فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 134

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۳۴:

گندش بزنن.

احیانا......این مثل اعدام توی روز روشن نیست؟

انگار صاعقه بهش اصابت کرد، چراکه چهره‌ی یه‌جیا مات و مبهوت و بدنش سفت شده بود.

آهسته برگشت و به مردی که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و درحالی که سفت شده بود پرسید:

«تو.......»

سپس نفس عمیقی کشید و پرسید:«ت..تو از کجا.....؟»

جی‌شوان چشم‌هاش رو باریک کرد و لبخندی زد و بهش کمک کرد تا سوالش رو تموم کنه:«من از کجا می‌دونستم؟»

«هرچی نباشه این اولین باری بود که با مادر تنها شدی.»سپس خم شد و چونه‌ش رو با محبت به شونه‌ی یه‌جیا فشار داد و گفت:«نگرانت بودم، گه‌گه.»

مادر این بار فقط یه‌جیا رو فراخونده بود و عمداً جی‌شوان رو کنار گذاشته بود. ممکن بود قصد دیگه‌ای داشته باشه.

مخصوصا که اون‌ها هنوز کاملاً مطمئن نیستن که آیا مادر واقعاً به تغییر یه‌جیا باور داشته یا نه.

بنابراین برای جلوگیری از سخت شدن ناگهانی کار توسط مادر، جی‌شوان قصد نداشت اجازه بده که یه‌جیا به تنهایی به پایتخت بره تا با مادر روبرو بشه، در حالی که زخم روی گردن یه‌جیا خوب شده بود، اون عمداً چند قطره خون رو به جا گذاشته بود. با استفاده از توانایی ماهی خونین گو، جی‌شوان می‌تونست مراقب اوضاع باشه و مطمئن بشه که هیچ اتفاقی نمی‌افته.

ولی بطور غیرمنتظره‌ای...

اون در واقع شنید که طرف مقابل.........این جور چیزها رو گفت.

از طریق آیینه‌ی تار ساخته شده از خون، جی‌شوان هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی شوکه شد. همه‌ی ذهنش خالی شد. فقط می‌تونست صدای طرف مقابل که از راه دور به سمت گوشش در حرکت بود رو بشنوه.

هر کلمه‌ای که به زبون می‌اومد جی‌شوان رو به شدت تحت تاثیر قرار می‌داد و باعث سرگیجه‌‌اش می‌شدش.

-گه‌گه گفت ...... که من رو دوست داره.

-دوستم داره.

می‌تونست احساسات عجیبی رو در سینه‌ی معمولی سرد و ساکتش احساس کنه. هم‌چون درخت انگوری که به‌طور وحشی رشد می‌کنه، اون احساسات انگار در تلاش بودن تا قفسِ استخوان‌های سینه‌ای که اون‌ها رو محدود می‌کردن رو بشکنه. اون احساسات محکم دور گلو و قلبش پیچیدن و احساس درد عجیب و غریبی بهش دادن.

یه چیزی داشت از کنترل خارج می‌شد.

جی‌شوان به عنوان یه شبح درنده، دیگه نیازی به نفس کشیدن نداشت، اما بنا به دلایلی، احساس سرگیجه و خفگی اون رو فرا گرفت. لذتی که ناگهان در ذهنش منفجر شد اون‌قدر قوی بود که تقریباً اون رو ترسوند. حتی اگر جی‌شوان به خوبی می‌دونست که طرف مقابل این رو فقط برای فریب مادر گفته، باز هم نمی‌تونست واکنش غریزی خودش رو کنترل کنه.

لذت‌بخش‌تر از معاشقه و عمیق‌تر از درد بود.

جی‌شوان چشم‌هاش رو پایین انداخت و به مرد جوانی که در آغوشش بود نگاه کرد.

بدن طرف مقابل هم مثل بدن خودش سرد بود، اما هنوز گرمای تقریبا تَوَهُم‌آمیزی رو احساس می‌کرد.

لب‌هاش در حالی که سرش رو پایین می‌آورد تا به گوش یه‌جیا بخوره، به حالت لبخندی دراومدن. سپس با صدای آهسته‌ای گفت:«.....من خیلی خوشحالم.»

حتی علیرغم اینکه می‌دونست که این فقط به عنوان یه اقدام متقابل موقت گفته شده بود، اون همچنان، خیلی خوشحال بود.

در حالی که یه لمس سرد و نرم از کنار گوش یه‌جیا عبور کرد، صدای طرف مقابل هم‌چون رعد و برق در گوش‌های یه‌جیا به صدا دراومد و اون رو از حالت خشک بودنش بیدار کرد.

