فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 127

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۷:

مادر کمی سرش رو چرخوند، ولی پیش از اینکه کاملاً برگرده، داس بزرگی در سینه‌ش فرو رفت. خون قرمزی از زخمش جاری شد و لباس بلندش رو به رنگی خیره کننده تبدیل کرد.

چشم‌هاش رو بلند کرد و به یه‌جیایی که فقط کمی دورتر از خودش ایستاده بود نگاه کرد.

شعله‌های سردی در چشم‌های کهربایی مرد جوان می‌سوخت و جوری به نظر می‌رسید که همچون جانوری در پرتگاه بود که نیش‌های تیزش رو بیرون می‌کشید. در حالی که لب‌های باریکش با قصد کشتن، خمیده شده بودن گفت: «از آشنایی با شما خوشحالم... مادر.»

مادر آهی آهسته کشید: «آه...»

یه‌جیا: «انتظار نداشتم بتونم اینقدر بی‌رحم باشم حتی وقتی به چهره‌ای مثل این نگاه می‌کنم.»

زن دستش رو بالا آورد و آروم صورتش رو نوازش کرد.

پوست سفیدش که متعلق به یه دختر جوان بود، اسکلتش رو پوشونده بود. صورتش ظریف و تمیز بود، بدون هیچ اثری از پیری. درست شبیه چیزی بود که یه‌جیا به یاد داشت. تنها تفاوتش احتمالاً جفت مردمک‌های قرمز یخی سردش بود.

مرد جوان دندون‌هاش رو به هم فشار داد و نفرت در چشم‌هاش شدیدتر شد.

مادر خندید و گفت: «خیلی خوبه.....خیلی خوشحالم.»

لبخندی زد و به داسی که شکمش رو سوراخ کرده بود نگاه کرد. کوچیک‌ترین نوسانی در صدای ملایمش نبود: «اما فرزندم، تو هنوز خیلی جوان و ساده لوح هستی.»

انگشت‌های رنگ پریده و باریک اون زن به آرومی روی زخمش قرار گرفتن.

خونی که در لباس بلندش نفوذ کرده بود دوباره به سمت بدنش سرازیر شد، انگار در حال مکیده شدن بود.

مردمک‌های مرد جوان فوراً منقبض شدن و گفت: «چی...؟!»

مادر از اون چشم‌های قرمز رنگش استفاده کرد تا با محبت به مرد جوان روبروش نگاه کنه. انگار با بچه‌ای نافرمان صحبت می‌کرد، سپس به آرومی گفت:

«چطور تونستی از هدیه‌ی من برای کشتن من استفاده کنی؟»

به نظر می‌رسید مرد جوان متوجه شده بود که یه چیزی درست نیست.

بلافاصله برگشت و در سریع‌ترین زمان ممکن فرار کرد.

ابرهای تیره‌ی بالای سرش غرش کردن و در حالی که مشتاق نوشیدن خونش بودن گفتن: «بذارید من اون رو بکشم!»

«نه! مادر، بذارید من این کار رو بکنم!»

مادر همچنان با لبخندی آروم دستش رو کمی بالا برد و آماده بود تا دستوری برای رفتن به دنبال اون صادر کنه.

ناگهان یه مرد قد بلند به آرومی در فاصله‌ی کمی ظاهر شد و جلوی یه‌جیا ایستاد.

چشم‌های قرمزی که شبیه چشم‌های مادر بود با همون نگاه ظالمانه و با بی‌تفاوتی به مرد جوان نگاه کردن.

یه‌جیا اول تعجب کرد و بعد یه ذره شادی توی قیافه‌ش دیده شد و گفت: «جی‌شوان........! تو.......»

اما پیش از اینکه حرفش تموم بشه، ناگهان دست اون مرد به سینه‌ش نفوذ کرد.

چشم‌های مرد جوان گرد شد: «!!!»

با ناباوری به پایین نگاه کرد. مچ دست اون مرد عمیقاً در سینه‌ش فرو رفته بود. مردمک‌های چشم‌هاش منقبض شده بودن و می‌لرزیدن. صحنه‌ای رو که می‌دید باور نمی‌کرد.

