فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 125

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۵:

لحظه‌ای که درب باز شد، شی‌شنگزه انگلی شده بود.

جریان‌های پیوسته‌ی پلیدی از بدنش به دنیای واقعی هجوم بردن و قدرت‌های بسیار وحشتناکی رو آزاد کردن.

و تنها دخترش به عنوان قربانی برگزیده شد.

بعد از همه‌ی این‌ها بالاخره متوجه شدن که چیز وحشتناک‌تری در داخل درب می‌خواد بیرون بیاد. بوریاو مصمم بود اشتباهاتی که مرتکب شده رو جبران کنه ----

رئیس دوباره عینکش رو برداشت و با پیراهنش تمیز کرد:

«بیش از سی سال پیش، دفتر دوباره سازماندهی شد.» سپس آهی کشید و ادامه داد: «اما... هیچکس زنده نموند.»

یه‌جیا مات و مبهوت موند. ناگهان فکری توی ذهنش پدیدار شد و گفت: «یعنی ممکنه که.....؟»

سپس شنید که رئیس ادامه داد:

«از اونجایی که آرم قدیمی بوریاو رو دیدی، پس باید از اسکلت‌های بی‌شماری که زیر اون آرم‌ها مدفون شدن هم اطلاع داشته باشی.»

انبوهی از اجساد مومیایی شده در داخل دیوارها و همچنین اجساد متعددی در گورستان که با تعداد قبرها مطابقت نداشتن، همه‌ی اون صحنه‌ها به سرعت در ذهن یه‌جیا پدیدار شدن.

رئیس با لحنی سنگین و دردناک گفت: «قربانی خون. برای بستن کامل اون درب، باید جونِ انسان‌ها رو فدا می‌کردیم.»

و از اون روز به بعد، تعداد کمی از انسان‌ها شروع به کسب توانایی‌های قدرتمندی کردن.

این در واقع یه توانایی نبود، بلکه نوع دیگه‌ای از انرژی یین بود که می‌تونست توسط انسان‌ها کنترل بشه.

----اگرچه اون‌ها بهای بی‌رحمانه‌ای براش پرداخته بودن، اما هنوز هم تونستن به هدف اصلیشون برسن.

همه‌ی اشباح درنده‌ی سطح بیِ بزرگتر از بین رفته بودن. انسان‌ها علاوه بر سلاح‌هایی که در اختیار داشتن، ابزار دیگه‌ای هم برای محافظت از خودشون به دست آورده بودن.

از اون زمان به بعد، انسان‌ها در نهایت تونستن در زمان مقابله با هیولاها و اشباح، رو دست اون‌ها بزنن[1].

اما چنین آرامشی کوتاه‌مدت بود. فقط سی سال دوام آورد.

«زمانی که اون درب یه بار باز بشه، دیگه نمی‌شه دوباره اون رو کاملاً بست.» به نظر می‌رسید رئیس در یه لحظه ده سال پیرتر شد. آهی کشید و ادامه داد: «در جایی که ما نمی‌دونیم کجاس، شکافی بین اون دنیا و واقعیت وجود داره که به مادر اجازه می‌ده تا انسان‌ها رو از دنیای واقعی به سمت دیگه بکشونه... اینجور بود که در نهایت ما به وضعیت فعلی رسیدیم.»

حتی اگر بقیه‌ی موضوع توسط رئیس توضیح داده نمی‌شد، یه‌جیا‏ اساساً اکثر موارد زیر و بمش رو کشف کرده بود.

بازی فقط یه مکانیسم کشتار ساده نبود.

نقش اون فیلتر و انتخاب بود.

انسان‌های ضعیف و بدون توانایی، تبدیل به غذای اشباح درنده می‌شن و انسان‌های بالقوه هدیه‌ای از مادر می‌پذیرن و به آرومی در بازی به یه شبح درنده و به یکی از افراد وفادارش تبدیل می‌شن.

بازی خراب نشده بود. درب عمدا باز شده بود.