هم‌چون گربه‌ای که روی دمبش پا گذاشته شده، یه‌جیا ناگهان به سه فوت بالاتر پرید.

این یه واکنش غریزی برای فرار بود. حتی جی‌شوان هم نتونست طرف مقابل رو نگه داره.

یه‌جیا با عصبانیت با آرنج به جی‌شوان زد، از دست طرف مقابل رها شد و بعد برگشت و با ناباوری بهش خیره شد.

«تو.......»

سپس در حالی‌ که لب‌هاش کمی از هم باز بودن به مردی که حالتی معصومانه در مقابلش داشت خیره شد. به نظر می‌رسید می‌خواست چیزی بگه، اما حتی پس از گذشت مدتی طولانی، نتونست حتی یه کلمه به زبون بیاره.

لعنتی.

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و ناگفته‌هاش رو به زور در گلوش فرو برد. اون در نهایت به جی‌شوان نگاهی شرورانه انداخت و سپس برگشت و با حالتی تاریک ازش دور شد.

جی‌شوان متفکرانه شکمش رو لمس کرد. در مقایسه با کتک‌هایی که قبلاً دریافت کرده بود، این ضربه‌ی همین الان خیلی سبُک بود و تقریباً کمی متلاطم به نظر می‌رسید. از قدرت زیادی براش استفاده نشده بود.

سپس سرش رو بالا گرفت و به بدن طرف مقابل که به سرعت ناپدید می‌شد نگاه کرد.

مهم نبود از چه دیدی بهش نگاه کنه، انگار یه‌جیا داشت فرار می‌کرد.

جی‌شوان جفت چشم‌های باریک و بلندش رو کمی باریک کرد، چشم‌های سرخ‌رنگش ​​زیر مژه‌های بلندش از شادی می‌درخشیدن. گوشه‌های لب‌هاش کمی بالا رفتن.

به نظر می‌رسید که اونچه که طرف مقابل قبلاً گفته ممکنه در واقع ........ کاملاً غلط هم نباشه[1].

لبخند روی لب‌هاش کمی عمیق‌تر شدن و قدم‌هاش رو برای تعقیب طرف مقابل تند کرد:

«گه‌گه، صبر کن منم بیام.»

.

در حومه‌ی شهر ام.

انفجار به تنهایی به سمت ویرانه‌های شهر که در هوای تاریک و بوی خون پوشیده شده بودن پیش رفت. اون خودش رو پنهان نگه داشته و حضورش رو در حین حرکت پنهون کرده بود تا اینکه تقریباً به طور کامل با تاریکی اطراف ترکیب شد. از دفعه‌ی قبل مستقیماً به سمت سوراخ دیوار نرفت و در عوض کمی از اطراف منحرف شد.

توی کل مسیر، در هنگام استفاده از تواناییش خیلی مراقب بود.

آتیش منبع نور بود. اگرچه می‌تونست ازش محافظت کنه، اما همچنین چیزی بود که محل اختفای اون رو فاش می‌کرد.

انفجار به طرز ماهرانه‌ای از روزنه‌ی دیوار گذشت و همچون سایه‌ای بی‌سر و صدا به داخل شهر رفت.

گریه‌های قبلا و فریادهای وحشت‌زده مدت‌ها بود که توسط باد از بین رفته بودن. همه‌ی اون مکان پر از ویرانه‌ها و آوار بود و به نظر می‌رسید که هوا بوی تند خون رو حمل می‌کرد، اونقدر غلیظ بود که نفس کشیدن رو برای فرد سخت می‌کرد. به دنبال خاطراتش، اون به زودی به محلی که وی‌یوییچو از اونجا سقوط کرده بود، رسید.

توده‌های گوشتی که در زیرزمین به اطراف می‌پیچیدن، مدت‌ها پیش ناپدید شده بود و تنها بوی بدی از اون گودال بی‌انتها بیرون می‌اومد. حتی هنوز آثار ضعیفی از خون روی دیوارهای صخره وجود داشت.

انفجار سرش رو پایین انداخت و به پرتگاه تاریک پایین نگاه کرد.

هنوز به یاد داشت که چن‌شینگیه قبل از رفتن چی بهش گفت.

«....حتی اگر نتونی جسد وی‌یوییچو رو پیدا کنی، به این معنی نیست که حدس و گمان‌هات تایید شده باشن. متوجه هستی؟»

جدا از این واقعیت که بخش‌هایی از مادر در اونجا[2] وجود داشت و احتمال زیادی وجود داشت که وی‌یوییچو توسط مادر بلعیده شده باشه، اشباح زیادی هم در اطراف شهر ام پرسه می‌زدن. احتمال زیادی وجود داشت که وی‌یوییچو کاملا توسط اون‌ها خورده شده باشه و هیچ استخونی باقی نمونده باشه...

