فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 131

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۳۱:

با از بین رفتن فاصله، یه‌جیا هیکل باریک زن رو دید که در بین اون گوشت ایستاده. لباس سفید و ظاهر شیکش باعث شده بود که اون تنها موجود عادی‌ای در این صحنه‌ی وحشتناک به نظر برسه. سرش رو برگردوند و چشم‌های قرمزش روی یه‌جیا ایستادن: «بیا اینجا.»

یه‌جیا به اون سمت رفت.

چشم‌هاش رو پایین انداخت و آروم به اطراف رو نگاه کرد.

محافظ ضخیم سه لایه‌ای کاملاً تخریب شده بود و فقط یه دهانه‌ی گرد بزرگ به جا گذاشته بود. زندان طوری به نظر می‌رسید که انگار توسط بمبی باز شده بود.

پیرمرد با صورتی خاکستری رنگ به پشت دراز کشیده بود، قسمت پف کرده‌ی بدنش دیگه حرکت نمی‌کرد و مایع تند بویی به آرومی ازش جاری شده بود. صورت چروکیده‌ش ثابت به سقف خیره شده بود، درخشش چشم‌هاش کاملاً از بین رفته بود.

نیمه‌ی دیگه‌ی بدن انسانیش به قدری عجیب شده بود که دیگه انسان به نظر نمی‌رسید. پوستش باز شده بود و استخون‌ها و رگ‌های خونی زیرش نمایان شده بودن.

مادر به آرومی خندید و گفت: «دوستش داری؟»

آهسته جلو رفت و دو دست رنگ پریده‌ش رو دور شونه‌های مرد جوان حلقه کرد. جفت چشم‌های قرمز رنگش کمی باریک شدن و با صدایی ملایم گفت:

«از الان به بعد ما تنها خانواده‌ی تو هستیم.»

سپس کمی روی نوک پاش ایستاد و بو*سه‌ای بر گونه‌ی مرد جوان زد: «اما، هدایای تو فقط این‌ها نیستن.»

یه‌جیا ابرویی بالا انداخت و گفت: «اوه؟ بیشتر هم هست؟»

سپس مادر دستش رو بلند کرد و دایره‌ای جلوش کشید: «اینجا رو دوست داری، مگه نه؟»

مادر نیشخندی زد و ادامه داد: «بوریای مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراءالطبیعی..... از اونجایی که پس از ترک من این مکان رو به عنوان جای پای خودت انتخاب کردی، پس دیگه باید باهاش آشنا باشی؟»

واکنش مادر بسیار ملایم بود: «از امروز به بعد، این مال توئه.»

یه‌جیا تکرار کرد: «مال منه؟»

مادر: «بله.»

سپس دست‌هاش رو بالا برد و با دست‌های سردش صورت طرف مقابل رو گرفت و گفت: «تو یکی از پسرهای مورد علاقه‌ی منی. من به عنوان یه مادر، طبیعتا بهترین‌ها رو به تو خواهم داد.»

مادر لبخندی زد: «از این به بعد، همه‌ی انسان‌های این بوریاو متعلق به تو هستن. بکششون، شکنجه‌شون بده، بخورشون یا پرورششون بده، هر کاری که می‌خوای بکن.»

سپس به آرومی اضافه کرد: «این شامل منطقه‌ای که مرکز فرماندهی درش قرار داره هم هست..... پایتخت. باید مرفه‌ترین مکان باشه. این مکان رو به تو هدیه می‌دم.»

اگر یه‌جیا یه شبح درنده‌‌ی کاملاً دگرگون شده بود، این نوع هدیه عالی‌ترین هدیه محسوب می‌شد.

پس از آلوده شدن ذهن و بدن به کینه توزی، دوستان و آشنایان صمیمی سابق به اهدافی عالی تبدیل می‌شن تا طبیعت ظالمانه‌ی خودشون رو بر اون‌ها آشکار کنن. عذاب دادن دوستان و خانواده‌ی سابق و تماشای سردرگمی، خشم، ترس و مبارزات اون‌ها، برای یه شبح درنده که از بدخواهی ساخته شده، یه خلسه‌ی خالصه.

