فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 129

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۹:

یه‌جیا آهی کشید: «اما همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد و ما وقت نداشتیم اون رو آزمایش کنیم. ما فقط می‌تونستیم یه قم*ار انجام بدیم.»

وی‌یوییچو: «..... چی رو؟» ‏

یه‌جیا: «که آیا یه انسان هنوز هم می‌تونه هوشیاری خودش رو پس از تبدیل شدن به یه شبح درنده حفظ کنه یا نه.»

وی‌یوییچو: «و اگر شکست می‌خوردید...»

یه‌جیا شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: «در اون صورت همه چیزی که الان اتفاق افتاد، نقش بازی کردن نمی‌بود.»

وی‌یوییچو: «....»

اون به آرومی چندتا نفس عمیق کشید اما هنوز قادر به مهار عصبانیتی که در درونش موج می‌زد نبود. دستش رو بلند کرد و ضربه‌ی محکمی به سر جوان روبروش زد: «می‌تونی اینقدر مردم رو جون به لب نکنی؟!»

وی‌یوییچو فریاد زد: «اگر نقشه‌ت شکست می‌خورد چی؟ اونوقت چیکار می‌کردی؟!»

یه‌جیا سرش رو پوشوند و بی‌صدا عقب رفت تا از محدوده‌ی حمله طرف مقابل خارج بشه.

وی‌یوییچو با عصبانیت ادامه داد: «علاوه بر این، از کجا مطمئن بودی که مادر گولش رو می‌خوره؟ همه پس از تبدیل شدن به یه شبح درنده بطور یکسانی رفتار می‌کنن؟!»

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و گفت: «در واقع.....» اون به طور خلاصه این حقیقت رو که شبح درنده‌ای که روز گذشته به اون‌ها حمله کرده بود، یه خیالِ[1] متحول شده بود و همچنین خلاصه‌ی مختصری از اطلاعاتی که از رئیس به دست آورده بود رو ارائه داد.

وی‌یوییچو شوکه شد.

به دست‌هاش نگاه کرد: «یعنی ممکنه که...»

یه‌جیا سری تکون داد و آهی کشید: «بله. همه‌ی بازیکن‌هایی که در بازی عنوانی دریافت کردن، از مادر هدیه‌ای گرفتن.»

دلیل اینکه بازیکن‌ها بالای تابلوی رهبری همگی توانایی‌های خاص خودشون رو داشتن، از داشتن قدرت غیرانسانی گرفته، تا توانایی کنترل حشرات یا آتیش، همه به این دلیل بود که مادر مخفیانه اون‌ها رو پرورش می‌داد.

همه‌ی اون‌ها استعدادهای انتخاب شده توسط مادر بودن. تنها تفاوت در درجه‌ی تبدیلشون بود.

چشم‌های یه‌جیا کمی پایین اومدن و به آرومی ادامه داد: «توانایی من در مصرفه و داس من 'یا'ی[2] منه.»

اون قبلاً بسیار نزدیک به مرز بین یه انسان و یه شبح ایستاده بود. تنها چیزی که نیاز داشت یه هُلِ کوچولو بود.

جی‌شوان گفت: «اما مادر همیشه با فرزندان مستقیمش رفتار ترجیحی داشته.»

وی‌یوییچو تعجب کرد و گفت: «منظورت چیه؟»

جی‌شوان آهسته گفت: «برای بازیکنان معمولی، تنها قسمت کوچیکی از بدن مادر کافیه. اما برای یه نسل مستقیم، چیزی که نیازه یه قطعه‌ی اصلی از بدن مادره.»

چشم‌های یه‌جیا کمی تغییر کردن.

اون از همون اول به عنوان نواده‌ی مستقیم تعیین شده بود.

شاید به خاطر توانایی اون بود، یا شاید به خاطر اینکه.... از نسل خونیش بود. اما در هر صورت به اون‌ها امتیاز داد. تبدیل بازیکنان معمولی عمدتاً 'ایجاد سربازی بود که از دستورات اطاعت کنه'، اساساً یه ماشین کشتار مانند رویاساز. با ظاهر شدن یه شبح درنده، اون‌ها بخش کوچیکی از آگاهی اولیه‌ی خودشون رو حفظ می‌کنن، اما خیلی ضعیفه و به اون‌ها جایی برای رهایی از کنترل مادر نمی‌‌ده.