انفجار صدای زمزمه‌ای بلند کرد و کوله‌پشتیش رو پرتاب کرد.

اون می‌دونست که شانس رسیدنش به یه جواب قطعی با رفتنش به اونجا خیلی کم بود ... اما باید می‌رفت.

اون باید جسد وی‌یوییچو رو با چشم‌های خودش می‌دید.

انفجار به آرومی نفس عمیقی کشید و سپس با احتیاط در امتداد دیوار صخره‌ای به پایین پرید و عمیق‌تر و عمیق‌تر رفت.

هرچی پایین‌تر می‌رفت، باریک‌تر می‌شد.

هوا کدر بود و دیوارهای دو طرف انگار سعی می‌کردن کم‌کم انفجار رو له کنن.

انفجار از یه جایی به جای دیگه‌ای پرید.

می‌تونست صفحات بتنی شکسته‌شده، میله‌های فولادی پیچ خورده شده، سنگ‌های خرد شده و بسیاری از بدن‌های ناقص شده رو ببینه.

انفجار با حوصله اطراف رو جستجو کرد.

در حالی که به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشت، همه‌ی بدن‌ها رو برمی‌گردوند.

-این یکی نیست.

-این یکی هم نه.

-اینجا نیست. اونجا هم نیست.

در نهایت، بدون اینکه متوجه بشه جرأت بسیار زیادی به پایین رفتن پیدا کرده بود.

اما به طور غیرمنتظره‌ای، دیوارهای صخره‌ای که هی باریک‌تر می‌شدن، ناگهان پهن‌تر شدن.

سنگ کوچیکی از زیر پاش افتاد و به زمین خورد. صدای ملایم و توخالی می‌داد. در

واقع ......... احیانا به چیزی برخورد کرد؟

انفجار تعجب کرد.

دستش رو بلند کرد و خوشه‌ی کوچیکی از آتیش با دقت در نوک انگشت‌هاش ظاهر شد و بهش اجازه داد ته این گودال رو روشن کنه.

همونطور که انتظار می‌رفت، در اعماق درونی گودال، گذرگاهی طولانی وجود داشت که پایانی درش دیده نمی‌شد.

انفجار از بالا به پایین پرید.

گذرگاه خیلی باریک نبود. دیوارهای صخره‌ای خیس بودن و بویی نمناکی ازشون بلند می‌شد و اجساد مثله شده‌ و اعضای بریده شده در همه جا پراکنده بودن.

انفجار کمی ابروهاش رو در هم تابوند و از این مسیر عبور کرد.

زمین اینجا بسیار پیچیده بود، با معابر باریکی که در همه جهات امتداد داشتن.

صدایی از دور شنیده می‌شد.

«...... عجله کنید و حفاری کنید!»

اون صدا بی‌رحمانه می‌خندید و اون کلمات با صدای ترک شلاق و فریادهای عذاب همراه بود.

«اونایی که سستی میکنن خورده میشن، هاهاهاهاهاها!»

انفجار کمی تعجب کرد.

به یاد می‌آورد که ووسو و چن‌شینگیه قبلاً در مورد تخلیه‌ی مردم از شهر ام صحبت کرده بودن، اون‌ها معتقد بودن که دلیلی وجود داره که مادر به انسان‌ها مهلت یه ماهه داده. اون کسی به این مهربونی نبود، بنابراین باید چیزی وجود داشته باشه که اون رو از تهاجم کامل به این دنیا باز داره.

شاید........

یعنی ربطی به اتفاقات آینده داره؟

انفجار با بی‌مهارتی، حضور خودش رو پنهون کرد. اگرچه اون از این نظر به خوبی ایس نبود، اما برای فریب دادن یه شبح درنده‌ی سطح متوسط کافی بود.

سپس آروم‌آروم به صداها نزدیک شد.

سپس به زودی یه شبح درنده‌ی تنومند و رنگ پریده رو دید که در انتهای گذرگاه ایستاده بود و یه شلاق نقره‌ای بزرگ در دست داشت. شلاق با خار پوشیده شده بود که بسیار تهدید کننده به نظر می‌رسید.

قبل از اون صف‌هایی از اشباح درنده که همه به زنجیر شده بودن، وجود داشتن. قیافه‌شون غم‌انگیز و رقت‌انگیز بود، چراکه زیر ظلم شبح وحشی بزرگ‌تر می‌لرزیدن و ناامیدانه هرچی داشتن حفر می‌کردن.

