بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 128
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲۸:
وییوییچو: «.......»
یه دقیقه صبر کن. اینجا چه خبره؟ به نظر میرسید که دو نفر جلوتر متوجه وضعیت اون شده بودن، بعد هر دوشون به اون سمت نگاه کردن.
با دیدن اون دو جفت چشم قرمز رنگ، وییوییچو نتونست جلوی منقبض شدنش رو بگیره. به طور غریزی شروع به لرزیدن کرد و به نظر میرسید درد مبهمی از سینهش بیرون میاومد.
به سختی بالاخره یه کلمه رو به زبان آورد:
«شما......»
یهجیا بلند شد و به سمتش رفت. هوای سرد اطرافش متعلق به یه شبح درنده بود و ظلم و ستمی که ازش بیرون میاومد شدیداً خفهکننده بود. از اعماق استخونهاش، بدنش با وحشت فریاد میزد و ازش میخواست که فرار کنه.
اما بدن ضعیف شدهش در اون لحظه خیلی سنگین شده بود و وییوییچو رو به زمین چسبونده و باعث شده بود که قادر به حرکت نباشه. در حالی که طرف مقابل رو دید که به پایین خم میشه، مردمکهای وییوییچو کمی منقبض شدن. عرق سردی از روی پشتش ریخت.
یهجیا پرسید:
«چه حسی داری؟ هنوز هم درد داره؟»
وییوییچو دندونهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد لرزیدنش رو کنترل کنه. انگار سنگ بزرگی روی سینهش فشار میآورد، نفس کشیدن براش سخت بود.
جیشوان دستش رو روی شونهی یهجیا گذاشت و بیاختیار زمزمه کرد:
«گهگه، دوباره فراموش کردی.»
تازه الان یهجیا واکنش نشون داد: «درسته.» چشمهاش رو کمی گشاد کرد انگار چیزی رو به یاد آورد و سپس یه قدم به عقب رفت.
یه لحظه بعد، احساس پلیدانهای که بر وییوییچو سنگینی میکرد از بین رفت و متوجه شد که میتونه راحتتر نفس بکشه. نفسنفس زد و دوباره احساس زنده بودن کرد.
یهجیا به جیشوان نگاه کرد و با اخم گفت:
«چرا زودتر به من یادآوری نکردی؟»
جیشوان: «...... تو که اصلا به من فرصت ندادی، گهگه.»
با تماشای این دو نفر، چشمهای وییوییچو کمی خیس شدن. نفس کشید[1] و ناگهان هوس گریه کرد.
مطمئناً همهی اینها یه بازی بوده. ای دروغگو! وااااااااااااای الان خیلی ترسیده بود!!!
تنها انسانی که تونسته بود بازی رو تموم کنه، تبدیل به یه شبح درنده شد..... حتی فقط شنیدنش هم وحشتناک بود!
یهجیا پشت سرشو مالید و لبخند ناخوشایندی به وییوییچو زد: «ببخشید، من تازه به یه شبح درنده تبدیل شدم و هنوز بهش عادت نکردم.»
وییوییچو: «.....»
اون شوکه شده بود. به آرومی تکرار کرد: «یه دقیقه صبر کنید، شما تازه به یه شبح تبدیل شدید؟ منظورتون چیه؟»
این ممکن نیست.... یعنی چی...... اون فکر میکنه که این یعنی.....؟
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و گوشهی لبهاش رو بالا برد:
«بله.»
دستش رو دراز کرد و انرژی سرد یین در دستهاش جمع شد. اون احساس وحشتناک قبلی برگشت. دمای اطرافش فوراً کاهش پیدا کرده و این مکان رو شبیه یه غار یخی کرد.
چشمهای وییوییچو کمی لرزیدن.
--درسته. این قطعا.... واقعیت داره. یه شبح درندهی سطح بالا. اما در لحظهی بعد، طرف مقابل ناگهان دستش رو پس گرفت و اون احساس وحشتناک و سرد از بین رفت.
ذهن وییوییچو آشفته بود. اون به جیشوان و سپس به یهجیا نگاه کرد و نتونست جلوی سوال پرسیدنش رو بگیره:
«اما......شما.....یه لحظه صبر کنید، جریان چیه؟»
یهجیا چهارزانو زد، در مقابلش نشست، آهی کشید و گفت:
«اگر بخوایم مادر رو فریب بدیم، استفاده از توهم کافی نیست.»
اون و جیشوان با هم از پایتخت برگشته بودن. پیش از اینکه به شهر ام برسن، میتونستن انرژی وحشتناکی رو که از اونجا میاومد رو احساس کنن.
در اون لحظه، یهجیا بلافاصله متوجه شد که...
درب باز شده بود.
کشتی از قبل حرکت کرده بود، دیگه برای بازگشت خیلی دیر شده بود.
یهجیا در زمین بیابونی متروک ایستاده بود و به شهری که در دوردست پوشیده از بوی خون و انرژی یین بود نگاه میکرد. اعماق چشمهاش آسمون قرمز رنگ و خونی مانند رو منعکس میکرد.