جی‌شوان از نزدیک اون رو در آغو*ش گرفت و کنار گردن مرد جوان رو لیس زد و گفت: «گه‌گه...نباید به این راحتی به دیگران اعتماد کنی.»

سپس لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: «مخصوصاً بعد از اینکه قبلاً یه بار بهت خیانت شده بود.»

مرد جوان به صورت اون مرد خیره شد. صداش خشن و نامشخص بود و با گفتن هر کلمه، از دهنش خون می‌چکید:

«جی.....شوان......»

لب‌های جی‌شوان کمی بالا رفتن. سپس بدون اخطار، کنار گردن طرف مقابل رو محکم گاز گرفت و دندون‌های تیزش در گوشتش فرو رفتن. بلافاصله خون گرمی از زخمش بیرون زد.

سپس لب‌هایی که به خون آغشته بودن رو لیس زد. صداش آهسته و ملایم بود، مثل زمزمه‌ی یه عاشق:

«گه‌گه، به خونه خوش اومدی.»

یه ثانیه‌ی بعد، کف دستش رو برگردوند. گلوله کوچیکی از گوشت در کف دستش ظاهر شد و اون رو در حفره‌ی سینه‌ی مرد جوان فرو کرد.

----این بخشی از مادر بود که جی‌شوان آخرین بار در جریان شورش اشباح به دست آورده بود.

چشم‌های مرد جوان گرد شدن: «آهههههه!!!!!» تاریکی هجوم آورد و چشم‌های کهرباییش رو مشکی کرد. گویی عذاب شدیدی رو تجربه می‌کرد، خطوط قرمز رنگی روی گردنش چرخیدن، در حالی که تموم بدنش از درد می‌لرزید. تموم نشونه‌های زندگی متعلق به یه انسان به سرعت از بدنش خارج شدن.

به نظر می‌رسید که انرژی یین موجود در هوا توسط گردابی جذب شد. همه‌ش به طور دیوانه‌واری در بدنش مکیده شدن.

اون در حال تبدیل شدن از یه انسان به یه شبح درنده بود.

جی‌شوان بدون عجله چند قدم عقب رفت و از وضعیت سخت مرد جوان قدردانی کرد. لبخندی بی‌رحمانه و خشنود بر لب‌هاش نشست.

نوک زبون قرمز رنگش به آرومی لب پایینش رو لیس زد، انگار از همین الان می‌تونست طعمش رو حس کنه.

مادر به صحنه‌ی روبروش نگاه کرد. متعجب به نظر نمی‌رسید.

پس از مدتی طولانی.

مرد جوان دیگه تکون نخورد.

در حالی که سرش پایین بود، بدنش صاف شد.

یه‌جیا صورت رنگ پریده‌ش رو که خطوط قرمز رنگی در حال گذشتن از روی گونه‌هاش بودن رو بالا آورد. پیش از اینکه به آرومی چشم‌هاش رو باز کنه، مژه‌هاش به شدت می‌لرزیدن.

ظلم و جنون در اون چشم‌های قرمز تیره‌ش آشکار بودن. همچون ماه قرمز خون‌آلودی در آسمون، مردم به طور غریزی با نگاه کردن بهش احساس ترس می‌کردن.

این چشم‌ها متعلق به یه شیطان بودن.

جوّ در یه لحظه ساکت شد.

در شهر خالی فقط صدای چرخیدن گوشت به گوش می‌رسید.

لب‌های یه‌جیا به آرومی لبخندی زدن. صداش خشن و آهسته بود، با ردی از سردی که به استخون احساس سرما می‌داد[1] گفت:

«...مادر.»

مردی که کنارش ایستاده بود گوشه‌های لبش رو قلاب کرد. برگشت و با ظرافت به مادر تعظیم کرد و در حالی که چشم‌های سرخ رنگش پر از پلیدی بودن گفت:

«وظیفه‌ای که به من محول کرده بودید، انجام شد.»

