فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 126

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۶:

زمین لرزید، ترک خورد و درخشید.

ساختمون‌های بلند می‌لرزیدن، برخی از وسط شکستن و با صدایی کرکننده به سمت زمین سقوط کردن.

شهر بتنی با نیروی وحشتناکی در حال ویرون شدن بود و آجرها و آوارهای فولادی به هر طرف پرواز می‌کردن. همچون جانوری غول پیکر بود که اندام‌هاش پیچ خورده و استخون‌‌هاش بیرون کشیده شده بود. صدای ویرانی مثل زوزه‌های ناشی از دردِ شهر بود.

در مکان‌های مهم، نیروهای پلید سیاهی همچون رودخونه‌ها سرازیر شده بودن و در امتداد، خطوط قرمز خون جاری شد.

«بنگ----!»

مرکز شهر ناگهان متورم و باعث فروریختن ساختمون‌های اونجا و متلاشی شدن زمین شد. ماشین‌های کنار جاده‌ها تیکه‌تیکه شدن.

تورم کم‌کم از بین رفت.

«بنگ-----!»

سنگ معدن وحشتناکی در خیابون‌های خالی و ویرون‌شده، طنین‌انداز شد. همه‌ی شهر لرزید.

دختر کوچولویی مادرش رو محکم در آغو*ش گرفت و در حالی که گریه می‌کرد گفت: «آآآآآآ.....م..م..مامان.....من می‌ترسم...»

همه توی حومه‌ی شهر چهره‌های رنگ پریده‌ای داشتن. با وحشت به اون صحنه خیره شدن. روحشون می‌لرزید و پاهاشون بی‌حس می‌شدن. اون‌ها متوجه شدن که نمی‌تونن بدنشون رو حرکت بدن.

کارمند بوریاو که مسئول تخلیه‌ی مردمِ بود، در اونجا اولین کسی بود که واکنش نشون داد:

با صدای خشنی فریاد زد:

«زود باشید، حرکت کنید! چیزی نیارید و به دستورات گوش کنید. زود باشید و برید!»

همه زود به خودشون اومدن و از تنها خروجی فرار کردن. چهره‌ی همه از ترس در هم شده بود. اون‌ها فقط یه فکر توی ذهنشون داشتن ----

فرار! از اینجا فرار کردن!

در یه لحظه در محل خروجی هرج و مرج به وجود اومد.

کارمندان اداره و نیروی پلیس سخت تلاش کردن تا نظم رو حفظ کنن و حدود هزار نفر رو در اسرع وقت تخلیه کردن.

اون‌ها هم مثل غیرنظامی‌ها به همون اندازه ترسیده بودن ----

هیچ‌کس نمی‌دونست بعد از این چه چیزی در انتظارشونه.

ناگهان، بدون هیچگونه هشداری، تمامی مرکز شهر ساکت شد. مثل آخرین آرامش قبل از طوفان بود.

اوه نه!

یکی از کارمندهای در انتهای گروه به سرعت به جمعیت شلوغ پشت سرش نگاه کرد و گفت: «زود باشید----!»

قبل از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، زمین زیرش ترک خورد. شاخک‌های گوشتی قرمز رنگی با فشار از زیر زمین بیرون اومدن، و در حالی که مایع سیاه‌رنگی در بین گوشتش ریخته می‌شد، کارمند انتهای گروه رو در برگرفت.

«آههههه------!!!!»

با شنیدن اون فریاد، همه ناامیدانه به سمت درب خروجی حرکت کردن. در حالی که مردم زیر پاها له می‌شدن، ناله‌ها و گریه‌های درد باهم ترکیب شده بودن. صحنه‌ای جهنمی بود.

در اون لحظه به نظر می‌رسید که اشباح درنده‌ای که در سراسر کشور پراکنده شده بودن با همون صدا دوباره احضار شدن. همه‌شون به یه سَمت نگاه کردن.

در مرکز طوفان، در اعماق گرداب.

شهر ام.

با نگاهی به پایین از بالای شهر، شکاف‌های بی‌شماری روی دربِ غول پیکر ظاهر شد که شبیه تارهای عنکبوتی بود که همه‌ی شهر رو پوشونده بود. تیکه‌های گوشتِ بیشتر و بیشتری از پایین ظاهر و در ویرانه‌های شهر پخش می‌شدن. نیروی پلید شدیدی از شکاف‌ها جاری شده و درب رو با نیرویی نامرئی باز نگه داشت.

به وضوح معلوم بود که روز بوده، اما آسمون ناگهان تاریک شده بود، انگار تموم نور رو بلعیده بود.

ابرهای سیاه مواج از هر طرف جمع شدن. انرژی یین اونقدر غلیظ بود که نفس کشیدن رو سخت می‌کرد.

ابرهای سیاه اونقدر پایین بودن که به نظر می‌رسید در دسترس هستن. تقریباً می‌شد اندام‌ها و چهره‌های مخدوش داخلش رو دید.

