فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 130

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۳۰:

‏«پ..پادشاه.......! بله، معذرت می‌خوام!!!»

شبح درنده به خودش اومد و بلافاصله از اتاق فرار کرد.

درب با استفاده از نیروی حاصل از انرژی یینِ اون شبح، در پشت سرش بسته شد.

دوباره فقط اون دوتا توی اون اتاق خالی باقی مونده بودن.

یه‌جیا چشم‌هاش رو بالا برد، چشم‌های قرمزش نگاهی روی مردی که جلوش بود انداختن. با صدای سردش که انگار چیزی رو سرکوب می‌کرد گفت: «منتظر چی هستی؟»

جی‌شوان یه قدم به عقب رفت و با بی‌گناهی دست‌هاش رو بالا برد: «وقتی داری نقش بازی می‌کنی، همیشه باید کاملا توی نقشت فرو بری، گه‌گه.»

یه‌جیا بدون واکنش خاصی پیراهنش رو مرتب و چین و چروک‌هاش رو صاف کرد.

در این لحظه صدایی متعلق به شبح درنده با احتیاط از پشت درب به گوش رسید.

«آ..آم.....م..مادر از من خواستن که یه پیامی رو بهتون منتقل کنم...»

هر دوشون نگاهی به هم رد و بدل کردن.

یه‌جیا نگاهش رو پس گرفت و به سمت درب رفت اما پیش از اینکه بتونه چند قدم بیشتر برداره، جی‌شوان بازوش رو گرفت:

اون مرد با صدایی آهسته گفت: «صبر کن.»

بلافاصله پس از اون، دستش رو بالا برد و انگشت‌های رنگ پریده‌ش روی گردن مرد جوان که به همون اندازه سرد بود، افتاد. رشته‌های کوچیک انرژی یین فوراً از طریق پوست وارد گوشتش شدن. زخم اونجا با سرعتی قابل مشاهده با چشم، بهبود پیدا کرد و خیلی زود به طور کامل از بین رفت. تنها چیزی که باقی مونده بود، چندتا لکه‌ی خون خشک شده بودن.

یه‌جیا چشم‌هاش رو بالا برد و به جی‌شوان نگاهی کرد.

طرف مقابل لبخندی زد و گفت: «تموم شد.»

نگاه تاریک یه‌جیا برای لحظه‌ای روی جی‌شوان موند تا اینکه برگشت و به سمت درب رفت.

درب رو باز کرد و از بالا به شبح درنده‌ی پشت درب نگاه کرد. ردی از خشم توی صداش بود:

«پیام چیه؟»

شبح درنده به طور مخفیانه به بالا نگاه کرد، اما وقتی نگاه سرد مرد جوان رو دید، بلافاصله لرزید و به جای دیگه‌ای نگاه کرد: «م-م-مادر از من خواستن که به شما اطلاع بدم که بعدش به پایتخت برید......»

مرد جوانِ چشم‌قرمز، با آرامش چشم‌هاش رو بالا برد و با تمسخر گفت:

«فهمیدیم. الان می‌تونی فرار کنی.»

«......... گه‌گه.»

ناگهان صدای آهسته‌ای که متعلق به مردی بود از پشت مرد جوان به گوش رسید. در صدای مغناطیسیش ردی از نارضایتی شنیده می‌شد: «چی؟ الان داری می‌ری؟»

شبح درنده تعجب کرد. ناخودآگاه به بالا نگاه کرد.

سپس دید که یه جفت بازوی محکم از تاریکی بیرون اومدن و به دور کمر باریک مرد جوان پیچیده شدن.

پادشاه اشباحِ قدبلند، یه‌جیا رو از پشت سرش در آغو*ش گرفته و پیش از اینکه جفت چشم‌های قرمز تیره‌ش رو بالا ببره تا به شبح درنده‌ی جلوشون نگاه کنه، به آرومی گردن رنگ پریده‌ی مرد جوان رو بو*سید.

صداش صاف و بی‌تفاوت اما با نوعی نارضایتی بود:

«یعنی ممکنه که...... به این خاطر باشه که مادر نخواسته که منم بیام؟»

شبح درنده خشکش زد. ناگهان درد وحشتناکی بهش غلبه کرد و در حالی که به شدت می‌لرزید، بدن ژله‌ای‌مانندش به آرومی روی زمین ‌ریخت. قدرت فرار رو نداشت. فقط می‌تونست چند هِجا رو به سختی به زبون بیاره.

«مممتا..سسفم......»

با فشارِ قفسه‌ی سینه‌ی جی‌شوان به پشتش، یه‌جیا می‌تونست انرژی یینِ موجود در بدن طرف مقابل رو احساس کنه: «هوم...»