اما برای فرزندان مستقیم متفاوت بود. نیرویی که از قسمت‌های اصلی مادر میاد بسیار قدرتمند و خالصه، به اندازه‌ای که روح انسان رو آلوده کنه و اون‌ها رو به چیزی غیرانسانی تبدیل کنه. پس از تبدیل موفقیت‌آمیز، اون‌ها تبدیل به یه روح پر از بدخواهی می‌شن که همچنان آگاهی خودشون رو دارن.

اما این روند ساده نبود. بنابراین، یه‌جیا نیاز به جذب انرژی یین کافی داشت. فقط با انجام این کار اطمینان حاصل می‌شه که همه چیز به آرومی پیشرفت خواهد کرد.

وی‌یوییچو اخم کرد: «خب، شما الان..... یه شبح درنده هستید؟»

یه‌جیا سرش رو تکون داد و گفت: «بله. کسی که حاضر نیست فرزندش رو به خطر بندازه، نمی‌تونه گرگ رو بگیره.»

بدون فداکاری، مادر چجوری قراره گول بخوره؟

به نظر می‌رسید که یه‌جیا ناگهان چیزی به یاد آورد: «حالا که بحثش پیش اومد، باید کمی بیشتر اینجا بمونی.»

وی‌یوییچو: «اما.........»

یه‌جیا مستقیماً رد کرد: «نه. انسان‌ها الان فکر می‌کنن که تو مردی و همه من رو دشمنشون می‌دونن، فقط با انجام این کار مادر واقعاً باور می‌کنه که من جبهه‌م رو تغییر داد‌م.»

وی‌یوییچو آروم شد و سرش رو تکان داد: «فهمیدم.»

به هر حال، اولین قدم برای فریب دشمن اینه که اول مردم خودت رو فریب بدی.

سپس بی‌اختیار آهی کشید و گفت:

«شما واقعا دوست دارید به مردم دروغ بگید.»

یه‌جیا: «......نمی‌گم!»

جی‌شوان: «ولی در حقیقت........»

یه‌جیا نگاه کرد: «تو دهنتو ببند.»

جی‌شوان مطیعانه دهنش رو بست.

وی‌یوییچو نتونست جلوی خنده‌ی بلندش رو بگیره: «هاهاهاهاهاها. خب پس حالا که اینطوریه، پس من جسورانه عقب می‌شینم.»

فقط اینه که اون افراد در بوریاو احتمالاً دوباره فریب خواهند خورد.

با فکر کردن به این موضوع، وی‌یوییچو نتونست جلوی خوشحالیش رو بگیره.

اون انتظار نداشت که... تنها کسیه که حقیقت رو می‌دونه.

این بهترینه!!

وی‌یوییچو ناگهان چیزی به یاد آورد، اطرافش رو نگاهی انداخت و پرسید: «من الان کجام؟»

وی‌یوییچو با دقت مکان رو بررسی کرد. به نظر یه انبار تاریک بود. فضا بسیار بزرگ، در اطراف بسیار تاریک و دیدن انتهای این مکان برای اون دشوار بود. بسیاری از قفسه‌های مرتب و منظم پر از عروسک‌های عجیب و غریبی وجود داشتن.

صدای تنبلی که متعلق به یه کودک بود ناگهان از پشت وی‌یوییچو به صدا دراومد: «سلام.»

وی‌یوییچو اونقدر شگفت‌زده شده بود که تقریباً از جاش پرید: «وااااای!»