«بوووم-----»

زمین و صخره‌های زیر متورم شدن. در یه چشم به هم زدن تبدیل به دیواری شیب‌دار به ارتفاع ده‌ها متر شدن و راه خروجی باقی مونده رو مسدود کردن.

دیگه....تموم شد.......

مردم به حالت ضعیفی روی زمین افتادن و به دیواری خیره شدن که تنها راه خروجشون از این شهر رو مسدود کرده بود. ذهنشون کاملاً خالی بود.

در مرکز شهر.

یه اسکلت توسط ابرهای تیره توی مرکز شهر انداخته شد و توی گوشت قرمز رنگی فرود اومد.

بعدش یه قلب، یه جفت چشم، پوست....فرود اومدن.

مایع چسبناکی از گوشت بیرون می‌رفت که انگار زنده بود، به اطراف ‌چرخید و همه‌ی قسمت‌ها رو به هم متصل کرد. لایه به لایه اسکلت رو پوشوند، مثل موجودی که بدنش رو به آرومی به بدنی شبیه انسان تبدیل می‌کنه.

تیکه‌های گوشت به همدیگه مالیده شدن، صدای تماسشون خیلی مورمورکننده و ناراحت‌کننده بود.

مدت‌ها بعد زنی غرق در خون در مرکز شهر ظاهر شد. ظاهرش شیک و زیبا بود و موهای بلند مشکیش جلوی شونه‌های رنگ پریده‌ش افتاده و بیشتر بدنش رو پوشونده بود.

پلک‌های زن تکون خوردن.

بلافاصله بعدش، به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد و یه جفت چشم پلید و قرمز رنگ رو نمایان کرد.

.

فراتر از دیواری که ناگهان ظاهر شده بود، ووسو همچون مورچه‌ای روی یه تابه‌ی داغ، مضطرب بود.

«زود باشید! اون دیوار رو خراب کنید!»

سپس رو به کارمند کنارش کرد و گفت: «چند نفر هنوز داخلن؟»

در حالی که صورت کارمند رنگ پریده بود گفت: «من...نمی‌دونم...شاید بیش از هزار نفر...»

«بیش از هزار نفر؟!»

سربازهای بیرون شروع به استفاده از توپ کردن تا دیوار ضخیم رو منفجر کنن، اما حتی پس از پراکنده شدن گرد و غبار و باروت، دیوار فقط کمی نازک‌تر به نظر می‌رسید. هیچ نشونه‌ای از فروپاشی دیده نشد.

چه باید کرد..‌.چه باید کرد.

ووسو به دیوار مقابلش خیره شده بود، در حالی که عرق سرد روی صورتش می‌غلتید.

در این لحظه دستی روی شونه‌ش گذاشته شد.

ووسو خیلی تعجب کرده بود، سریع پشت سرش رو نگاه کرد.

مرد جوانی با موهای روشن و چشم‌های کهربایی پشت سرش ایستاده بود و صورت بی‌عیبش حتی رنگ پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. لب‌های باریکش درست مثل یه تیغه‌ی تیز به شدت به هم گره خورده بودن. خیلی خسته به نظر می‌رسید، انگار از راه دوری بدون استراحت با عجله به سمت اون‌ها اومده بود.

در حالی که صدای یه‌جیا کمی خشن بود گفت: «من انجامش می‌دم.»

-----وسایل حمل و نقل معمولی بهش اجازه نمی‌ده که به موقع برگرده، بنابراین فقط می‌تونست از سریع‌ترین و خسته‌کننده‌ترین روش استفاده کنه.

یه‌جیا دامنه‌ی شبحیش رو فعال کرد، به سمت دورترین لبه حرکت کرد و سپس دوباره دامنه رو فعال کرد.

ووسو به مرد جوانی که از کنارش رد می‌شد خیره شد.

یه دقیقه صبر کن ببینم.

دهنش کاملا باز موند.

اما پیش از اینکه بتونه صداش دربیاد، داس بزرگی که نور سردی در تاریکی می‌تابید، ناگهان در دست مرد جوان ظاهر شد.

یه دقیقه صبر کن؟؟؟؟

چشم‌های ووسو گشاد شدن. در حالی که با ناباوری نفس‌نفس می‌زد، به سلاح آشنای جلوش خیره شد.

صبر کن، صبر کن، صبر کن!!!!!!

چن‌شینگیه و همکارهاش که پس از شنیدن این خبر عجله کرده بودن، شاهد چنین صحنه‌ای بودن.

انفجار در حالی که از حالت چهره‌ی طرف مقابل لذت می‌برد، پوزخندی از خوشحالی زد.

وی‌یوییچو به آرومی روی شونه‌ی ووسو زد و گفت: «ناراحت نباش.»

...تو تنها کسی نبودی که فریب خورد.

...و اون دوباره از همین ترفند استفاده کرد.

