بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 132
شبح سایهای تعجب کرد. برگشت و به عقب نگاه کرد.
مرد جوان لاغر اندامی در برابر نور ایستاده در حالی که آسمون پشت سرش قرمز تیرهرنگِ شومی بود.
پرسید: «جیشوان کجاس؟»
شبح سایهای برای لحظهای مات و مبهوت موند. دست سایهایش رو بالا برد و سرش رو خاروند و گفت: «پادشاه؟ راستش، من...»
قبل از اینکه حرفش تموم بشه، مرد جوان دیگه رفته بود.
صورتش همچنان مثل قبل بود، اما چشمهاش قرمز رنگ بودن، درست مثل چشمهای پادشاه اشباح.
شبح سایهای: «!»
ناگهان چشمهاش رو گشاد کرد و با لکنت گفت: «برادر یه، تو...»
در این لحظه شکافی در هوای نه چندان دور از اونها باز شد.
شبحی به آرومی ظاهر شد و عمیقاً در برابر یهجیا تعظیم کرد. با احترام صحبت کرد: «د..درود بر شما.»
یهجیا با تنبلی صدای تاییدی در آورد و گفت: «چیه؟»
«مادر در مرکز شهر منتظرن.»
یهجیا اخم کرد. حدس مبهمی در دلش شکل گرفت.
در مرکز فرماندهی بوریاو، مادر بهش گفته بود که بعداً در موردش صحبت خواهند کرد.
یعنی ممکنه که جیشوان در حال حاضر با مادر باشه؟
سپس چشمهاش رو بالا برد و شبح ترسناکی رو که روبروش بود رو نگاه کرد و به آرومی گفت: «متوجهم.»
شبح درنده دوباره دربرابر یهجیا تعظیم کرد و سپس ناپدید شد.
شبح سایهای در جای خودش خشکش زده بود. صورت تارش تا حدودی مات و مبهوت به نظر میرسید.
اون شبح درنده رو... شناخت. اون از اشباح حداقل سطح اِی از نظر رتبه بود که حتی میتونه با بسیاری از اشباح سطح اس در مبارزات رقابت کنه. اما اینکه تعظیم کنه...
و...
شبح سایهای به سختی برگشت و به برادر یه که در کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
در حالی که چشمهای قرمز رنگ طرف مقابل کمی باریک شده بودن، همچنان متفکرانه به سمتی که شبح درندهی الان ناپدید شده بود خیره شده بود و جوّ ظالمانهای از خودش بروز میداد.
اون رنگ چشمها رو فقط نوادگان مستقیم میتونستن داشته باشن.
و تا الان، فقط دو نفر هستن که میشه اونها رو به عنوان فرزندان مستقیم مادر تلقی کرد.
یکی پادشاه بود و اون یکی...
شبح سایهای به آرومی دهانش رو باز کرد و با ناباوری به مرد جوانی که در مقابلش بود خیره شد. بی وقفه لکنتکنان گفت: «ت..ت..ت..تو...»
یهجیا کاملا از احساسات پیچیدهی اون بیخبر بود.
سپس برای شبح سایهای دست تکون داد و گفت: «من اول میرم.»
مرد جوان لاغر اندام برگشت و روزنهی قرمز رنگی در هوای جلوش ظاهر شد. نیروی قدرتمندی متعلق به یه نسل مستقیم از اون دامنهی شبحی بیرون ریخت. به محض اینکه پاش رو توش گذاشت، همهی بدنش توسط دهانه بلعیده شد و زود در مقابل شبح سایهای ناپدید شد.
خیابونها دوباره ساکت شدن.
شبح سایهای: «....»
آهسته روی زمین خم شد و سرش رو گرفت. در خرابههای متروک، فریاد ناامیدانهای به گوش رسید: «آآآآآآآآآآ!»
د..دیدش از جهان...نابود شد!!
******
ووسو در حالی که جدی بود پرسید: «مطمئنی؟»
کارمندی که جلوش ایستاده بود هم به همون اندازه جدی بود و گفت: «بله...» ابروهاش درهم بود و خیلی مضطرب به نظر میرسید. آهسته نفسی کشید و انگار تکتک کلماتش از بین دندونهاش بیرون میاومد، به سختی گفت: «این...خبریه که از پایتخت دریافت کردیم.»
ووسو با صدایی به شدت سرکوب شده پرسید: «آیا تلفات... جدی هستن؟»
اون کارمند به زور لبخندی زد و گفت: «خیلی جدی. اما، تنها خبر خوب اینه که پس از فهمیدن اینکه مشکلی وجود داره، بقیهی مردم تخلیه شدن و ما حداقل تونستیم...جون چند نفر رو نجات بدیم.»
«اونها الان کجان؟»
«در پناهگاه زیرزمینی نزدیک پایتخت.»
طرف مقابل پاسخ داد: «اونها الان در حال مداوای مجروحان و افراد بهبود یافته از حمله هستن.»
