بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 135
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۳۵:
صدای خشن شبح درنده در فضای خالی طنینانداز شد.
انفجار خودش رو مجبور کرد که نگاهش رو از اون مایع چسبناک روی زمین منحرف کنه ----- غرایزش پس از اون همه سال در بازی بهش میگفت که اون چیز رو نباید لمس کنه.
سرش رو بلند کرد و به شبح درندهی بزرگی که آروم آروم در دوردست ناپدید میشد نگاه کرد و متفکرانه چشمهاش رو باریک کرد.
چند ثانیه بعد.
انفجار نفس عمیقی کشید و یواشکی پشت سرش رفت.
.
پس از جدا شدن از مادر، جیشوان و یهجیا به مکانی که به اسم جیشوان ثبت شده بود رسیدن.
با اینکه مادر در این شهر کنترل گستردهای داشت، اما اتفاقاً این مکان یکی از معدود نقاط کور اون بود.
یهجیا به جیشوان نگاه کرد: «وقتی این مکان رو خریدی برای چنین چیزی آماده بودی؟»
جیشوان شونه بالا انداخت و گفت:«البته.»
سپس دستش رو بلند کرد و درب رو باز کرد.
«من در هر صورت باید برای هر دو احتمال آماده بشم.»
«کدوم دو تا احتمال؟»یهجیا پشت سرش وارد شد و با حالتی عادی پرسید:«مگه درب رو نمیشه باز کرد؟»
جیشوان:«نه.»
برگشت و خیلی جدی به یهجیا نگاه کرد:«موضوع اینه که بخوای انسان بمونی یا یه شبح درنده.»
یهجیا تعجب کرد.
اون بطور ثابتی به جیشوان نگاه کرد و خرخر کرد:«چه زبون لطیفی داری.»
جیشوان عصبانی نبود.
لبهاش رو جمع کرد و لبخندی زد. انگار ازش لذت میبرد، سپس پرسید:«گهگه دوستش داره؟»
این سؤال معنای دوگانهای داشت.
یهجیا به سردی نگاهش رو پس گرفت و گفت:«نه.»
جیشوان با تاسف آهی کشید.
همونطور که انتظار میرفت، نگاه درموندهی قبلیِ گهگه بهتر بود...واقعا دیدن واکنش متفاوت رو روی صورتِ بطورِ معمول آرومِ طرف مقابل رو دوست داشت ولی این مورد متاسفانه به ندرت اتفاق میافته.
ناگهان جیشوان چشمهاش رو بالا برد و به گوشهای از اتاق نگاه کرد. چشمهای قرمزش کمی باریک شدن:
«بیا بیرون.»
یهجیا هم به همین ترتیب نگاه کرد.
ابرویی رو بالا انداخت و گفت:«آمی؟»
حالا دیگه نمیتونه پنهون بمونه.
بدون هیچ گزینهی دیگهای، شبح سایهای به آرومی خودش رو نشون داد.
در واقع .... امروز اومده بود تا پیشرفتش رو در وظایفش به پادشاه گزارش بده.
اما چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که به محض ورودش، 'انسانی' که واقعاً نمیخواست رو ببینه.
مقصری که باعث فروپاشی دیدش از جهان شده بود.
شبح سایهای بطور محکمی اونجا ایستاده بود، نه جلو میاومد و نه عقب نشینی میکرد. مدتی به جیشوان و سپس برای مدتی به یهجیا نگاه کرد و میتونست حس کنه که اندامهای داخلی درونش رو در حال پیچیدن هستن. تنها پس از اینکه جیشوان اون رو صدا زد، تونست به خودش برگرده.
با نگاه کردن به دو نفر روبروش، چهرهی مهآلودش شبح سایهای به حالتی بسیار عجیب و خندهدار تبدیل شد.
جیشوان بیتفاوت پرسید:«همهی کارها انجام شدن؟»
شبح سایهای با عجله جلو رفت و گفت:«ب..بله!»
یهجیا روی مبل پشت سرش نشست و به عقب تکیه داد. چشمهای قرمز نیمه بستهش که بیشتر زیر مژههاش پنهون شده بودن، احساس ظلم و ستم غیرقابل وصفی رو میدادن:«به آمی چه کاری رو سپردی که انجام بده؟»
جیشوان کنارش نشست. به طور طبیعی خم شد، چشمهاش رو پایین انداخت و با صدایی آهسته گفت:«چیزی نیست، فقط چند نفر از زیر دستهام رو به مادر داد.» کارهاش بسیار صمیمانه بودن و بدون هیچ تردیدی انجام میشدن، انگار یه چیز عادی بود.
یهجیا اخم کرد و گفت:«زیادی نزدیکی.»
جیشوان به حالتی بیشرم باقی موند و ادامه داد:«واقعا؟ اما من که اینطور فکر نمیکنم؟»
شبح سایهای:«....»
