بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 133
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همهی کسانی که با سلاح ایس آشنایی دارن، میدونن که هرگز کسی نبوده که از حملاتش جون سالم به در ببره. حتی با چشمهای خودشون دیده بودن که نوک اون در بدن وییوییچو فرو رفت. هیچکس نمیتونست از چنین چیزی جون سالم به در ببره، حتی مِید.
اما اونها هم همچنان میخواستن به اون احتمال کوچیک امیدوار باشن.
اما با گذشت زمان، به ویژه با شهادت شاهدان عینی در مورد مرکز فرماندهی اصلی، اون احتمال کوچیک حتی کوچیک و کوچیکترهم شد.
هرچه زودتر کسی این مورد رو بپذیره، بهتره. این کار بهتر از افراط در امیدهای واهی و دعا برای شانس برگشت هستش.
انفجار سرسختانه اصرار کرد: «من باور نمیکنم.» اون در این مورد بسیار قاطع به نظر میرسید: «ایس یه دروغگوئه. من قبلاً هم گفتم که دیگه هرگز بهش باور نخواهم داشت.»
انفجار با قاطعیت گفت: «به همین دلیله که حتی باور نمیکنم که تغییر عقیده داده باشه و جبههش رو تغییر داده!»
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و فضای متشنج رو در هم شکست: «در واقع، اگرچه من به طور مشابهی فکر میکنم که احتمال این اتفاق بسیار کمه ... این چیزیه که نمیشه اون رو رد کرد.»
ووسو که تعجب کرده بود گفت: «چرا این حرف رو میزنید؟»
چنشینگیه پرسید: «ما هنوز جسد وییوییچو رو پیدا نکردیم، درسته؟»
ووسو به فکر عمیقی فرو روفت: «درسته.»
اما این بدین دلیل نبود که اونها نمیخواستن به دنبالش بگردن. بلکه به این دلیل بود که اونها امکان این کار رو نداشتن.
اون روز پس از رفتن یهجیا، اونها مجبور شدن با عجله تموم غیرنظامیان و کارمندان مجروح رو تخلیه کنن و فرصت فرستادن مردم برای جستجوی جسدش رو نداشتن.
ووسو افکارش رو بروز داد.
چنشینگیه متفکرانه سری تکون داد و گفت: «حرفتون درسته.»
اون در موردش فکر کرد و سپس نتیجه گرفت: «خب پس، من معتقدم که باید خودمون رو برای دوتا سناریو آماده کنیم.»
ووسو پرسید: «چی؟»
چنشینگیه با روشی سنجیده توضیح داد: «اول اینکه، ما باید با ایس به عنوان دشمنمون رفتار کنیم. طرف مقابل خیلی قویه، بنابراین اگر اون رو بیش از حد ساده بگیریم ممکنه که متحمل ضررهای زیادی بشیم. دوم اینکه، ما باید این احتمال رو هم در نظر بگیریم که اون داره توسط مادر کنترل میشه. بنابراین با فرض اولین نکته، وقتی با اون مواجه میشیم، باید به دنبال نشونههای احتمالی کنترل شدنش باشیم ... هر چی نباشه، اگر ایس به سمت ما برگرده، یه نیروی بسیار قابل اعتماد خواهد بود.»
چنشینگیه برگشت و به انفجار که هنوز حالت تیرهای داشت نگاه کرد و گفت: «و در آخر، اگرچه من با تو موافقم که احتمال فریب ما رو نمیشه رد کرد، اما احتمالش خیلی پایین و همچنین خیلی ایدهآله. من هدر دادن تلاش برای فکر کردن در اون جهت رو به کسی توصیه نمیکنم...»
انفجار که ناراضی بود گفت: «اما...»
چنشینگیه با آرامش حرفش رو قطع کرد و گفت: «به جز تو.»
انفجار تعجب کرد.
چنشینگیه گفت: «تو میتونی به شهر ام بری و به دنبال جسد وییوییچو بگردی تا حدس خودت رو تأیید کنی، اما رفتن به اونجا برای اعضای دپارتمان رزمی خیلی خطرناکه. نیروی انسانی ارزشمنده و ما نمیتونیم اونها رو فقط به دلیل یه حدس از طرف تو از دست بدیم.»
انفجار روحیه گرفت. حتی موهای قرمز روی سرش انگار پر از انرژی بودن: «مشکلی نیست!»
چنشینگیه اضافه کرد: «اما من یه شرط دارم.»
انفجار که مطمئن به نظر میرسید گفت: «چه شرطی؟»
چنشینگیه پرسید: «آیا میدونی که اگر شکست بخوری، به چه معنی هستش؟»
انفجار که به نظر نمیرسید متوجه شده باشه، پرسید: «چی؟»
ووسو مداخله کرد. صداش بسیار جدی به نظر میرسید: «که وییوییچو مرده.»
انفجار شوکه شد. قیافهش دوباره آویزون شد.
چنشینگیه بطور بیرحمانهای اضافه کرد: «و اون توسط خوده ایس کشته شده.»