جیشوان جلو رفت و کنار یهجیا ایستاد و گفت: «.....مادر اینجاس.» اون هم به همین ترتیب به شهر پیش روش نگاه کرد. صداش یواش و آروم بود، بدون کوچیکترین نوسان احساسی.
برگشت و به یهجیا نگاه کرد.
اگرچه جیشوان چیزی نگفت، اما یهجیا میتونست معنی نگاهش رو بفهمه. انگار بیصدا میپرسید:
«حالا چی؟»
انگشتهای یهجیا به حالت مشت جمع شدن. مفاصلش ناشی از زور سفید شدن. اون به طور ثابتی به جلو نگاه میکرد و فریادها، گریهها و درخواستهای کمک از رویاهاش دوباره در گوشش شنیده شدن.
به نظر میرسید که کلمات بعدیش از بین دندونهاش بیرون اومدن: «حتی اگر اون قبلاً بیرون اومده باشه، من میخوام اون رو دوباره به داخل هل بدم.»
جیشوان: «حتی اگر احتمال شکست وجود داشته باشه؟»
نفسهای یهجیا بیثبات و صداش سرکوب شده اما قاطع بود: «...... بله.»
دردِ همه، مرگِ همه، تمام تقلاها و اشکهاشون، همه به خاطر این هیولا بود...
«باشه.»
یهجیا کمی تعجب کرد. به شخصی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد: «.....تو نمیخوای جلوی من رو بگیری؟»
جیشوان لبهاش رو به هم چسبوند و گفت: «نه.»
اون گفت: «قبلاً که گفتم. اشباح درنده موجوداتی هستن که از روی میل و وسواس هدایت میشن.»
اون مرد با چشمهای قرمز رنگش رو کمی باریک کرد و لبهاش بالا رفتن تا یه قوس آروم و راحت ایجاد کنن:
«توانایی دفن شدن با خواستههای خودشون. این پایانیه که همهی اشباح درنده رویای اون رو میبینن.»
یهجیا کمی تعجب کرده بود. اون به انعکاس خودش در چشمهای قرمز طرف مقابل نگاه کرد و برای یه لحظه نمیدونست چجوری باید واکنش نشون بده. ناگهان احساس کرد نور اطرافش یکم کم شد.
یهجیا به آسمون نگاه کرد.
اشباح درندهای به شکل ابرهای تیره از هر طرف جمع شده بودن و آسمون رو پوشونده بودن. چهرههای بیشمار بزرگ و ترسناکی درون اون ابرهای تیره حرکت میکردن، چشمهای بیرون زدهشون لذتی بیرحمانه رو در بر داشت.
در حالی که برای پاسخ به تماس مادر به سمت شهر ام حرکت میکردن، ناله میکردن و میخندیدن.
فرزندانِ...... مادر.....
به نظر میرسید یهجیا به چیزی فکر کرده بود. بعد از لحظهای تعجب به جیشوان که جلوش ایستاده بود نگاه کرد و لبخندی زد:
«که آرزوها و خواستهها، درسته؟»
به غیر از خشم سرکوبشده در عمق چشمهای کهرباییش، بقیهی چشمهاش شفاف بودن. درست همچون مراحل بازی، مهم نبود که یهجیا چقدر در یه موقعیت ناامیدکننده و دشوار بود و شبح درنده هر چقدر هم قدرتمند بود، اون همیشه میتونست خیلی سریع آروم بشه و اون درب کوچیکِ بقا رو پیدا کنه.
یهجیا آهسته گفت: «هرچی وجود قویتر باشه، بیشتر در بند خواستههای خودش هست.»
سپس به ابرهای سیاه آسمون نگاه کرد و گفت:
«پس آرزوی مادر چیه؟»
جیشوان: «به چیزی فکر کردی؟»
یهجیا لحظهای فکر کرد و برگشت و به جیشوان نگاه کرد. چشمهای کهرباییش همچون آسمونی بودن که توسط مه پوشیده شده بود، دور و آروم به نظر میرسید: «جیشوان، الان وقت اینه که کار اصلی خودت رو کامل کنی.»
.
«.....خلاصه قضیه این بود.»
یهجیا دستهاش رو باز کرد و در مقابل وییوییچوی مات و مبهوت شونههاش رو بالا انداخت:
«از این لحظه، مادر دست برتر رو داره. اون نه تنها به طرز وحشتناکی قویه، بلکه ارتشی متشکل از دهها هزار شبح داره. صرف نظر از عواقب مواجهه با مادر، انسانها به این سادگی توانایی این رو ندارن که رو در رو باهاش مقابله کنن. بنابراین تصمیم گرفتم از زاویهای دیگه به این مشکل رسیدگی کنم...»
وییوییچو آب دهانش رو قورت داد و به سختی پرسید: «.....که نفوذ کنید و به یه شبح تبدیل بشید؟»
یهجیا: «بینگو!»
وییوییچو: «.....»
..... ناگهان هوس کرد اون رو کتک بزنه.
[1] - به حالت گریه کردن.
کتابهای تصادفی