----- ایس رو بکُش یا تغییر بده. به وضوح، اون وظیفه‌ای رو که مادر بهش داده بود، به خوبی انجام داده بود.

مادر کمی خم شد و صورت مرد جوان رو بلند کرد. نوک انگشت‌هاش به پوستی که به همون سردی پوست خودش بود مالیده شد و چهره‌ی مطیع و خوش رفتار طرف مقابل رو گرفت.

مدت‌ها بعد، لب‌های مادر لبخندی ملایم و عاشقانه‌ای نشون دادن:

«بچه‌ی خوب.»

.

در ورودی دیوار.

مردمِ اونجا مضطرب و پرتنش بودن.

ده‌ها انسان لرزون روی پشت آچانگ نشسته بودن. اون‌ها با چشم‌های بسته محکم به اندام‌های آچانگ‏ چسبیده بودن. اگرچه اون‌ها می‌دونستن که دارن نجات داده می‌شن، ولی غلبه بر اون ترس غریزی براشون سخت بود.

نزدیک به نیمی از حدود هزار نفر نجات پیدا کرده بودن. درست زمانی که کارشون در شرف اتمام بود، یکی از کارمند‌های تیزبین ناگهان چهره‌ای رو دید که به آرومی از دور بهشون نزدیک می‌شد.

هیکل باریک و بلند مرد جوانی از بین گرد و غبار و دود رد شد و مستقیم به سمت جمعیت رفت.

داس بزرگی که در دستش بود نور سردی تابوند، در حالی که نوکش درخششی خونین رو منعکس می‌کرد.

یکی از کارمندها که ظاهر طرف مقابل رو تشخیص داد با تعجب فریاد زد: «هی! این ایسه!»

مرد جوان با چشم‌هایی قرمز رنگ و سرد یخی به آرومی به سمتش نگاهی انداخت. انگار فقط به مورچه‌ای نگاه می‌کرد که می‌تونست یه لحظه‌ی دیگه توسط اون له بشه. احساس وحشتناکی کارمند رو به لرزه درآورد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت.

یه‌جیا نگاهش رو پس گرفت و آروم به قدم زدن ادامه داد.

بقیه که صدای تعجب رو شنیدن، همگی نگاه به اون سمت کردن.

وی‌یوییچو از دیدن یه‌جیا شگفت زده شد. بلافاصله از جاش پرید و با خوشحالی ازش استقبال کرد: «برادر یه ----»

یه لحظه بعد، نور سردی فلاش زد.

یه‌ تیغه‌ی تیز هوا رو برید و به سمت پایین فرود اومد.

حالت متعجب زن جوان همچنان در صورتش باقی مونده بود و در حالی که چشم‌هاش گشاد شده بودن، با ناباوری به زخم خونریزی روی سینه‌ش نگاه کرد.

ای..اینجا.....چه خبره؟

مرد جوان با تحقیر با زبونش صدای 'چیش' درآورد و گفت: «....چقدر رو اعصاب.»

سپس با بی‌تفاوتی داسش رو بیرون کشید.

‏'صدای بیرون کشیدن'‏

هیکل باریک زن جوان همچون عروسکی پارچه‌ای به زمین پرتاب شد، بدنش چندین بار روی زمین غلت زد و سپس در شکاف‌های روی زمین سقوط کرد.

مرد جوان به راهش ادامه داد.

جوّ برای لحظه‌ای ساکت شد.

چشم‌های انفجار قرمز شدن و گلوله‌های آتشین در دست‌هاش شکل گرفتن: «آهههههه!!!!» با عصبانیت به سمت یه‌جیا حرکت کرد ولی توسط چن‌شینگیه‌ی بداخلاق متوقف شد:

«صبر کن!»

همه به صحنه‌ی روبروشون خیره شدن و تقریباً فراموش کردن چجوری نفس بکشن.

مرد جوان چشم قرمز با پلیدی لبخندی زد و در حالی که خون متعلق به انسان‌ها از داسش می‌چکید گفت:

«سلام به همگی.»