-من نباید اینجا باشم.
-من باید زیر ماشین باشم.
جیشوان به شبح سایهای که همچنان بطور احمقانهای اونجا ایستاده بود نگاه و اخم کرد و گفت:«تو چرا هنوز اینجایی؟»
شبح سایهای:«....»
-فکر میکنی من دلم میخواد اینجا باشم؟!!!!
پس از پر شدن از غذای سگ، آمی که تا مرز پر شده بود[1]، فقط تونست با تأسف بچرخه.
یهجیا دست تکون داد و گفت:«خدا نگهدار.»
آمی از روی عادت دست تکون داد و گفت:«خدا نگهدار آیه.»
...یه دقیقه صبر کن ببینم، آیه.
-آیه همون ایسه.
اون انسان منفور و وحشتناک، اون آدم کثیفی که پادشاه رو بازی داد و بعد ولش کرد.
آمی میتونست یه بار دیگه حس کنه که اندامهای داخلیش به هم میپیچن و یه گره تشکیل میدن. در حالی که با عجله بیرون میاومد، پای چپش روی پای راستش قدم گذاشت و تقریباً داشت زمین میخورد.
یهجیای مقصر فقط چند بار پلک زد و در حالی که گیج شده بود، بدن طرف مقابل که در حال ترک اون مکان بود رو تماشا کرد:
«فکر نمیکنی آمی کمی عجیب رفتار میکنه؟»
جیشوان با غیبت پاسخ داد:«نه واقعا.»
در حالی که حواس طرف مقابل پرت شده بود، جیشوان یه بار دیگه به سمت یهجیا نزدیک شد و خودش رو بهش چسبوند.
یهجیا اخم کرد. اون اصلا حواسش به اقدامات کوچیک طرف مقابل نبود.
«مطمئنی؟»
جیشوان دستش رو دراز کرد تا کمر یهجیا رو بغل کنه.
سپس با واکنشی معمولی توی صورتش، سری تکون داد و گفت:
«مطمئنم.»
وقتی یهجیا به خودش اومد، طرف مقابل دوباره مثل چسب بهش چسبیده بود.
یهجیا:«....»
-ای لعنتی.
سپس آهسته نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا آورد و پل بینیش رو ماساژ داد تا آروم بشه:«ولم کن.»
«نه.»
یهجیا نمیخواست دوباره با اون چنین مبادلهی بیهودهای داشته باشه.
اون همیشه متوجه میشد که دور سر تاب داده میشه.
دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت:«احیانا فکر نمیکنی مثل نابالغها داری رفتار میکنی؟»
یه لحظه بعد، بدن بزرگ کنارش ناگهان کوچیکتر شد.
پسر جوانی که روی بازوی مرد جوان رو محکم در آغوش گرفته بود، صورت کوچیکش رو بالا برد و لبخندی زد و باعث شد که چشمهای قرمزش به حالت هلالی بشن:
«نابالغ نیستم.»
یهجیا«....»
....خدایا خواهش میکنم من رو بکُش.
چرا مقابله با این شبح اینقدر سخته؟
در نهایت، یهجیا فقط تونست به زور بازوی خودش رو از چنگ طرف مقابل بیرون بکشه.
سپس با دیدن نگاه ناامید طرف مقابل، اصرار کرد که بهش سخت نگرفته بود، بلکه کاری رو که از ابتدا قصد داشت انجام بده، انجام نداده بود:
و اون هم ایستادن و در حال دور شدن از این موجود چسبنده بود.
جیشوان سرش رو بلند کرد و به یهجیا که هنوز کنارش نشسته بود نگاه کرد. در جایی که طرف مقابل نمیدید، ظاهر کمرنگی از موفقیت در چشمهاش بود.
یهجیا پس از رهایی از چنگال طرف مقابل، بالاخره دلیل به دنبال جیشوان گشتنش رو به خاطر آورد.
«راستی،»همین که این رو گفت، دستش رو بالا برد و روی هوا خطی کشید. یه روزنهی قرمز رنگی در هوا ظاهر شد:«این .....»
از اون روزنه، دست سیاه کوچولو اول بیرون اومد.
یهجیا:«...»
جیشوان چشمهاش رو باریک کرد.
زیر نگاه یخی طرف مقابل، دست سیاه کوچولو لرزید. ناخودآگاه کنار یهجیا عقب نشینی کرد.
یهجیا:«چرا اومدی بیرون؟»
دست سیاه کوچک با اندوه گفت:«وووووو، رمانم رو تموم کردم و اینجا هیچ اینترنتی وجود نداره.»
یهجیا:«اینجا هم اینترنتی نیست. پس از اینکه شهر توسط مادر تصرف شد، تمام امکانات اولیهی برق متوقف شدن.»