چهرهی انفجار حتی بیشتر در هم فرو رفت. دستهاش که کنارش آویزون بودن، به آرومی مشت شده و بند انگشتهاش از شدت فشار سفید شدن.
چنشینگیه به مرد جوان روبروش نگاه کرد و گفت: «پس شرط من اینه که اگر شکست بخوری...» سپس تکتک کلمات رو با تاکید اعلام کرد: «بدون فکر برای انتقام به دنبال ایس نرو.»
مدتی طولانی بعدش.
انفجار به زور گفت: «باشه.»
******
مرکز شهر ام مدتها از انرژی غلیظ یین و بوی خون پوشیده شده بود. تقریباً غیرممکن بود که کسی رنگ واقعی آسمون رو ببینه.
زمین شکافته بود، ساختمونها فرو ریخته بودن، همه جا خرابه بود. بین خرابهها و شکافها، میشد گوشتهایی رو دید که در زیرش میچرخن. اجساد رنگ پریده در خیابونها انباشته شده بودن.
به نظر میرسید که اونها رو از شهرهای دیگه آوردن. برخی از اونها در حال پوسیدن بودند در حالی که برخی دیگه هنوز تازه بودن.
اونها طوری کنار هم چیده شده بودن که انگار مهم نبودن چون بوی بدی رو منتشر میکردن.
یهجیا به آرومی در خیابون قدم زد.
سرش رو بلند و ساختمون عجیب و غریبی که در فاصلهی نه چندان دوری قرار داشت رو نگاه کرد.
قطعات سنگی عظیم و تختههای سیمانی ترک خورده با میلههای فولادی پیچ خوردهای که ازش بیرون زده بودن، روی هم چیده شده و به سمت آسمون سرخ بالا رفته بودن. خیلی شبیه یه هیولای پیچ خورده بود.
یهجیا نگاهش رو پس گرفت و به سمت ساختمون رفت.
هیکل باریک و صاف مرد جوان به آرومی توسط روزنهای در ساختمون بلعیده شد.
هر چی جلوتر میرفت، بوش هم قویتر میشد.
در زیرزمین ساختمون، گوشت قرمز رنگی در حال بالا و پایین رفتن بود و جسدی با اندامهای گمشده به طور ضعیف در بین تودههای گوشت دیده میشد.
یهجیا در یه نگاه جیشوان رو دید که نه چندان دور جلوتر ایستاده بود و همچنین مادر رو دید که روی گوشتی که تقریباً اتاق رو پر کرده بود ایستاده.
مادر چشمهاش رو پایین انداخته بود تا به اونها نگاه کنه.
لبخند کمرنگی روی اون صورت بود که یهجیا باهاش آشنا بود، اما هیچ اثری از صمیمیت درش وجود نداشت، فقط حسی خالی که باعث میشد دیگران احساس لرز بکنن.
جیشوان به یهجیا نگاه کرد. لبهای باریک و تیزش کمی بالا رفتن در حالی که چشمهای قرمزش نور عجیبی میتابوندن: «گهگه، تو اینجایی.»
سریع جلو رفت.
جیشوان هر دو دستش رو دراز کرد و کمر مرد جوان رو محکم گرفت و هر دو بدنشون رو محکم به هم فشار داد. سرش رو پایین انداخت و گونهی طرف مقابل رو بوسید: «خیلی دلم برات تنگ شده بود.»
یهجیا آروم بود. گوشههای لبش بلند شدن تا لبخندی بزنه، سپس طرف مقابل رو در آغوش گرفت و گفت:
«من فقط برای یه مدت کوتاهی ازت دور بودم.»
جیشوان نوک گوش مرد جوان رو گاز گرفت و مبهم گفت: «خیلی هم طولانی بود.»
صداش بسیار آروم بود، تقریباً عشوهآمیز به نظر میرسید، و همچنین حس قوی مالکیت بهمراه داشت:
«من نمیتونم بدون تو زندگی کنم، گهگه.»
یهجیا که الان گوشش گاز گرفته شده بود، کمی سفت شد و گفت: «هی. انگار خیلی داری با این شرایط خوش میگذرونی.»
نه چندان دور، زن لاغر اندامی به آرومی از تودهی گوشت موجود در هوا پایین رفت. اون چشمهایی که به نظر میرسید به عمیقترین و تاریکترین افکار شیطانی جهان نگاه میکردن، روی اون دو نفر روبروش ایستادن، اما چهرهش همچنان حالتی دوستداشتنی و محبتآمیز داشت. به جیشوان نگاه کرد و به آرومی پرسید:
«به نظر میرسه به چیزی که میخواستی رسیدی، درست نمیگم؟»
جیشوان لبخندی زد و دستش رو دور کمر یهجیا محکم کرد. در حالیکه اون رو محکم در آغوش گرفته بود، شادی و رضایت در چشمهاش میدرخشید. شبیه کودکی بود که بالاخره دستش به اسباب بازی مورد علاقهش رسیده، انگار که بالاخره تموم دنیاش رو به دست آورده: «بله.»
سپس برگشت و خم شد تا یهجیا رو ببوسه. حرفهاش حاوی شادی بود:
«همهی اینها به لطف مادره.»