اون اشباح و هیولاهای ضعیف باعث هرج و مرج در دنیای واقعی می‌شدن و به عنوان عامل حواس پرتی عمل می‌کردن، در حالی که اشباح سطح بالاتر دستور داشتن وظایفی رو که مادر بهشون محول کرده بود رو انجام بدن. همه برای یه هدف مشترک بود ---- کار ناتمام سی سال پیش رو تموم کنن و مادر رو از پشت دربِ بسته بیرون بیارن.

درون میله‌ها، پیرمرد رنگ پریده در حالی که اندام‌های منقبض شده‌ش تکون می‌خوردن، زمزمه کرد: «درب....باید بسته بشه...» نیمه‌ی دیگه‌ش که ظاهری گوشتی به خودش گرفته بود همراه با حرکاتش به هم می‌پیچید و صداهای منزجر کننده‌ای ازش درمی‌اومد. پیرمرد به زمزمه کردن چیزی ادامه داد.

مدتی طول کشید تا یه‌جیا زمزمه‌های نامنسجم طرف مقابل رو رمزگشایی کنه:

«.... شیائُو رُو...... شیائُو رُو.....»

احساسات متضادی از اعماق چشم‌های مرد جوان گذشت.

خودش رو مجبور کرد که نگاهش رو به جای دیگه‌ای معطوف کنه.

رئیس متوجه چهره‌ی اون شد و آهسته آهی کشید و گفت: «به عنوان تنها بازمانده‌ی ارشد از پیش از سازماندهی مجدد بوریاو... رئیس شی به عنوان یه جنایتکار در اینجا زندانی شده. اون سعی کرد خودش رو بکُشه؛ دست به اعتصاب غذا زد، مچ دستش رو برید، و حتی گلوش رو هم برید... اما......»

اون توپ گوشتی اون رو زنده نگه داشت.

اون توپ گوشتی منتظر لحظه‌ای بود که درب دوباره باز شود.

یه‌جیا لب‌هاش رو به هم فشار داد.

سپس رو به رئیس کرد و پرسید: «احیانا می‌شه درب رو تخریب کرد؟»

رئیس سرش رو تکون داد و گفت: «درب یه موجود فیزیکی نیست. از لحظه‌ای که باز بشه، وجودش پاک نمی‌شه.»

سپس ادامه داد: «حتی اگر نمادهای بوریای قدیمی پاک و همه‌ی اجساد سوزونده بشن، حتی اگر کل این شهر با خاک یکسان بشه، باز هم درب همونجا خواهد بود. تنها چیزی که تغییر می‌کنه وضعیتشه... باز یا بسته.»

خیلی خسته به نظر می‌رسید:

«این‌ها همه چیزهایی بودن که در طول سال‌ها در بوریاو یاد گرفتم.»

بالاخره سی سال پیش، رئیس فقط یه کارمند معمولی محیطی بود. اون هیچ چیزی در مورد مسائل اصلی دفتر نمی‌دونست.

پس از باز شدن درب، اون برای جستجوی اطلاعات شروع به حفاریِ دریای وسیعی از بقایا کرد و حتی از کسانی که در ماجرا دخیل بودن هم پرس و جو می‌کرد.

اما همه‌ی کسایی که در اون زمان دخیل بودن، اساساً مرده بودن و تنها یه پیرمرد بود که دیگه ذهنش درست کار نمی‌کرد. این وضعیت کار رئیس رو به شدت سخت کرد.

رئیس همچنین اخیراً موفق شده بود همه‌ی این اطلاعات رو کنار هم بذاره.

در همون لحظه‌ای که این کار رو کرد، نتونست جلوی لرزیدنش رو بگیره.

از اون زمان، اون با مقامات بلندپایه‌ی دولتی مربوطه سروکار داشت و با اون‌ها صحبت می‌کرد.

به همین دلیل بود که وقتی شهر ام درخواست تخلیه‌ی شهروندان رو داد، افراد بالا تونستن اون رو به سرعت تایید و اجرا کنن.