انفجار متوجه شد که اگرچه اون‌ها به طور مشابه دارای انرژی یین و بوی مرگ همچون اشباح درنده‌ی دیگه بودن، اما نسبتا ضعیف بودن.

چقدر عجیب.

به طور معمول، حتی برای یه شبح درنده‌ی ضعیف، انرژی‌ای که از خودشون ساتع می‌کنن نباید اینقدر ضعیف باشه. و مهم‌تر از اون، برای چی حفاری می‌کردن؟

انفجار چشم‌هاش رو کمی باریک کرد و آروم نزدیک‌تر شد.

در این لحظه ناگهان متوجه شد که یکی از افراد اونجا خیلی آشنا به نظر می‌رسه.

انفجار خشکش زد.

در یه لحظه خاطره‌ای فراموش شده در ذهنش جرقه زد. همه‌ی بدنش خشک شد.

اون شخص قبلاً یکی از کارمندهای بوریاو بوده. اون‌ها در راهروهای دفتر از کنار همدیگه عبور کرده بودن و اون شخص در ماموریت‌های قبلی که باید غیرنظامیان رو نجات می‌دادن هم حظور داشت اما متأسفانه در هنگام برخورد با اشباح درنده جونش رو از دست داده بود.

انفجار تازه الان متوجه شد که این اشباح درنده لباس‌های انسانی پوشیدن.

ذهنش خالی شد.

این افراد، اون‌ها اشباح ضعیف داخل بازی نبودن، بلکه، اون‌ها روح‌های انسان‌هایی هستن که به اشباح درنده تبدیل شده بودن.

در حالی که انفجار هنوز در حالت مات و مبهوتی بود، ناگهان غوغایی در پیش بود.

صدای بلندی جلوتر منفجر شد. به نظر می‌رسید که از اعماق زمین می‌اومد. اون صدا هم‌چون رعد و برق خفه شده در زمین و دیوارها طنین‌انداز شد. انفجار می‌تونست لرزش زمین رو حس کنه. اون چاره‌ای نداشت جز اینکه دستش رو بلند کنه و با استفاده از دیوار خودش رو نگه داره تا از افتادن اون روی زمین جلوگیری کنه.

اون صدا.....شبیه گریه‌های روح‌های آزرده‌ی بی‌شماری بود. اون صدا از همه جهات افزایش یافت جوری که باعث شد مردم احساس ناراحتی کنن.

یه لحظه بعد، ناگهان مایع تاریک و چسبناکی از تونل زیرزمینی که توسط اشباح حفر می‌شد، بیرون ریخت. به نظر می‌رسید که اون مایع زنده‌س. بازوهایی شبیه به شاخک دراز شدن و محل رو احساس می‌کردن در حالیکه چهره‌های تار انسان‌ها در داخل مایع ظاهر می‌شدن. به نظر می‌رسید همه‌ی اون‌ها درد و عذاب زیادی داشتن.

انفجار اونقدر از این صحنه شوکه شده بود که تقریباً فراموش کرده بود نفس بکشه.

چشم‌هاش از وحشت گشاد شده بودن.

پلیدی در هوا به طرز وحشتناکی قوی بود. اونقدر زیاد که تقریبا ملموس بود. این حس رو بهش می‌داد که انگار به زودی بهش آلوده می‌شه.

این مایع سیاه و سفید به روح اون انسان‌ها چسبید و اون‌ها رو بلعید.

اشباح ناله می‌کردن، فریاد می‌زدن و تقلا می‌کردن، اما نمی‌تونستن از اون چیز رهایی پیدا کنن و فقط می‌تونستن به داخل کشیده شده و مجبور بشن بخشی از اون بشن.

شبح درنده‌ی با صورت رنگ پریده‌ی بزرگ، قبلاً عقب نشینی کرده بود.

شلاقی فلزی در دست داشت و بالای یکی از تونل‌ها ایستاده بود. با خنده‌ای بلند و تند، به نظر می‌رسید که از وضعیت پیش روبروش خیلی راضیه.

«خیله خب، همه چی اینجا تموم شد.»

اون شبح درنده به اطراف چرخید، بدن سنگینش باعث شد تونل کمی تکون بخوره. یه سنگ کوچیک افتاد. سطح اون مایع تیره‌ی سیاه کمی موج می‌زد و هنوز می‌شد چهره‌های پر از عذاب درون اون رو به طور مبهم دید.

«...وقت بعدیه.»

[1] - اینکه یه‌جیا به مادر گفته بود که به جی‌شوان علاقه داره.

[2] - در گودال.

کتاب‌های تصادفی