پایتخت در یه مکان عالی قرار داشت و جمعیت زیادی داشت، بنابراین به این معنی بود که مقدار زیادی غذا در اونجا وجود داشت. این می‌تونه به عنوان بهترین مکان در کشور در نظر گرفته بشه و قطعاً به منبعی تبدیل خواهد شد که بسیاری از اشباح درنده بر سر اون رقابت می‌کنن. دادن اون به یه‌جیا عمل بسیار سخاوتمندانه‌ای بود.

ولی...

یه‌جیا به خوبی می‌دونست که مادر هنوز کاملاً به اون اعتماد نکرده.

این شاید یه هدیه به نظر برسه، اما یه امتحان بود. بوریاو به اون داده شد تا وفاداریش رو بیازمایه و پایتخت بهش داده شد تا اون رو از رویداد اصلی یعنی محل درب در شهر ام ---- کنار بزنه.

سپس چشم‌هاش رو پایین انداخت و چشم‌هاش به پیرمردی افتاد که چند ساعت پیش از دنیا رفته بود و ناگهان لب‌هاش رو بالا برد تا لبخندی بدخواهانه نشون بده:

«می‌تونم بخورمش؟»

مادر خط دید یه‌جیا رو دنبال کرد و به اون سمت نگاه کرد: «اوه؟ ولی اون مزه‌ی خوبی نداره ‌ها.»

یه‌جیا دستش رو دراز کرد تا دست‌هاش رو دور کمر باریک مادر بپیچه و گفت: «هر چی نباشه اون کسی بوده که از لحاظ خونی از بستگان من بوده، مگه نه؟»

مادر به یه‌جیا تکیه داد و لبخندی زد: «البته.»

سپس لبخند یه‌جیا عمیق‌تر شد و در حالی که چشم‌های قرمزش با نوری حریص درخشیدن گفت: «عالی نمی‌شه که یکی از خویشاوندان خونی به بدن خویشاوندش برگرده؟»

مادر جواب داد: «تا زمانی که این تو رو راضی کنه فرزندم.»

یه‌جیا برگشت و به مادری که کنارش بود نگاه کرد و گفت: «من هدیه‌ی شما رو خیلی دوست دارم، اما...»

«هوم؟»

یه‌جیا کمی اخم کرد: «جی‌شوان هنوز توی شهر ام هستش.»

سپس گفت: «من هنوز حساب‌های قدیمیمون رو باهاش تسویه نکردم.»

مادر به آرومی اخم کرد و کمی آشفته به نظر رسید:

«می‌دونم که اون تو رو فریب داد و بهت خیانت کرد و باعث شد به اونچه که الان هستی تبدیل بشی، اما حداقل نتیجه‌ی خوبی داد، مگه نه؟ بیا و این مورد رو خیلی جدی نگیر، باشه؟»

یه‌جیا چشم‌های قرمزش رو باریک کرد و آهسته گفت: «موضوع اصلا به اون خاطر نیست. من الان خیلی بهش علاقه پیدا کردم.»

مادر کمی تعجب کرد.

لبخندی روی لب‌های مرد جوان بود: «مادر باید بدونه که جی‌شوان در مورد من چی فکر می‌کنه، درسته؟ به همین دلیل اون رو فرستادید تا اون کار رو انجام بده.»

مادر: «پس تو....؟»

مرد جوان به مادر نگاه کرد. درست مثل بچه‌ای معمولی که خودش رو برای مادرش لوس می‌کنه، سپس گفت: «این رابطه خیلی جالب نیست؟ نابود کن یا نابود شو، بخور یا خورده شو، من خیلی دوستش دارم.»

یه‌جیا با دیدن واکنش کمی محکم مادر، مصمم شد که به این نقش بازی کردن ادامه بده. سپس نفس عمیقی کشید و گفت: «من فکر می‌کنم......که عاشقش شدم.»

ذهن مادر برای لحظه‌ای خالی شد: «..........»

