاره کرده بود.

صورت خانمِ مسئول پذیرش رنگ پریده و قدم‌هاش سفت بودن. وقتی باهاشون صحبت می‌کرد و اون‌ها رو به خزانه‌ی ۳۶۲ هدایت می‌کرد، به سختی می‌تونست رفتار مؤدبانه‌ای داشته باشه. پس از وارد کردن رمز عبور، بلافاصله فرار کرد.

روبروشون یه خزانه‌ی بزرگ وجود داشت که بسیار پیشرفته بود و به خوبی ازش محافظت می‌شد. ردیف‌های زیادی از قفسه‌ها در داخلش وجود داشتن که با بطری‌های شیشه‌ای کوچیک به اندازه‌ی کف دست، پر شده بودن که حاوی مواد شفاف با رنگ‌های مختلف بودن. در یه نگاه، دیدن انتهای این قفسه‌ها برای یه فرد سخت بود.

همه‌ی اون‌ها نتونستن جلوی حبس کردن نفسشون رو بگیرن.

چقدر زیادن....همه‌ی اون‌ها، روح‌های قربانی‌های رویاساز بودن.

در هر بطری کوچیک، یه زمانی یه فرد زنده بود.

یه‌جیا سرش رو برگردوند و به سه نفر پشت سرش گفت:《حالا می‌تونید با دفتر تماس بگیرید.》

همه در پاسخ به اون، سری تکون دادن و برگشتن بیرون.

اگرچه اون‌ها به دیدن مرگ و کشتار عادت کرده بودن، اما نمی‌خواستن در چنین مکانی برای مدت طولانی بمونن.

فقط یه‌جیا توی خزانه مونده بود.

سر رو در دستش گرفت. خون سیاه از فرشِ خیس شده به آرومی روی زمین صاف پایین افتاد.

یه‌جیا به آرومی راهرو رو طی کرد و چشم‌هاش قفسه‌ها رو فراگرفتن.

وقتی به انتها رسید، به طور غیرمنتظره‌ای دید که در انتهای خزانه، یه فضای خالی بین قفسه‌ها وجود داره....انگار قبلاً چیزی اونجا بوده، اما دیگه نیست و فقط یه فضای خالی به جا گذاشته شده.

یه‌جیا سرش رو پایین انداخت و فضای خالی رو بررسی کرد.

بر اساس میزان گرد و غبار جمع‌شده، به نظر می‌رسید هر چیزی که قبلا اونجا وجود داشته، به تازگی برداشته شده.

یه‌جیا فرشِ دور سر رویاساز رو پاره کرد، موهاش رو گرفت و به چشم‌های اون چهره‌ی وحشتناک و خون آلود خیره شد:《قبلاً اینجا چی بود؟》

رویاساز با عصبانیت به یه‌جیا خیره شد و حرفی نزد.

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت و به آرومی پرسید:《این مربوط به وظیفه‌ایه که مادر به تو محول کرده بود؟》

چهره‌ی رویاساز دوباره پیچیده شد. صداش خشن بود:《چرا اینطور فکر می‌کنی.....که بهت می‌گم؟》

یه‌جیا با خونسردی جواب داد:《چون صرف نظر از اینکه چه به من بگی یا نگی، می‌میری. با من همکاری کن. حداقل اینطوری راحت‌تر می‌میری.》

اون در این مورد فکری کرد و اضافه کرد:《اما برای شما اشباح درنده، استفاده از کلمه‌ی 'مرگ' چندان مناسب به نظر نمی‌رسه ... هر چی نباشه در وهله‌ی اول شما که زنده نیستید.》

رویاساز ناگهان شروع به قهقهه‌زدن وحشیانه‌ای کرد. خون تیره‌ای از دهنش بیرون ریخت که با توده‌های گوشتی متعددی مخلوط شده بود[4].

یه‌جیا ابروهاش رو در هم گره کرد.