دست سیاه کوچولو با ناباوری به سمت بالا و به یهجیا نگاه کرد و پرسید:«چی؟!»
اما یه لحظه بعد متوجه چشمهای قرمز رنگ طرف مقابل شد. در حالیکه همهی بدنش میلرزید لکنتکنان گفت:«ش، ش، ش، شما...»
-یه دقیقه صبر کن ببینم...
-چقدر وقت توی اون دامنهی شبحی گذشت؟!؟!
-چرا دنیا اینقدر تغییر کرده؟ اصلا نمیتونست ادامه بده!!!
یهجیا با نگاهی به دست سیاه کوچولوی شوکه شدهی جلوش، با خونسردی اضافه کرد:«اوه درسته، من الان یه شبح هستم.»
دست سیاه کوچولو:«.....»
یهجیا:«مادر اومد بیرون.»
دست کوچولو:«........»
یهجیا:«اون الان در حال آماده شدن برای تسلط بر دنیای انسانها و نابودی همهی انسانهاس.»
دست کوچولو:«...............»
یهجیا:«خیله خب، این همهی اتفاقاتیه که به تازگی رخ داده. حالا میتونی به اونجا برگردی.»
پس از گفتن این جمله، اون بیرحمانه دست کوچولو رو گرفت و اون رو به داخل دامنهی شبحیاش برگردوند.
دست سیاه کوچولو:«صبر، صبر، صبر، صبر کنید!!»
حرکات یهجیا متوقف شدن:«چیه؟»
دست سیاه کوچولو لحظهای درنگ کرد، سپس پرسید:«امم.....مگه انسانها نمیتونن نابود بشن؟»
هنگامی که این سوال رو با دقت پرسیده بود، به لبهی دامنهی شبحی چسبیده بود.
یهجیا کمی تعجب کرد:«ها؟ چرا؟»
«انسانها در واقع کارشون خیلی خوبه، مگه نه؟»دست سیاه کوچولو نمیدونست یهجیا در حال حاضر در کدوم گروهه، بنابراین فقط میتونست مغزش رو جمع و جور کنه و لکنتکنان بگه:«اگ-اگرچه شما الان یه شبح هستید، ولی خب میدونید، اونها اینترنت دارن، چنگکژی، وییوییچو، چنشینگیه......»
همهی اونها دوستانه هستن.
سپس با تأسف پرسید:«میتونید با مادر صحبت کنید؟ چرا نمیتونیم با هم کنار بیاییم؟»
واکنش یهجیا کمی ملوس شد.
لبخندی زد و گفت:«تلاشم رو میکنم.»
دست سیاه کوچولو:«!»
پیش از اینکه دست کوچولو بتونه احساس خوشبختی کنه، احساس کرد که یهجیا بدنش رو گرفت و اون رو به درون دامنهی شبحی هل داد. سپس صدای بیتفاوتش بلند شد:
«خدا نگهدار.»
دست سیاه کوچک:«....»
اگرچه این شخص تبدیل به یه شبح شده، اما همچنان مثل قبلا بیادب بود.
جیشوان:«پس این چیزی بود که میخواستی به من نشون بدی؟»
یهجیا:«نه.»
اون دوباره دامنهی شبحی رو فعال کرد و دفترچهی یادداشتی رو که هنوز بقایای خون و گوشت روی جلدش باقی مونده بودن رو بیرون آورد.
جیشوان اخم کرد و گفت:«این چیه؟»
اقدامات یهجیا برای لحظهای متوقف شدن:«این دفترچهایه که توسط مدیر سابق بوریاو پنهون شده بود.»
---- درون بدنش پنهون شده بود که کمکم داشت خورده میشد.
سپس گفت:«بیش از سی سال پیش، یه بار درب باز شده بود، اون بود که اون درب رو باز کرد.»
جیشوان متفکرانه سری تکون داد و گفت:«که اینطور.»
چون اون دو تا اون روز جدا از هم عمل کرده بودن، بنابراین از اون گفتگو که در طبقهی پنجم زیر زمین رخ داده بود، خبر نداشت و یهجیا هم بعدش فرصت تعریف کردن کل داستان رو برای اون نداشت.
اما الان زمانش نبود که وارد جزئیات بشه.
یهجیا نفس عمیقی کشید و به آرومی دفترچهی یادداشت رو تکون داد تا بقایای گوشت چسبیده بهش رو از بین ببره:
«خیلی واضحه که اون در این سالهای زندانیش دست از مطالعه در رابطه با درب و مادر نکشیده بود. من باور دارم که باید اطلاعات مفیدی در اینجا برای ما وجود داشته باشه.»
سپس چشمهاش رو بلند کرد و به جیشوان نگاه کرد و گفت:«این ممکنه که نقطهی پیشرفت ما باشه.»
[1] -احتمالا منظور توصیف حالت آمی هستش.
کتابهای تصادفی