ووسو پرسید: «و مرکز فرماندهی اصلی چطور؟ اونجا چطوره؟»
«اونجا قبلاً توسط اشباح درنده تسخیر شده. اطراف توسط لایهی ضخیمی از انرژی یین پوشیده شده و پرسنل اطلاعات ما قادر به ورود نیستن. ولی...» کارمند لحظهای تردید کرد و نمیدونست که باید ادامه بده یا نه.
ووسو اخم کرد و گفت: «ولی؟»
طرف مقابل نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی...به نظر میرسه که یه نفر در روز حمله شاهد بود که ایس ... در اون نزدیکی ظاهر شده.»
ووسو شوکه شد: «ایس؟»
دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت: «اونوقت این منبع قابل اعتماده؟»
«بله.»
کارمند دفتر رو ترک کرد.
به دنبال حمله به مرکز فرماندهی، اعضای دفتر در هر شهر همگی تخلیه شده و به پناهگاههای مخفی نقل مکان کرده بودن. شهر ام قبلاً تصرف شده بود، بنابراین اعضای بوریای شهر ام مجبور شدن با شعبهای در یه شهر همسایه ادغام بشن و با هم عقبنشینی کنن تا در پناهگاهی درست خارج از شهر ام پنهان بشن. تعداد کارمندان در این دو دفتر کم نبودن، و این مکان رو کمی فشرده میکرد. دفتر ووسو در حال حاضر تقریباً یک سوم قبلا بود.
اسناد بهم ریخته روی زمینهای بتنی کثیف و خیس روی هم انباشته شده بودن و یه میز چوبی کوچیک در مرکز اتاق نشسته بود. به جز انواع رادیوها و دستگاههای الکتریکی که ارتباطات ماهوارهای رو امکانپذیر میکنن، اساساً هیچ چیز دیگهای در اینجا وجود نداشت.
ووسو به آرومی نفس عمیقی کشید. ابروهاش از اضطراب درهم بودن. طبق عادت دستش رو بالا برد و ریشش رو نوازش کرد.
در این مدت، ریشش بخاطر همهی لمسها تقریباً کچل شده بود. خیلی رقتانگیز به نظر میرسید.
ایس...
اون هرگز فکر نمیکرد که قبلاً با هویت واقعی ایس در دنیای واقعی روبرو شده باشه ... اون کارمند تنبل تدارکات که به نظر میرسید هرگز هیچگونه انگیزهای نداره، در واقع پادشاه افسانهای بدون تاج و تخت در بازی بود، کسی که در بالای جدول رهبری بود و هیچکس نمیتونست ازش پیشی بگیره. ووسو همچنان میتونست روزی رو که برای اولین بار ایس رو ملاقات کرده بود رو به یاد بیاره. وقتی بیرون رفت، به طور اتفاقی یهجیا رو دید که منتظر اتوبوس بود...حالا که بهش فکر میکرد، این یه تصادف خیلی غیرعادی بود.
اما قبل از اینکه بتونه از شوک این اطلاعات خلاص بشه، اتفاقی که بعدش افتاد باعث شد که دیدش درست کار نکنه.
تنها بازیکنی که تونست بازی رو تموم کنه، امید بشر در این مبارزه با اشباح... دشمنشون شده بود.
صحنهی فرورفتن تیغهی سرد و درخشان در سینهی لاغر اون زن جوان به نظر میرسید که بر روی شبکیهی چشمش نقش بسته. همین که ووسو چشمهاش رو میبست، میتونست نگاه متعجب وییوییچو رو ببینه در حالیکه خون سرخ رنگی روی سینهش شکوفا شده بود. اون تصویر بطور مداوم بارها و بارها اون رو عذاب میداد.
ووسو اولش فکر میکرد که عادت کرده که همراهانش پس از این همه مدت اون رو ترک کنن.
اما بنا به دلایلی، درد مبهمی همچنان در قفسهی سینهش باقی میموند و از محو شدن خودداری میکرد.
احترامی که نسبت به ایس داشت، درد خروج همراهانش، نفرت نسبت به قاتل؛ تمام اون احساسات بر شونههاش سنگینی میکرد و به ترکیب پیچیدهای از احساسات در میاومد. تقریباً نمیتونست نفس بکشه.
ووسو سرش رو پایین انداخت و صورتش رو بین دستهاش فرو کرد. در سکوتی طولانی فرو رفت. ناگهان درب دفتر باز شد.
انفجار در حالی که چنشینگیه بطور درموندهای پشت سرش اون رو تعقیب میکرد، هجوم آورد داخل.
ووسو که تعجب کرده بود به بالا نگاه کرد.
چنشینگیه به ووسو لبخندی زد، اما در حالی که در قیافهش هیچ نشونهای از عذرخواهی دیده نمیشد گفت: «ببخشید. ما شایعاتی شنیدیم. در پایتخت چه اتفاقی افتاده؟»
انفجار با حالتی تیره و تاریک یه صندلی رو بیرون کشید و نشست.