سپس نگاه متفکرانه‌ای رو نشان داد و پرسید: «واقعا؟»

یه لحظه بعد، شبح درنده‌ای که در مقابلشون قرار داشت، نیروی سنگین‌تری رو احساس کرد که بهش فشار می‌آورد. این بار دیگه نتونست مقاومت کنه و مستقیم به زمین کوبیده شد. اون، نیرویی بود که اصلاً نمی‌شد در برابرش مقاومت کرد. فقط می‌تونست از ترس بلرزه، نمی‌تونست حتی فریاد بزنه. جی‌شوان چشم‌هاش رو پایین انداخت و با دندون‌های تیزش گوش مرد جوان رو گاز گرفت. لبخندی در صدای آهسته‌ش دیده می‌شد: «گه‌گه، تو خیلی زود یاد می‌گیری.»

یه‌جیا چشم‌های قرمزش رو باریک کرد و با خونسردی جواب داد:

«معلومه.»

اگرچه این اولین بارش به عنوان یه شبح درنده بود، اما این اولین باری نبود که در مقابل یه شبح درنده قرار می‌گرفت.

اتفاق قبلی با وی‌یوییچو فقط یه تصادف بود.

جی‌شوان دستش رو دور کمر اون محکم کرد و چونه‌ش رو توی شونه‌ی طرف مقابل فرو کرد: «متاسفانه این بار باید از گه‌گه جدا بشم.»

یه‌جیا بی‌رحمانه از آغو*ش اون رها شد. خم شد و بی‌تفاوت پرسید:

«مادر دیگه چی گفتن؟»

شبح درنده بدنش رو به سختی تکون داد و با ترس لکنت‌کنان گفت:

«ای..ایشون گفتن که براتون هدیه‌ای آماده کردن.»

چشم‌های یه‌جیا کمی باریک شدن.

...هدیه؟

.

در مرکز فرماندهی بوریای مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراءالطبیعی توی پایتخت.

زمین ناگهان شروع به لرزیدن کرد و شکاف‌های ظریفی از بین طبقه‌های مرمری صیقلی ایجاد شدن که خیلی شبیه یه تار عنکبوت غول‌پیکر بودن.

در حالی که دیوارها و میزها به این طرف و اون طرف می‌لرزیدن و صدای آژیر نافذی بالای سر کارمند‌های بوریاو به صدا دراومده بود، کارمندها در سالن در حالی که وحشت زده بودن به همدیگه نگاه کردن و گفتن: «ای..اینجا چه خبره؟»

«زود باشید! با افراد بالارتبه تماس بگیرید!»

اما پیش از اینکه کارمند بتونه صحبتش رو تموم کنه، صدای ترَک بلندی شنیده شد و درب‌های شیشه‌ای اطراف همگی منفجر شدن. گوشت قرمز رنگی از همه طرف سرازیر شد و همه‌ی موجودات سالن رو در یه لحظه بلعید.

گریه‌ها و فریادهای ناگواری طنین‌انداز شدن.

این تکه‌های گوشت طوری حرکت می‌کردن که انگار اراده‌ی خودشون رو داشتن. اون‌ها به سمت طبقات بالای ساختمون پخش شدن. هر جا که می‌رفتن، صدای جیغ و گریه بلند می‌شد.

افراد لشکر رزمی مستقر در مقر سعی کردن ضد حمله‌ای رو ترتیب بدن. سلاح‌ها و توانایی‌های قدرتمندی به سمت گوشتی که وارد شده بود هدایت شدن. لحظه‌ای که گوشتِ محرک بریده شد، فوراً ذوب شده و از جایی که بریده شد، بیشتر رشد کرد. به نظر شبیه یه چرخه‌ی بی‌پایان بود.

یکی از اعضای لشکر رزمی خون‌آلود و نفس‌نفس زده برای هم‌تیمی‌هاش که پشت سرش بودن فریاد زد: «عقب‌نشینی! عقب‌نشینی کنید!»

یه لحظه بعد، اون توسط گوشت بلعیده شد.

این یه قتل عام کاملا یک طرفه بود.

این یک نمایش قدرت باورنکردنی بود.

در مواجهه با چنین نیروی طاقت فرسایی، انسان‌ها تقریباً هیچ راهی برای مبارزه باهاش نداشتن.

فقط ده دقیقه طول کشید. هیچ فرد زنده‌ای در ساختمون باقی نمونده بود. راهروهای بی‌نهایت ساکت، کاملا ریخت و پاش شده و دیوارها غرق در خون بودن. حتی چندین دیوار بر اثر نیرویی که الان بهشون وارد شده بود، فرو ریخته بودن و بوی خون موجود در هوا چنان قوی بود که انگار ملموس بود.

آسانسور ناگهان به آرومی شروع به پایین اومدن کرد.