برگشت و نگاه کرد، فقط توده‌ی کوچیکی از کتاب رو در فاصله‌ی کمی دید. کتاب‌ها همه روی هم چیده شده بودن تا شکل یه قلعه رو تشکیل بدن. کودکی با پاهای چهارزانو شده روبروی اون دسته از کتاب‌ها نشسته بود و عروسکی اسکلتی به اندازه‌ی کف دست رو در آغو*ش گرفته بود. فقط هفت یا هشت ساله به نظر می‌رسید. با ظاهری کوچیک و لطیف، خیلی بانمک به نظر می‌رسید.

یه... بچه؟

یعنی اون...؟

وی‌یوییچو با تعجب به یه‌جیا نگاه کرد: «این فرزند مخفی توئه...»

اون کودک با عصبانیت فریاد زد: «هی، زن! چشم‌هات رو باز کن و درست نگاه کن! اول نگاه کن و بگو این حضرت کبیر کیه!»

یه‌جیا مشتش رو به سمت لبش آورد و به آرومی سرفه کرد: «اهم، این عروسک‌گردانه.»

چشم‌های وی‌یوییچو بیشتر گشاد شدن: «عروسک‌گردان؟؟؟ اون... شبح درنده‌ی سطح اس؟»

‏عروسک‌گردان با غرور سینه‌ش رو پف کرد و گفت: «بله، من هستم.........»

وی‌یوییچو با ناباوری به طرف مقابل نگاه کرد و گفت: «این بچه‌ی حرو*مزاده‌ی کوچولو؟ مطمئنید؟»

عروسک‌گردان با عصبانیت از جا پرید و گفت: «می‌کشمت!!!!»

یه‌جیا بی‌تعارف عروسکی رو از قفسه برداشت و پرتاب کرد.

عروسک‌گردان شوکه شد. بلافاصله پرواز کرد تا عروسک رو قبل از اینکه روی زمین بیفته، بگیره و سپس با نگاهی سرزنش‌آمیز به یه‌جیا نگاه کرد: «مگه نگفتی که این کار رو نمی‌‌کنی؟»

یه‌جیا لبخندی زد و کفت: «بچه‌ها باید مودب باشن.»

عروسک‌گردان: «تو.........!»

عروسک‌گردان با دیدن اینکه یه‌جیا به سمت عروسک دیگه‌ای می‌ره، با عجله دهنش رو بست و با ناراحتی دوباره نشست.

یه‌جیا با چهره‌ی رضایتمندانه‌ای دستش رو پس گرفت.

به عروسک‌گردانی که در گوشه‌ای به حالت عبوس بود اشاره کرد و اون رو به وی‌یوییچو معرفی کرد: «این ..... حدس می‌زنم شاهد فاسد ما باشه. اگر اون از این مکان بره، احتمالاً مادر اون رو خواهد کشت، بنابراین ما اون رو اینجا نگهش می‌داریم.»

وی‌یوییچو متفکرانه سری تکون داد: «اوه، که اینطور.»

سپس برگشت و به عروسک‌گردان لبخند خاصی زد و گفت: «سلام هم‌اتاقی.»

عروسک‌گردان با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت: «چیش.»

.

پس از اینکه وی‌یوییچو مستقر شد، یه‌جیا و جی‌شوان دامنه‌ی شبحی رو ترک کردن.

حالا که دیگه انسان‌ها رو تهدید کردن، به شهر ام برگشتن و منتظر دستور بعدی مادر شدن.

در حال حاضر، کل شهر ام تقریباً به طور کامل ویران شده بود. از شکاف‌های بزرگی که در رو تشکیل می‌داد، گوشت‌های درشت و قرمز رنگی بیرون زده بودن و به آرومی زیر نور خورشید می‌چرخیدن. ساختمون‌ها واژگون شده بودن و کسی در خیابون‌ها نبود. این مکان کاملاً توسط اشباح تسخیر شده بود و به یه شهر اشباح واقعی تبدیل شده بود. مکان‌هایی که جی‌شوان برای خرید انتخاب کرد، در محدوده‌ی بدن مادر نبودن. به وضوح، اون از همه‌ی جاهایی که شکاف‌های زمین متعلق به درب ظاهر می‌شدن، اجتناب کرده بود، یه‌جیا به آسمون خونین نگاه کرد و چشم‌هاش کمی تیره شدن.