یه‌جیا کمی اخم کرد. انگار ناگهان به چیزی فکر کرد، سرش رو بلند کرد و پرسید:

«احیانا درباره‌ی رودخونه‌های تاریک پلیدی[2] که در اعماق زمین مدفون شدن هم اطلاع دارید؟»

رئیس که غافلگیر شده بود پرسید: «.....چه پلیدی‌ای؟»

به نظر می‌رسید که اون نیروی پلیدی که در اعماق دفن شده بود کاری بود که مادر انجام داده بود.

اون‌ها ممکنه کلید این موضوع باشن.

یه‌جیا در فکر فرو رفته بود.

اما این پلیدی حتی می‌شه اشباح درنده رو هم آلوده کنه. حتی دست سیاه کوچولو هم ناخواسته آلوده شد و برای لحظه‌ای عقلش رو از دست داد.

اون‌ها رو نمی‌شه به سادگی لمس کرد، چه برسه به اینکه نابود بشن.

چه کاری می‌شه کرد؟

ابروهای یه‌جیا درهم شدن.

یه‌جیا بعد از مدتی طولانی برگشت و به رئیس نگاهی کرد: «باشه، من الان متوجه وضعیت شدم، بیاید بریم.»

رئیس برگشت و به پیرمرد پشت سرش نگاه کرد و آهی کشید: «باشه.»

آسانسور آروم آروم اومد بالا.

پیش از اینکه درب‌های آسانسور باز بشن، اون‌ها می‌تونستن صدای زوزه‌های وحشتناک بیرون رو بشنون.

چهره‌ی رئیس رنگ پریده شد. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و با ترس آب دهانش رو قورت داد و گفت:

«..... همین الان، اون کسی که باهاش ​​بودی، واقعا خودش می‌تونه از پسش بر بیاد؟»

یه‌جیا برگشت و بهش نگاه کرد و گفت: «لازم نیست نگرانش باشی.»

کارگردان: «...»

اصلا موضوع نگرانی یا عدم نگرانی نیست!!!

یه‌جیا با لبخندی گفت: «اون خودش به تنهایی کافیه[3]

درب آسانسور به آرومی باز شد و سالنی که کاملاً پر از خون و مایعات بدبو بود نمایان شد. مردی قد بلند و صاف در دوردست، در ورودی ساختمون ایستاده بود. اون در مقابل شبح عظیم‌الجثه‌ای که جلوش بود، بی‌نهایت کوچیک به نظر می‌رسید، اما همون جا ایستاده بود و حتی یه قدم هم حرکت نمی‌کرد. اشباح درنده‌ی اطراف قادر به پیشروی بیشتر نبودن چراکه امواج خونین مکان رو شبیه به یه جهنمِ زندگی کرده بود.

چشم‌های رئیس با ناباوری گشاد شد و گفت: «.....اون... اون دیگه کیه...؟»

انگار یه‌جیا تازه اینو یادش اومد. سپس پاسخ داد: «اوه، مطمئنم قبلاً اسمش رو شنیدید.»

....هاه؟

رئیس با بی‌تفاوتی به یه‌جیا نگاه کرد.

سپس شنید که مرد جوان به آرومی گفت: «جی‌شوان.»

...جی‌شوان؟

این اسم کمی آشنا به نظر می‌رسه....

یه دقیقه صبر کن ببینم.

چشم‌های رئیس گشاد شدن. تقریباً یادش رفت چجوری نفس بکشه. با دهان باز به مرد جلوش خیره شد.

‏جی‌شوانی که پادشاه اشباحه؟؟؟؟

یه‌جیا رئیسی که کنارش خشکش زده بود رو نادیده گرفت و به سمت جی‌شوان رفت.

جی‌شوان نگاهی انداخت و گوشه‌های لبش رو به هم چسبوند و گفت: «گه‌گه، حرفت تموم شد؟»

یه‌جیا یه 'عِی' گفت. سپس چشم‌هاش رو بلند کرد و به طوفان سیلابی از اشباح نگاه کرد، اخم کرد و گفت: «حالا در مورد تو، چرا اینقدر با این مورد داری سر و کله می‌زنی؟»

جی‌شوان: «....»