ووسو آهی کشید.
اون در اصل فکر نمیکرد که بتونه حقیقت رو از این دو نفر پنهون کنه، بنابراین بهشون گفت که در مرکز فرماندهی اصلی چه اتفاقی افتاده... از جمله شهادت شاهدان عینی در مورد دخالت احتمالی ایس.
واکنش چنشینگیه کمکم جدیتر شد: «پس شما میگید که مشکوک هستید که ایس ربطی به کشتار در مرکز فرماندهی اصلی داره؟»
ووسو شونههاش رو بالا انداخت. در حالی که خسته به نظر میرسید گفت: «نمیدونم، ولی...»
شواهد این رو میگن.
اون نتونست جلوی پرسیدن این سوال رو بگیره: «شما قبل از این متوجه چیز عجیبی نشدید؟»
چنشینگیه سرش رو تکون داد: «منظورتون ایسه؟ اگر میخواید بپرسید که آیا ما متوجه چیز عجیبی در مورد ایس شدیم، فقط میتونم بگم نه.»
سپس اضافه کرد: «حتی در حال حاضر، من فکر نمیکنم که ایس یه جاسوس برای اشباح بوده باشه.»
از همون ابتدا، هر کاری که طرف مقابل انجام داده بود، به خاطر انسانها بوده. از وظایفی که مادر به اشباح درنده محول کرده بود گرفته، تا کشف این که شهر ام همون دربِ واقعی بوده، بدون یهجیا، کشف این حقیقت برای اونها غیرممکن بود.
اما ووسو در این تحقیقات دخالتی نداشت، بنابراین اینچنین فکر کردن از سمت اون قابل درک بود.
چنشینگیه به سمت ووسو چرخید و پرسید: «فکر میکنید انسانی که در کنارِ مادره، تمام تلاشش رو میکنه تا دیوار رو بشکنه که به شما اجازه بده پیش از ورود به شهر ام، ساکنان شهر ام رو نجات بدید؟»
ووسو دندونهاش رو به هم فشار و سری تکون داد و گفت: «درست میگید.»
در چند روز گذشته شایعات مطرح شده، اون رو متزلزل کرده بود.
اما اونچه که چنشینگیه گفت درست بود. ووسو نتونست اون رو رد کنه.
چنشینگیه عینکش رو بالا زد، چشمهاش پشت لنز کمی باریک شدن: «به علاوه...مطمئن نیستم که در اون زمان متوجهش شده بودید، اما روی پیراهن ایس خون بود.»
ووسو تعجب کرد.
اگرچه در اون زمان هنوز روز بود، آسمون کاملاً توسط ابرهای تیره پوشیده شده بود و فقط به پرتوهای قرمز نور اجازه میداد که ازش عبور کنن.
ووسو دورتر ایستاده بود بنابراین طبیعتاً به وضعیت پیراهن یهجیا توجهی نکرد.
چنشینگیه با اطمینان نتیجه گرفت: «ایس و مادر دست به دست هم دادن.»
ووسو تعجب کرد.
سپس شنید که چنشینگیه گفت: «من گمون میکنم که مادر ممکنه کاری انجام داده باشه که بهش امکان کنترل ایس رو داده. به همین دلیله که اون الان...»
پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، انفجار که با حالتی تیره و تار کنارش نشسته بود، بدون اینکه چیزی بگه، از جاش بلند شد.
پایهی صندلی فلزی به کف سیمانی ساییده شد و جیغ تیز و ناراحت کنندهای سر داد.
سپس از لای دندونهای فشردهشدهش گفت: «من باور نمیکنم.»
دو نفری که روبروش بودن تعجب کردن.
چنشینگیه ابروش رو در هم تابید و گفت: «چی؟»
موهای قرمز انفجار اساساً تنها شیء رنگ روشن در اتاق بودن. ماهیچههای صورتش منقبض شده بودن و از چشمهای تیرهش نوری آتشین میدرخشید، انگار میخواست فقط با چشمهاش هر چیزی که روبروش بود رو به خاکستر تبدیل کنه. اون با سرکشی به دو نفر روبروش نگاه کرد، انگار میخواست اونها رو به چالش بکشه: «من. این. حرف. رو. باور. نمیکنم.»
سپس با خشونت گفت: «وییوییچو نمرده.»
اتاق کاملا ساکت بود. هر سه به هم نگاه کردن.
«هنوز درس نگرفتید؟! ایس یه دروغگوئه!» صدای انفجار بیاختیار بلند شد و با شرارت ادامه داد: «من باور نمیکنم که اون مِیدِ (اسم وییوییچو در بازی) شیطان صفت مرده باشه، میفهمید؟!»
ووسو ایستاد و میخواست طرف مقابل رو راضی کنه.
«ولی تو هم اون روز رو دیدی که ایس...»
کتابهای تصادفی