اگرچه مادر الان یه 'رگ' داره، بنا به دلایلی گوشت روی زمین هنوز در اطراف بود و به خودش می‌پیچید.

خوشبختانه هوشیاری مادر در اون 'رگ' بود، بنابراین این بخش‌های گسترده‌ی اون هیچ حسی مانند بینایی، شنوایی یا هوش نداشتن، وگرنه در این شهر هیچ مکان امنی باقی نمی‌‌موند.

و...... در مورد اون دوره‌ی یک ماهه.

چرا اون به انسان‌ها یک ماه فرصت داد؟

بر اساس قدرت فعلی مادر، اون می‌توانست به راحتی بشر رو بدون تلاش زیاد نابود کنه. چه فایده‌ای داشت که بذاریم انسان‌ها یک ماه رنج بکشن؟ آیا این ربطی به اجزای بدن مادر داشت که هنوز در سراسر شهر در حال چرخش هستن؟

شاید..... مادر هنوز به طور کامل به دنیای واقعی نیومده؟ یعنی هنوزم به چیزی در بدنش نیاز داره؟

یه‌جیا به فکر فرو رفت.

ناگهان صدای جی‌شوان از پشت بلند شد: «من می‌تونم حس کنم که مادر شهر ام رو ترک کرده.»

یه‌جیا با تعجب گفت: «چی؟»

سپس پرسید: «می‌تونی بگی کجا می‌ره؟»

جی‌شوان سرش رو تکون داد و گفت: «نه.»

«اما خبر خوب اینه که شهر ام الان دیگه زیر نظرش نیست.» چشمان قرمزش رو پایین انداخت تا به مرد جوانی که در مقابلش بود نگاه کنه و به آرومی جلوتر رفت و گفت: «بذار زخمت رو چک کنم.»

-----فقط یه فرصت برای کاشت توپ گوشتی بدون جایی برای خطا وجود داشت. اون‌ها روی اون احتمال کوچیک شر*ط بندی کرده بودن.

خوشبختانه اون‌ها برنده‌ی شر*ط بندی شدن.

اما این بدان معنی نیست که در آینده همه چیز خوب خواهد بود.

هیچ کس تا به حال چنین کاری انجام نداده بود، بنابراین همه چیز ناشناخته‌س. یه‌جیا باید از این پس وضعیتش رو به دقت زیر نظر داشته باشه تا مطمئن شه که به جهش خودش ادامه نمی‌‌ده.

یه‌جیا سری تکون داد: «باشه.»

تااینکه دستان جی‌شوان روی کمرش افتاد که ناگهان احساس کرد یه چیزی درست نیست: «....وایستا.....»

انگشتان سرد و باریک مرد در امتداد خطوط مشخصی روی کمر صاف مرد جوان لغزید و پیراهنش رو به سمت بالا هل داد و کمر رنگ پریده و باریک اون رو آشکار کرد.

جی‌شوان کمی مکث کرد و به اون نگاه کرد: «خودت می‌خوای این کار رو بکنی؟» یه‌جیا: «....»

این کلمات به نوعی باعث شد که اون کمی احساس موذبی کنه.

نفس عمیقی کشید: «......فراموشش کن. فقط سریع انجامش بده.»

لب‌های جی‌شوان به طور نامحسوسی بالا رفت و پیراهن مرد جوان رو تا دنده‌هاش بالا کشید.

پوست مرد جوان سرد و رنگ پریده بود و به حالت درخشش ظروف چینی در زیر نور قرمز خونین بیرون پنجره، می‌درخشید.

اون لاغر اندام بود، اما بعد از درآوردن پیراهنش، می‌شد دید که تمام خطوط روی بدنش صاف و محکم بودن، دقیقاً شبیه مجسمه‌ای با ظرافت حکاکی شده که هم قدرت و هم زیبایی رو به نمایش می‌ذاره. اگرچه زخم مرکز قفسه‌ی سینه مرد جوان بهبود پیدا کرده بود، اما مرزهای نامنظم جای زخم به‌ویژه روی پوست رنگ پریده‌ی اون، برجسته بود و حتی لکه‌های خون باقی‌مونده در اطراف زخم دیده می‌شد و مرد جوان رو به فرد زیبای شکننده‌ای تبدیل می‌کرد.