مرد جوان کمی اخم کرد و از خودش حالت نگرانی بروز داد: «شما که نمی‌خواید مجبورمون کنید که از هم جدا بشیم، درسته؟»

مادر برای چند ثانیه به یه‌جیا خیره شد تا اینکه بالاخره صحبت کرد: «اوه، در این مورد... چرا بعداً در مورد این موضوع صحبت نکنیم؟»

مادر برای لحظه‌ای ساکت شد و بعد برگشت که بیرون بره:

«تو می‌تونی این مکان رو مرتب کنی. وقتی کارت تموم شد بیا من رو توی شهر ام پیدا کن.»

به دنبال مادر، گوشتی که اتاق رو پر کرده بود هم کم‌کم از ساختمون دور شد. خیلی زود حضور مادر ناپدید شد و دیگه حس نمی‌شد.

یه‌جیا پشتش رو به دیوار سرد یخی تکیه داد.

نفس آرومی بیرون داد.

حداقل در حال حاضر، یه‌جیا قرار نیست که از شهر ام خارج بشه.

ولی--------

واقعا خجالت آور بود!

یه‌جیا دست‌هاش رو بالا برد و صورتش رو پوشوند. دمای بدنش پس از تبدیل شدن به یه شبح به وضوح کاهش پیدا کرده بود، اما می‌تونست گرم شدن صورتش رو احساس کنه.

آیا این به دلیل این بود که اون هنوز کاملاً یه شبح نشده بود؟

پس از مدتی، یه‌جیا بالاخره بهبود پیدا کرد و دست‌هاش رو پایین آورد. قیافه‌ش به حالت آرامش و بی‌تفاوتی همیشگیش برگشت.

برگشت و به بدن سرد پیرمرد نگاه کرد.

نگاه پیچیده‌ای در چشم‌های یه‌جیا جرقه زد.

اون می‌دونست چرا اون روز رئیس اون رو به این مکان آورد.

در واقع، رئیس می‌تونست مستقیماً حقیقت رو بهش بگه، اما اون همچنان تصمیم گرفت یه‌جیا رو به اینجا بیاره، چرا که می‌خواست که یه‌جیا و اون پیرمردی که به دلیل گناه شکنجه شده بود، بالاخره تنها خویشاوند باقی‌مونده‌شون رو ببینن.

اما یه‌جیا آماده نبود که بفهمه فردی که به طور غیرمستقیم مادرش رو به قتل رسونده و باعث شده افراد زیادی جونشون رو از دست بدن، یکی از بستگان اون بوده.

بنابراین اون روز تلاش رئیس برای ادامه دادن این موضوع رو قطع کرده بود.

اما..... اون هرگز فکر نمی‌کرد که این آخرین فرصتش باشه.

---- ملاقات و سپس جدایی.

یه‌جیا آهسته جلو رفت.

در هر صورت نمی‌شد جسد طرف مقابل رو اینطوری رها کنه، مخصوصاً بعد از اینکه به مادر گفت طرف مقابل رو 'می‌خوره'.

یه‌جیا دستش رو بلند کرد و خطی توی هوا کشید. یه سوراخ قرمز رنگی زیر بدن کج و معوج پیرمرد ظاهر شد و با کشش جاذبه‌ی زمین توش افتاد. درست زمانی که جسد افتاد توش، ناگهان زیر توده‌ی گوشتی پیرمرد چیزی بیرون زده بود. شبیه ...... گوشه‌های سخت یه کتاب بود.

اون بلافاصله از اقدامات خود دست کشید.

جسد پیرمرد در حالی که نیمی از بدنش در محدوده‌ی اشباح و نیمی دیگه در بیرون بود، آروم روی زمین گذاشته شد. صورت چروکیده‌ش به آسمون خیره شد، گویی در اندیشه‌ی ابدی افتاده بود. یه‌جیا یه تیکه‌ شیشه از روی زمین برداشت، کنار جسد خم شد و از نوک اون برای بریدنِ اون پوست پف کرده‌ استفاده کرد.