انگار داشت با حشرات بازی می‌کرد، از بالا به سمت مردم شگفت‌زده نگاه کرد و آهسته ادامه داد:

«حالا من به شما دو تا انتخاب می‌دم. تسلیم اشباح درنده و تبدیل به غذای ما بشید یا... مستقیماً همین الان خورده بشید.»

لب‌های باریک مرد جوان دارای لبخندی بازیگوشانه بود که انگار از هر ثانیه لذت می‌برد. صداش آهسته و تشنه به خون بود:

«تسلیم بشید یا بمیرید. انتخاب شماس.»

انگشت رنگ پریده‌ش رو به سمت لب‌هاش برد و گفت:

«من به شما یک ماه فرصت می‌دم تا در موردش فکر کنید.»

یه‌جیا بی‌تفاوت به جمعیت وحشت‌زده‌ نگاه کرد و قهقهه زد و گفت:

«هرچند حیفه.....اما امروز ولتون می‌کنم.»

پس از گفتن این جمله، هیکلش همچون یه تیکه دود در هوا پراکنده شد.

تنها ویرانه‌های شهر باقی مونده بودن.

«غیرممکنه...غیرممکنه.....»

ووسو با ناباوری زمزمه کرد.

مشت چن‌شینگیه کمی شل شد و به انفجار اجازه داد تا به محلی که وی‌یوییچو درش سقوط کرده بره. هیچ اثری از وی‌یوییچو پیدا نشد.

یه لحظه کسی حرفی نزد.

همونطور که انفجار اطراف رو جستجو می‌کرد، از عصبانیت و درد فریاد زد: «نهههههه!!!!»

صورت چن‌شینگیه رنگ‌پریده و حالتش متین بود. دست‌های آویزونش در کنار پهلوش به آرومی به مشت تبدیل شدن.

امروز قدرتمندترین انسان تبدیل شده به.......

دشمن.

یک ماه.

یک ماه دیگه، چه اتفاقی می‌افته؟

.

خیلی پر سر و صداس....

وی‌یوییچو اخم کرد.

چرا اینقدر پر سر و صداس؟

صداهای بی‌شماری از دور و نزدیک به گوش می‌رسیدن اما اون نمی‌تونست بفهمه چی می‌گن. تموم اون صداهه بدون مانع وارد گوشش شدن و احساس کرد سرش داره منفجر می‌شه.

پلک‌هاش حرکت کردن و به زحمت چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد.

همه چیز قرمز بود.

اینجا.....اینجا کجاس؟

سپس به یاد آورد...

وی‌یوییچو سینه‌ش رو لمس کرد.

هاه؟

یه دقیقه صبر کن ببینم.

وقتی دوباره سینه‌ش رو لمس کرد چشم‌های وی‌یوییچو گشاد شدن --- مگه اون کشته نشده بود؟

اما سینه‌ش که اصلا درد نمی‌کرد.

و همچنین هیچ دردی رو احساس نمی‌کرد...

اینجا چه خبره؟

صدایی از دور شنیده شد.

«.... فکر می‌کنی مادر کار ما رو باور کرد؟»

صدای آهسته‌ی مردی در فضا طنین‌انداز شد: «شاید.» به نظر می‌رسید که صداش کمی حالت سرگرم‌‌کننده داشت: «تو خیلی واقعی نقش بازی کردی.»

صدای دیگه‌ای به تمسخر گفت:

«نه، نه، نه. نه به خوبی تو.»

چی؟

چی رو باور کرد؟

چه نقش بازی کردنی؟

چشم‌های وی‌یوییچو گشاد شدن و با سردرگمی به سمت اون صداها نگاه کرد.

«آخ.....» جوانی با موهای روشن اخم کرد و در حالی که به آرومی زخم خون‌آلود کنار گردنش رو لمس می‌کرد، سرش رو کمی چرخوند.

سپس دندون‌هاش رو به هم فشار داد و به مرد کنارش لگد زد و گفت:

«ببینم تو احیانا یه سگی؟»

[1] - سرما تا مغز استخون می‌ره.

کتاب‌های تصادفی