سیب گلوی جی‌شوان کمی تکون خورد[3].

دستش رو بالا آورد و دستش رو به آرومی روی سینه‌ی یه‌جیا فشار داد.

سینه‌ی زیر کف دستش دیگه بالا و پایین نمی‌‌رفت و قلب در سینه‌ی طرف مقابل، دیگه تکون نمی‌‌خورد. تنها چیزی که باقی مونده بود سکوت سردی بود.

جی‌شوان چشم‌هاش رو بست و به آرومی اون رو داخل کرد. گوشت قرمز رنگی که در اعماق قفسه‌ی سینه طرف مقابل گذاشته شده بود به نظر می‌رسید به آرومی می‌تپه اما یه لایه‌ی ضخیم از انرژی شبحی اطرافش رو پوشونده بود که اون رو مهر و موم کرده بود و تعداد کمی شکاف‌ کوچیک به جا گذاشته بود که اجازه می‌دادن رگ‌های خونی رشد کرده از گوشت در حفره‌ی قفسه‌ی سینه‌ی مرد جوان ریشه بدوانن. اون دو نیرو هل دادن و کشیدن اما به طرز عجیبی تونستن تعادل تقریباً پایداری رو با همدیگه حفظ کنن.

جی‌شوان چشم‌هاش رو باز کرد: «فعلا مشکلی نداره.»

یه‌جیا: «چه مدت دوام داره؟»

جی‌شوان: «گفتنش سخته، اما اگر هر از گاهی حسار رو تقویت کنیم، باید بتونه کمی بیشتر دوام بیاره.»

یه‌جیا متفکرانه سری تکون داد.

----لازم نیست خیلی دوام بیاره. تا زمانی که تا یک ماه بعد ادامه داشته باشه، خوبه.

یکدفعه چشم‌هاش گشاد شدن، جوری که انگار تازه متوجه چیزی شد. به مرد آروم و تقریباً مقدسی که در مقابلش بود نگاه کرد.

یه‌جیا دندوناش رو به هم فشار داد و گفت: «راستی... احیانا نباید الان دیگه دستت رو برداری؟»

و..... چرا هنوز در حال غر زدن هستی؟

در پشت سرشون، ناگهان درب پشت سرشون با باد باز شد و یه شبح درنده با چهار یا پنج صورت روی سرش تکون خوران وارد شد. چشم‌های اون چهره‌ها به انتهای اتاق نگاه کردن.

اون شبح مات و مبهوت بود.

کمی جلوتر، مرد قد بلندی یه مرد جوان ژولیده رو به دیوار چسبونده بود. از مکان خودش، می‌تونست پوست رنگ پریده و کمر باریک طرف مقابل و بدن‌های نزدیک به هم‌ اون‌ها رو ببینه. وقتی مرد جوان از کنار شونه‌ی مرد قدبلندتر با چشم‌هایی پر از قصد قتل، به شبح درنده نگاه کرد، چشم‌های قرمز تیره‌ش کمی باریک شدن.

یه لحظه بعد، جی‌شوان ناگهان دستش رو بالا برد، اون‌ها رو به دور کمر مرد جوان پیچوند و اون رو به خودش حتی نزدیک‌تر هم کرد.

سپس سرش رو کمی برگردوند، چشم‌های قرمز رنگش هنوز به حالت یخ زده بودن. ظلم و ستم متعلق به یه شبح درنده‌ی سطح بالا بلافاصله سرازیر شد و به سر شبح درنده برخورد کرد. صداش آهسته بود و بی‎حوصلگی رو به همراه داشت:

«برو بیرون.»

[1] - اینجاvision نوشته شده که ممکنه منظورش رویاساز باشه و یا به معنی رویا و خیال.

[2] - دندان.

[3] - آب دهنش رو قورت داد.

کتاب‌های تصادفی