جی‌شوان کمی ناامید شد. سپس زمزمه کرد: «به امواج قبلی، قبلاً رسیدگی کردم[4]

یه‌جیا به بیرون ساختمون خیره شد. اجساد اشباح درنده‌ی متعددی تمام مکان رو پر کرده بودن و باعث شده بودن که زمین زیرین تقریباً دیده نشه. اونجا اشباح درنده‌‌‌ای از سطح بی، سطح اِی، و حتی سطح اس وجود داشتن.

یه‌جیا که کمی متحیر شده بود پرسید: «این الان چندمین موجه؟»

جی‌شوان برای لحظه‌ای فکر کرد و جواب داد: «موج چهارم.»

یه‌جیا با خیره شدن به صحنه‌ی جهنمی روبروش، کمی اخم کرد.

یه چیزی درست نبود.

با صدای آهسته‌ای زمزمه کرد: «... ارزش داره که این همه تلاش رو برای پیرمردی که در آستانه‌ی مرگه صرف کرد؟»

در این لحظه، موج اشباح درنده‌ی روبروی اون‌ها ناگهان حمله رو متوقف کرد.

صداهای همپوشانی شده‌ای از ابرهای تیره‌ی جلو به گوش رسید که دیوانه‌وار می‌خندیدن: «هاهاهاهاهاهاها!!!!»

‏اون صدا بی‌نهایت شرورانه به نظر می‌رسید: «درسته، همونطور که از ایس انتظار می‌ره. اما.... ماموریت ما دیگه انجام شده هههههههههههه......»

با اون خنده‌ی هولناک، ابر روبروی اون‌ها آروم آروم عقب‌نشینی کرد و لحظه‌ی بعد ناپدید شد و آسمون عادی رو نمایان کرد.

آسمون بالای سرشون به تدریج روشن شده و درخشش صبحگاهی، محل رو به رنگ قرمز خونی بدشگونی می‌کرد.

در این لحظه، تلفن یه‌جیا‏ ناگهان لزرید.

یه‌جیا اون رو بیرون آورد.

این متن پنج ساعت پیش برای اون ارسال شده بود.

از طرف پزشک قانونی بود.

تخم چشمی که اون فرستاده بود، گم شده بود.

یه‌جیا شوکه شد. انگشت‌هاش به دور گوشیش محکم شدن----این خوب نیست!

این اشباح نیومده بودن که مانع ملاقاتش با رئیس سابق بشن. اون‌ها اون و جی‌شوان رو از شهر ام دور نگه داشته بودن.

.

شهر ام.

نقشه‌ی ارسالی از بالادست خیلی جامع و منابع ارائه شده بیشتر از اندازه‌ی مورد نیاز بودن. انگار از قبل چنین چیزی رو پیش‌بینی کرده بودن.

پس از گذشتن از آب، زمین و حتی هوا، همه چیز تنظیم شده بود و راندمان فوق‌العاده بالا بود.

پس از یه روز و یه شب اینور اونور حرکت کردن، تقریباً همه‌ی ساکنان از شهر خارج شده بودن و تنها تعداد کمی از اون‌ها در ترافیک سنگین حاشیه‌ی شهر گیر کرده بودن.

دختر بچه‌ای که دست‌هاش به دور گردن مادرش حلقه کرده بود، با کنجکاوی به شهر نگاه کرد.

دست کوچولوی تپلش رو بلند کرد و به شهر خالی ام اشاره کرد و با معصومیت پرسید: «مامان، این چیه؟»

همه به اون سمت نگاه کردن.

آسمون پشت سر اون‌ها به رنگ قرمز خونینی بود.

خطوط قرمز خونینی از روی زمین در بین خیابون‌های شهر پدیدار شدن. نور وحشتناکی شکلِ یه درب بزرگی رو به وجود آورد.

صدای غرش از پایین به گوش می‌رسید.

انگار..... چیز وحشتناکی داشت باهاش برخورد می‌کرد.

[1] - رو دست هیولا‌ها و اشباح.

[2]- گویا منظورش موجودات و یا نیروهای پلیده.

[3] - خوبه.

[4] -یعنی درگیر امواج قبلی بوده.

کتاب‌های تصادفی