در صفحه‌ی نمایش الکترونیکی سیاه‌رنگش، اعداد قرمز رنگ بسیار برجسته به نظر می‌سیدن. -۱، -۲، -۳، -۴.

آسانسور در طبقه منفی پنج ایستاد.

بلافاصله پس از اون، آسانسور تاریک به لرزه افتاد و در کنار صدای تیزِ خراش فلز، درب آسانسور طبقه منفی پنج به زور از داخل پاره شد. گوشت چسبناک بلافاصله داخل اون ریخته شد. قطعات شکسته‌شده‌ی آسانسور به آرومی توسط گوشت جذب شدن.

یه جفت پای رنگ پریده روی گوشت قرمز رنگ گذاشته شدن و بدون عجله به جلو رفتن.

رشته‌ای از ردپاهای قرمز روشن روی زمین یخی باقی مونده بودن که به انتهای راهرو منتهی می‌شدن.

پشت دروازه‌های فلزی سنگین، یه راهروی خالی و همچنین میله‌های فلزی ضخیمی وجود داشتن.

پیرمردی که در اثر یه گلوله‌ی گوشتی انگلی شده بود و می‌تونست در حالت نیمه‌جان به زندگی ادامه بده، به آرومی سرش رو بلند کرد. چشم‌های تیره‌ش به سمت منبع صداهای بلند نگاه می‌کرد. ذهنش از این همه سال حبس کُند شده بود و مدتی طول کشید تا واکنش نشون بده. در دید تار و ناپایدارش، زنی لاغر اندام رو دید که به آرومی به سمتش می‌رفت.

اون نمی‌تونست صورت طرف مقابل رو به وضوح ببینه، اما به طور غریزی احساس ترس می‌کرد.

گوشتی که در بدنش جاسازی شده بود با شدت بیشتری حرکت می‌کرد، رگ‌های روی سطحش می‌تپیدن. جوری که انگار که بوی خون تازه رو استشمام کرده بود، برای بازگشت به بدن مادر اشتیاق نشون می‌داد.

ظاهر اون زن کم‌کم واضح‌تر شد.

چشم‌های پیرمرد ناگهان گشاد شدن. سینه‌ی لاغر و چروکش به سرعت بالا و پایین شد.

صدای لرزانی به آرومی از گلوش خارج شد و چشم‌های ابریش از اشک پر شدن:

«شیائورو.........شیائورو.....»

تنها دستی رو که می‌تونست حرکت بده رو بالا آورد.

انگشت‌های روی دستِ پوست‌مانندش می‌لرزیدن. انگار می‌خواست از بین میله‌های فلزی صورت طرف مقابل رو لمس کنه. صداش خشن اما با امید بود:

«د..دخترم.....»

«متاسفانه، من او نیستم.»

زن در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، لبخندی زد تا چهره‌ی لطیفش و همچنین چشم‌های سرخ رنگش رو که در تاریکی درخششی سرد و بی‌رحمانه‌ای داشتن رو آشکار کنه. اون به آرومی از نگاه طرف مقابل قدردانی کرد-------- امید اون مَرد شکسته شد، ترس و ناامیدی اون رو بلعید و سرانجام پوچی و بی‌روحی باقی موند.

اون زن خنده‌ی ملایمی کرد و گفت:

«خیلی وقته که ندیدمت.»

.

یه‌جیا وارد سالنی شد که هیچ اثری از زندگی انسانی درش وجود نداشت.

اون مکان کاملاً به هم ریخته بود. اونقدر خرابی به بار اومده بود که به سختی می‌شد ظاهر اصلی اون رو دید. آثار تخریب ناشی از انرژی یین رو می‌شد در سرتاسر مکان مشاهده کرد.

گوشت چسبناک به آرومی حرکت کرد. می‌شد اندام‌ها و سرهای انسان‌ها رو که با هم مخلوط شده بودن رو داخلش دید.

مرد جوان بدون واکنش خاصی جلو رفت و از وضعیت غم‌انگیز اطرافش چشم‌پوشی کرد. خون و گوشت له شده‌ی زیر پاهاش فشرده شدن.

اون به آسانسور ویران شده‌ رسید، چند ثانیه به پایین نگاه کرد و سپس به پایین پرید.

راهروی طبقه‌ی منفی پنج طولانی و سرد بود. آثار آسیب و ویرانی در سرتاسر پراکنده بودن و حتی بخشی از دیوارها بلعیده و به بخشی از مادر تبدیل شده بودن. رگ‌های خونی روی سطح گوشت بیرون زده بودن و طوری حرکت می‌کردن که انگار زنده هستن.

یه‌جیا راهرو رو ادامه داد. از دور صدای ملایم و محبت‌آمیز زنی به گوش رسید: «فرزندم بیا اینجا.»

کتاب‌های تصادفی