یه دفترچه‌ی کوچیک سیاه رنگ که آغشته به خون و بقایای گوشت بود بیرون افتاد. از روی جلد و صفحات داخلش معلوم بود که انگار باهاشون برخورد خاصی شده بود و همه‌ی اون‌ها به شدت پر از کلماتی بودن که حتی تا به امروز به وضوح قابل رمزگشایی بودن[1]. انگار برای مدتی طولانی در بدن طرف مقابل پنهان شده بود جوری که لبه‌های دفترچه داشتن تقریباً با گوشت یکی می‌شدن.

قلب یه‌جیا کمی لرزید.

طرف مقابلش کسی بود که اولین بار فهمیده بود که چجوری درب رو باز کنه..... بعد از سال‌ها حبس، آیا می‌تونست راهی برای بستن کامل درب پیدا کنه؟

آیا این می‌تونه نقطه‌ی عطفی کلیدی باشه که اون‌ها در تموم این مدت به دنبالش بودن؟

.

خلق و خوی آمی اخیراً خیلی پیچیده شده.

به عنوان یه شبح باید خیلی خوشحال باشه که اشباح درنده به دنیای واقعی هجوم آوردن.

اما....

‏آمی ناگهان در گوشه‌ی خیابونی ایستاد. برگشت و به کوچه‌ی متروک نگاه کرد. در بین آجرها و آوارها چندین گربه‌ی مرده قرار داشتن.

‏آمی دلش شکست.

ورود مادر بیشترِ زندگی‌ رو در این شهر گرفته بود و موجودات زنده‌ی باقی مونده‌ای که به سختی موفق به فرار شده بودن، به زودی از غلظت بالای انرژی یین در هوا خواهند مرد.

بی‌صدا آهی کشید و مجبور شد نگاهش رو برگردونه و به راه رفتن توی خیابون ادامه بده.

به عنوان پِیرُویِ جی‌شوان، پیش از باز شدن درب از روابط پرتنش بین جی‌شوان و مادر آگاه بود. اولش تصور می‌کرد که به محض اینکه مادر شروع به تسلط بر دنیای واقعی بکنه، یکی از اولین اهدافش آمی خواهد بود، اما به طور غیر منتظره‌ای، حتی پس از باز شدن درب و بیرون اومدن مادر، هیچ اتفاقی برای آمی نیفتاد.

آمی یه سری شایعاتی که در بین اشباح درنده پخش شده بود رو شنیده بود.

دلیل اینکه پادشاه تونست از مجازات مادر فرار کنه این بود که مقاومت قبلیش فقط یه نقشه بود و اون در واقع وظیفه‌ای رو که مادر بهش محول کرده بوده رو انجام داده بود ---- تبدیل ایس به یه شبح و وادار کردنش به ملحق شدن به سمت اون‌ها.

لحظه‌ای که آمی به این مورد فکر کرد، بیشتر احساس ناراحتی کرد.

...پادشاه می‌خوان دوباره گرفتار اون ایس وحشتناک بشن؟!

لحظه‌ای که به این مورد فکر کرد، بیشتر قلبش شکسته شد.

پس برادر یه چی می‌شه؟!

شبح خوبی مثل برادر یه قطعا نمی‌تونه در مقابل ایس نفرت‌انگیز قرار بگیره. چی می‌شه اگر...

‏آمی جرات نداشت به این مورد فکر کنه.

در این لحظه در تقاطع جلوش، اندام بلند و لاغری متعلق به مرد جوانی به آرومی ظاهر شد.

پس از اینکه یه‌جیا به شهر ام برگشت، اولین کاری که کرده بود، این بود که جی‌شوان رو پیدا کنه.

اما هیچ نشونه‌ای از جی‌شوان در جایی که اون دو از هم جدا شده بودن وجود نداشت، بنابراین یه‌جیا به مکان دیگه‌ای اومد که طرف مقابل اغلب اوقات به اونجا رفت و آمد می‌کرد.

یه‌جیا که در خیابون ایستاده بود، اتفاقی نه چندان دور یه شبح آشنا رو دید.

ببینم اون آمی نیست؟

شاید بدونه جی‌شوان کجاس.

یه‌جیا فریاد زد:

«هی!»

[1] - قابل خوندن.

کتاب‌های تصادفی