یهجیا میتونست ببینه حالت مادر برای مدت کوتاهی سفت شد.
بدنش رو شل کرد و به آغوش جیشوان خم شد، چشمهاش کمی باریک شد و نور متفکرانهای از بین چشمهاش تابید.
به نظر میرسید که حدسش درست بوده.
مادر کاملا مخالف اینه که دو نسل مستقیمش باهم باشن.
یا دقیقتر گفته بشه... از این بابت میترسه.
جیشوان به مادر نگاه کرد و پرسید: «شما که ما رو مجبور نمیکنید که از هم جدا بشیم، مگه نه؟»
مادر با خنده پاسخ داد: «البته نه.»
سپس دستش رو به سمت جیشوان بلند کرد و گفت: «هر چی نباشه، من به تو قول داده بودم، مگه نه؟»
جیشوان خم شد و پشت دست رنگ پریدهی طرف مقابل رو بوسید و گفت: «بله.» در حالی که همچنان لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود گفت: «خیلی ازتون ممنونم.»
از همون اول، از مادر قول گرفته بود. چه در بازی چه بعد از بیرون رفتن از بازی، مادر بهش قول داده بود که همون پاداش رو بهش میده که برای همیشه با یهجیا باشه.
سپس مادر دستش رو پس کشید و نگاهی آشفته نشون داد: «اما...شما دوتا هم باید متوجه شده باشید که در واقع هنوز به طور کامل وارد دنیای واقعی نشدهم، درسته؟»
یهجیا از درون کمی تعجب کرده بود.
وقتی متوجه شد که گوشت پراکندهشده در شهر نمیتونه به بدن مادر برگرده، حدسی شبیه به این داشت ... به دلیل نوعی مانع، اگرچه مادر الان میتونه به دنیای واقعی دسترسی داشته باشه، اما هنوز شرایط خاصی برآورده نشده، و به همین دلیل بود که بدن اصلیش زیر شهر ام به پرسه زدنش ادامه داده و همچنین به همین دلیل بود که مادر مهلت یه ماهه رو پیشنهاد کرده بود.
اما چیزی که یهجیا انتظارش رو نداشت این بود که طرف مقابل روبروی خودش در مورد این موضوع بدون هیچ ابهامی صحبت کنه.
اون چی میخواد؟
سپس شنید که مادر ادامه داد: «زمانی که این دوره بگذره، تموم دنیا مال ما خواهد شد. در اون زمان، حتی اگر انسانها هم نخوان، اونها باید تسلیم ما، غذا و طعمهی ما بشن. ما به زودی کنترل کامل جهان رو خواهیم داشت و در مورد شما دو نفر ... شما هر دو فرزندان مورد علاقهی من هستید و طبیعتا بهترین پاداش رو در این دنیا دریافت خواهید کرد. در اون موقعه که بطور کامل میتونم به قولم وفا کنم.»
سپس به جیشوان نگاه کرد و ادامه داد: «... که برای همیشه با هم باشید.»
مادر گفت: «برای رسیدن به این هدف، من به کمکتون برای بعضی چیزها نیاز دارم.»
مادر با مهربونی پرسید: «آیا میتونید در این مورد به من کمک کنید؟»
یهجیا به زنی که چشمهاش پر از بدخواهی بود نگاه کرد و لبخند زد و گفت: «البته.»
******
نیم ساعت بعد جیشوان و یهجیا، مکانِ مادر رو ترک کردن.
بعد از ناپدید شدن احساس تماشا شدن، یهجیا با ناراحتی شونههاش رو تکون داد و دستش رو به بازوی جیشوان که هنوز محکم دور کمرش پیچیده شده بود زد و گفت: «هی، هنوز هم کافیت نیست؟»
به طور غیرمنتظرهای، طرف مقابل اون رو رها نکرد. در عوض دستش رو سفتتر کرد و با عشوه گفت: «نه.»
یهجیا: «....»
سپس چشمهاش رو گردوند و آماده شد تا به زور دست جیشوان رو باز کنه.
اما پیش از اینکه یهجیا بتونه فشاری بیاره، احساس کرد که طرف مقابل ناگهان به گوشش نزدیک شده و با صدایی از عمد سرکوب شده و لبخندی مبهم صحبت کرد: «نابود کن یا نابود شو، بخور یا خورده شو؟»
چشمهای یهجیا از تعجب گشاد شدن. کل بدنش خشکش زد.
یه لحظه صبر کن ببینم! این احیانا...د.ق.ی.ق.ا چیزی نبود که خودش به مادر در مرکز فرماندهی اصلی جواب داده بود؟
پس جیشوان این رو از کجا میدونست؟
ذهنش برای لحظهای خالی شد.
یهجیا یادش اومد حرف بعدی رو که بعدش زد...
یه لحظه بعد احساس کرد طرف مقابل خم شده و به آرومی لالهی گوشش رو لیس زد. کاملاً بر خلاف اون عمل مسلطانه، صدای طرف مقابل به شدت آزاردهنده به نظر میرسید: «گهگه، چرا جلوی خودم به عشقت اعتراف نکردی؟»
کتابهای تصادفی