چقدر نفرت انگیز.

یه ثانیه‌ی بعد، صدای بلند تیغه‌ای تیز که هوا رو برید و صدای فرو ریختن دیوار، به گوش می‌رسید.

سوراخ بزرگی در دیوار ضخیم ظاهر شد. صدای گریه‌ و درخواست کمک غیرنظامی‌ها به گوش می‌رسید.

ووسو وقت نگرانی در مورد چیزهای دیگه رو نداشت.

برگشت و به کارمند پشت سرش فریاد زد: «زود باشید! نجات رو سازماندهی کنید!»

چن‌شینگیه جلو رفت. یه هزارپای سیاه و سفید از زیر آستینش ظاهر شد و قبل از فرود روی زمین به اندازه‌ی چندین متر رشد کرد.

عینکش رو بالا زد و با خونسردی گفت: «ما اینجاییم تا کمک کنیم.»

انفجار نگاهی به آچانگ انداخت و بی‌صدا فاصله‌ی بینشون رو افزایش داد.

سپس تظاهر کرد که بدون خودداری می‌خنده و بعد یه توپ آتشین در دستش ظاهر شد و گفت: «با اینکه من در نجات مردم خیلی خوب نیستم، اما می‌تونم بهتون کمک کنم که جلوی اشباح مداخله‌گر رو بگیرید!»

ووسو متاثر شد و گفت: «متشکرم.»

وی‌یوییچو لبخندی زد و با زور روی شونه‌های اون زد و گفت: «بالاخره ما تا حدودی کارمند بوریاو به حساب میایم، مگه نه؟»

چهره‌ی ووسو درهم شد. چهره‌ش در نتیجه‌ی قدرت طرف مقابل در هم شده بود: «خدای من، آروم‌تر لطفا.»

تیم نجات به صورت سازماندهی شده‌ای شروع به عبور از دیوار بزرگ کرد.

در این لحظه به نظر می‌رسید که انفجار به چیزی فکر کرد. سرش رو برگردوند و به اطراف نگاه کرد.

«ها؟ حالا که حرفش پیش اومد.... ایس کجاس؟»

معلوم نبود چه زمانی این اتفاق افتاد، اما طرف مقابل دیگه رفته بود.

یکی از کارمندها نگاهی بهش انداخت و به آسمون تاریکی که از طریق یه سوراخی دیده می‌شد اشاره کرد و گفت: «اون همون مرد جوانی بود که همین الان دیوار رو در هم شکست؟ دیدم که رفت داخل.»

همه مات و مبهوت بودن. همه‌ی اون‌ها به مرکز شهر نگاه کردن.

در اونجا ابرها تاریک و سنگین بودن. انرژی غلیظ یین و بوی خون فضا رو پر کرده بود و حتی با نگاه کردن بهش احساس می‌کردن که کمرشون مورمور شده و مو به تنشون سیخ می‌شد.

اون واقعا..... رفت داخل؟

در مرکز شهر ام.‏

زنی با ظاهری ظریف و پای بر*هنه در بین گوشت‌های متلاطم روی زمین راه می‌رفت. خون چسبنده به آرومی از پاهاش بالا رفت و به یه لباس بلند تبدیل شد. سرش رو بلند کرد و به آسمون تاریک پیش روش نگاه و دست رنگ پریده‌ش رو دراز کرد و لبخندی ملایم نشون داد:

«بچه‌های من، کارتون خوب بود.»

اشباح درنده در هوا غرش و زمزمه کردن. آسمون همچون امواج بزرگی بنظر می‌رسید.

«این دنیا پاداشیه که شما سزاوارش هستید.»

مادر این رو به آرومی گفت در حالی که با چشم‌های قرمزش به اشباح درنده‌ی روبروش نگاه می‌کرد.

اشباح درنده همه به طرز وحشیانه‌ای زمزمه کردن و پیروزیشون رو جشن گرفتن.

ناگهان، دست باریک و لاغر مادر به حالت مشت محکم شد و چندین اشباح خشمگین سطح اِس رو پایین کشید:

«......اما برخی از بچه‌های نافرمان هم باید تنبیه بشن.»

اشباح درنده‌ای که در دست‌هاش بودن، برای بخشش تقلا، گریه، و التماس کردن.

حتی در حالی که اون‌ها به آرومی تا سر حد مرگ له می‌شدن، چهره‌ی مادر همچنان همون نگاه محبت‌آمیز و دلسوزانه رو نشون می‌داد.

مادر دست‌هاش رو به آرومی جهت تمیز کردن تکون داد. گوشت زیر پاش چرخید، انگار داشت چیزی می‌خورد.

مادر به آرومی گفت: «خیله خب، حالا کسی می‌دونه داماد من کجاس؟»

در این لحظه ناگهان صدای سردی از پشت سرش به گوش رسید:

«...اینجا.»

کتاب‌های تصادفی