چند دقیقه بعد، خنده‌های وحشیانه‌ی رویاساز بالاخره متوقف شدن. اون با چشم‌ها‌ی تیره‌ای که به نظر می‌رسید جوهر ازشون می‌چکه، به یه‌جیا خیره شد و به آرومی گفت:《شما انسان‌ها همیشه فکر می‌کنید که دنیا مال شماس، مگه نه؟》

سپس یه خنده‌ی عجیب کرد و گفت:《اما وقتی مادر بیرون بیاد، همه چی فرق می‌کنه...》

یه‌جیا پرسید:《منظورت چیه؟》

رویاساز دوباره دیوانه‌وار زمزمه کرد:《این دنیا مال ماس...و شما انسان‌ها فقط لایق این هستید که خوک‌ها و دام‌‌هایی باشید که ما برای غذا و تغذیه‌ی خودمون پرورش می‌دیم...》

خنده‌ش به دلیل خونی که در دهنش بود، قطع و به سرفه‌های بی‌وقفه تبدیل شد.

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت:《خب...به نظر می‌رسه که تو به توانایی خودت در تحمل فشار خیلی مطمئنی.》

صورت آغشته به خون رویاساز کمی درهم شد.

حالت چهره‌ی یه‌جیا تغییری نکرد. سپس آهسته ادامه داد:《به من اعتماد کن. بعد از اینکه عروسک‌گردان رو گرفتیم، عکس العملش درست مثل تو بود...》

سپس لبخند روی لب‌هاش بزرگتر شد و گفت:《حدس بزن کی موقعیت تو رو به من گفت؟》

چهره‌ی ترسناک رویاساز حتی وحشتناک‌تر شد، اما ذره‌ی کوچیکی از ترس در اعماق چشم‌های تاریک و بدخواهش جرقه زد.

یه‌جیا با لبخندی آروم روی لب‌هاش منتظر موند. به نظر می‌رسید که اون خیلی بی‌خیاله.

اشباح درنده مجموعه‌ای از امیال و کینه‌توزی هستن، و این همچنین به همین دلیله که اون‌ها به شدت خودخواه و شیطانی هستن ... و از همه بیشتر در برابر ترس آسیب‌پذیرتر هستن.

این مخصوصاً زمانیه که یکی از همراهان اون شبح، قبلاً تسلیم شده باشه. رویاساز جرأت نداشت به خط پایانش دست بزنه.

اما وظیفه‌ی مادر......

احتمال اینکه رویاساز مستقیماً در مورد اون به یه‌جیا چیزی بگه، کمه.

بنابراین اون باید این کار رو به روش دیگه‌ای انجام بده.

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت و به نظر می‌رسید که ناگهان به چیزی فکر کرده. سپس پرسید:《بابت قراردادی که قبلا با تو بستم، من چی می‌خواستم؟》

اون قبلا با رویاساز قرارداد امضا کرده بود، اما جزئیاتش، از جمله آرزوش رو فراموش کرده بود.

رویاساز به آرومی چشم‌هاش رو بالا برد و چهره‌ش که غرق در خون سیاه بود، لبخندی پیچیده نمایش داد:《تو جواب می‌خواستی.》

یه‌جیا کمی تعجب کرد و پرسید:《چه جوابی؟》

این چیزی نبود که اون انتظارش رو داشت.

این جور چیزها خیلی انتزاعی بودن و نیازی به نیمِ ماه نداشتن. به محض اینکه رویاساز درجا جواب رو به اون بگه، قرارداد محقق می‌شد.

اون حتی زمان برای جستجوی نقاط ضعفِ توی قرارداد رویاساز رو نداشت.

لبخند روی صورت رویاساز بازتر شد و چشم‌هاش بطور ثابتی به صورت یه‌جیا خیره شدن، انگار از جویدن غذا و ذره ذره بلعیدن احساسات طرف مقابل لذت می‌برد:《چطور باید بگم...》سپس لحظه‌ای مکث کرد و آهسته ادامه داد:《چیزی که می‌خواستی بدونی، علت مرگ مادرت بود.》

[1] - یه‌جیا.

[2] - منظور ویلن هست.

[3] - چه اطلاعاتی.

[4] - هم گوشت و هم خون بالا می‌آورد.

کتاب‌های تصادفی